Atiyeh

Atiyeh

𝕝𝕚𝕥𝕥𝕝𝕖 𝕘𝕒𝕝𝕒𝕩𝕪


༄عطیه ༄

با خوشحالی کفش هاش رو در آورد و با دو سمت دریا رفت. پاهاش رو توی اب دریا گذاشت و نفس عمیقی کشید.

تونسته بود بعد از یک سال سخت با پول خودش به ساحل بیاد. و حس می‌کرد این ساحل زیبا ترین ساحلیه که تا حالا دیده.

لبخندی زد و خم شد دستش رو توی اب برد. خنکی خاصی داشت.

خیلی وقت بود دلش می‌خواست اینجوری بیاد و خوش بگذرونه. توی یک سال سختی های زیادی کشیده بود. سه بار از کار اخراج شده بود و باره چهارم تونسته بود یک جای مناسب رو برای کار کردن پیدا کنه. وقتی که کارش ثابت شد بالاخره تونست بعد مدت ها نقاشی بکشه.

تمام آرزوش این بود که بتونه با پولی که جمع میکنه یک گالری برای خودش بخره.

ولی الان فقط برای استراحت اومده بود. بعد از یکم توی اب قدم زدن برگشت و کفش هاش رو پوشید.

از ساحل خارج شد و به سمت هتلش رفت. وارد اتاق هتل شد.

سریع بومش رو برداشت و یک جایی پیدا کرد تا بتونه بومش رو تنظیم کنه.رنگ های روغنش رو برداشت و روی پالت ریخت و شروع کرد به نقاشی کردن.

زمان از دستش در رفته بود. وقتی به خودش اومد که همه جا توی تاریکی فرو رفته بود و دیگه نمیتونست رنگ ها رو روی بومش ببینه.

بلندش شد و لامپ اتاق رو روشن کرد. با لبخند به بوم رو به روش نگاه کرد.

منظره دریایی که صبح دیده بود رو کشیده بود. باورش نمیشد اینقدر قشنگ شده بود.

سریع از بوم عکس گرفت و توی گروه گذاشت. بعد پنج دقیقه که از گذاشتن عکسش گذشت یهو یکی روی پیامش ریپلای زد.

اصلا باورش نمیشد که یکی میخواست سه برابر حقوقش این نقاشی رو ازش بخره.

Report Page