AU
@Vkook_daily«پارت پنجم»
تهیونگ با دقت به یونگی نگاه میکنه، به نظر میرسه براش چندان مهم نیست که جونگکوک چیکار میکنه و حالش چطوره. اون واقعاً دوست پسرشه؟
تهیونگ برای لحظهای جونگکوک رو تنها گذاشت و وقتی برگشت گوشی جونگکوک رو به دستش گرفته بود و از یونگی پرسید که رمز گوشیش چیه.
و یونگی فقط گفت: 0613
بعد دوباره مشغول چک کردن گوشیش شد. برای تهیونگ غیر قابل باور بود، اون مرد واقعاً کیه؟
کنار جونگکوک نشست و رمز گوشی رو وارد کرد. بعد از باز شدن گوشی، اولین کاری که کردم سرغ گالری گوشی رفت و با عکسهای زیادی از یونگی و جونگکوک مواجه شد.
تهیونگ زیر لب خوبهای زمزمه کرد. جونگکوک به سمت پسر بزرگتر برگشت و به صفحهی گوشی خیره شد.
- چیشده؟
پرستار نگاهی بهش انداخت:
- اوه کوکی، این گوشی برای توئه، بیا چکش کن.
تهیونگ با لبخند پیشنهاد داد. جونگکوک گوشی رو گرفت و برای مدتی عکسها و پوشهها رو چک کرد.
- متأسفم، اما نمیتونم چیزی رو به یاد بیارم، هیونگ...
و بعد گوشی رو به تهیونگ برگردوند و مشغول نقاشی کشیدن شد.
یونگی از جا بلند شد و تصمیم گرفت به خونه برگرده که تهیونگ جلوش رو گرفت.
- یونگیشی؟
یونگی ایستاد و با نگاه سوالی، به پرستار خیره شد.
- نمیخوام دخالت کنم، اما به نظرم بهتره حداقل بهش کمک کنید تا چیزی رو به یاد بیاره.
- من هر روز میام پیشش، فکر میکنم همین به عنوان دوست پسرش کار درست و کافیای باشه، اینطور نیست پرستار؟
یونگی تاکید زیادی روی کلمهی پرستار داشت، پس پوزخندی زد و به طرف آسانسور حرکت کرد.
.
.
.
یک روز، پدر و مادر جونگکوک دوباره به ملاقاتش اومدن، اما دکتر به اونها گفت که جونگکوک هنوز حافظهاش رو به دست نیاورده.
خانوادهاش وقتی به اتاق برگشتن، یونگی رو اونجا دیدن.
- اوه، یونگی.
یونگی به اونها تعظیم کرد.
-سلام آقا و خانم جئون.
خانم جئون در حالی که قبل از رفتنش، کنار جونگکوک نشست و نوازشش میکرد گفت.
- خوشحالم که اینجایی و به جونگکوک کمک میکنی.
تهیونگ فقط چشمهاش رو گرد کرد، چون میدونست که یونگی واقعاً بهشون کمک نکرده!
جونگکوک هنوز هم وقتی به چیزی نیاز داشت، دنبال تهیونگ میگشت حتی اگه یونگی اونجا بود و میتونست انجامش بده.
یونگی کاری جز اینکه اونجا بشینه و با گوشیش ور بره، نداشت.
وقتی تهیونگ بهطور تصادفی گوشی یونگی رو دید، متعجب شد.
یونگی درحال چت کردن و لاس زدن با کسی بود! تهیونگ نمیخواست برای جونگکوک مشکلی پیش بیاد حتی اگه یونگی باز هم اونجا نبود.
« چت کن و نگران هیچی هم نباش، جونگکوک که فراموشی داره و چیزی نمیدونه.»
« لعنتی، حتی براش قلب میفرسته!»
تهیونگ از اتاق خارج شد، خیلی عصبانی بود. این موضوع برای جونگ کوک خیلی بیانصافی بود.
جونگکوک هنوز نمیدونه دوست پسرش چه آدمیه...
نظر یادتون نره عزیزان:))
ادامه دارد...