AU

AU

Taejin

"ما هر دومون میدونیم که نمیتونیم با هم باشیم" 


"وقتی کسی حواسش نبود، دستاتو میگیرم." 


"ولی ممکنه گیر بیفتیم" 


"نه، هیچکس راجع به ما نمیدونه، حتی خانواده‌م و دوستام"

 

"ته، میدونی که پنهون کردنش تو یه همچین شهر کوچیکی غیرممکنه" 


"اون سه سالی که منو فرستادن پاریس و بدون هیچ راه ارتباطی ازت دور مونده بودم به اندازه کافی برام سخت بود هیونگ." 


"خیلی شبا بود که از ته قلبم آرزو میکردم که کاش دوباره تو زندگی بعدی باهات آشنا بشم و اون زندگی به سختیِ این یکی نباشه."


"میدونم ته، ولی همین زندگی هم برام بدون تو مزخرف تر از چیزی میشد که الان هست" 


"روزی نبود که من به اون پاتوق مخفیِ کوچیکمون نرم. هر روز ساعتها از وقتمو اونجا میگذروندم و امیدوار بودم تو رو ببینم"


تهیونگ و سوکجین از اعماقِ قلبشون دلتنگ هم میشدن. توی اون سه سالی که تهیونگ به زور به پاریس، جایی تو اون سمت دنیا، فرستاده شده بود، اونا حضور همدیگه رو کم داشتن و عاجزانه دلشون میخواست که فقط یک بار دیگه با هم ملاقات داشته باشن و تمامِ عشقشون رو بدون وجود هیچ فاصله ای به هم ابراز کنن.


عشق اونا، یه عشق ممنوعه تلقی میشد. علت اولش بخاطر سلسله مراتب بود، اینکه یه فرد از مقام اجتماعی بالاتر با فردی که سطح پایین تری داشت ارتباط برقرار کنه مایه ی بدنامی و بی آبرویی بود.


دوم اینکه روابط همجنسگرایانه از نگاه خدایان گناه محسوب میشد و اگر کسی با جنس موافق رابطه برقرار میکرد حکمش این بود که زنده دفن، یا سوزونده بشه.


"هیونگ باور کن اون سه سالی که برای درمان تو پاریس بودم همش بیخود بود، وقتی تو کنارم نیستی حس میکنم زندگیم ارزش نجات دادن نداره‌."


"نه تهیونگ اینجوری نگو... من حاضرم هر کاری برات بکنم، حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه بازم در عرض یه چشم به هم زدن قبولش میکنم. تو همون دلیلی هستی که بخاطرش زندگیمو ادامه میدم... من خیلی خیلی عاشقتم"


هر چند، انگاری شانس هیچوقت قرار نبود باهاشون یار باشه. تهیونگ به سرطان مرحله چهار مبتلا بود... حتی بعد از اون سه سال، کائنات از شرایط دردناک اونا غافل بود و داشت روزای آخر زندگی رو براش میشمرد. 


"هیونگ من خیلی خسته‌م... دلم میخواد بیدار بمونم ولی فکر کنم دیگه توانشو ندارم..." 


"بخواب عزیزم، تا وقتی که چشمای قشنگتو باز کنی من اینجا منتظرت می مونم... خیلی دوستت دارم"


به محض اینکه تهیونگ چشماش رو بست، سوکجین فهمید که این قرار بود آخرین لحظاتش با تهیونگ باشه. بی وقفه دعا میکرد و امیدوار بود فرشته ها صداشو بشنون و تنها خواسته‌ش رو برآورده کنن. سوکجین متوجه شد که ضربان قلب تهیونگ رو به کاهشه برای همین تصمیم گرفت که آهنگ موردعلاقشونو برای آخرین بار بخونه. 


وقتی آخرین کلمه ی شعر از لبای سوکجین بیرون اومد، تهیونگ هم آخرین نفسش رو کشید؛ انگار که میخواست تا لحظه ی آخرِ اون آهنگ زنده بمونه و صداش رو بشنوه... سوکجین بوسه ی نرمی روی پیشونی تهیونگ کاشت و سرمای پوستش رو با لب هاش احساس کرد. 


اشکهاش از روی صورتش به زمین غلتیدن و با گودالِ آب بارونی که زیرشون بود ترکیب شدن. دیگه به چیزی اهمیت نمیداد چون همین الان عشقِ زندگیش رو از دست داده بود... 


سرش رو روی سینه ی تهیونگ گذاشت، عطر آرامش بخشش که هنوز روی لباساش مونده بود رو با نفس های عمیقی وارد ریه هاش کرد و چشم هاش رو بست.



..."خدای من، پیداشون کردم! لعنتی... فکر کنم هر دوشون مرده‌ن. از قرار معلوم عاشق هم بودن، اگه آقای کیم بفهمه کار ما هم تمومه. بیاین همینجا خاکشون کنیم. امیدوارم دنیا تو زندگی بعدی باهاشون مهریون تر باشه..."

Report Page