Astronaut

Astronaut



باشنیدن صدای در با لبخندی که دل هرکسی رو میبرد سمتش برگشت...:

+سلام عزیزم..

-سلام زندگیم...

+سره کار خوب بود؟؟

-آره...

همیشه تهیونگ با ذوق درباره ی کارش براش توضیح میداد و میگفت کدوم سیاره هارو کشف کردن و با حرفای قشنگش شبشون رو به زیبایی کهکشانی که داخلش زندگی میکردن،تبدیل میکرد...

اما امشب با یه کلمه حرفش رو تموم کرد...احساس بدی بهش دست داد...چه اتفاقی داشت میوفتاد؟؟

+تهیونگ اتفاقی افتاده؟؟

با نشنیدن جوابی به سمت اتاقشون حرکت کرد...بازم پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود که هیچوقت اجازه ی خوندنش رو به یونگی نمیداد...

اروم در رو بست و روی کاناپه منتظرش موند...تلویزیون هیچوقت واقعیتارو نمیگفت...پس هیچوقت تلوزیون رو روشن نمیکردن...

با شنیدن صدای قدمای تهیونگ به سمتش برگشت با دیدن تهیونگ منتظر بهش خیره شد...:

-یونگی...

+جان ...

-قول میدی اگر یروز من نیومدم راحت زندگی کنی؟؟هیچوقت ناراحت نشی؟؟

+تهیونگ...

-یونگی هوا که بارونی شد...بخارا نشستن روی شیشه...اول اسممونو روی شیشه ها حک کن...اونموقع منم میفهمم چه اتفاقی افتاده...

با شنیدن حرفاش ترس بدی به جونش افتاد...نکنه حرفاش داشتن به واقعیت تبدیل میشدن؟؟...رفتن به ماه...نه نمیخواست هیچوقت این به واقعیت تبدیل شه...

اشکاشو پاک کرد و جلوش زانو زد...:

+نه ته نمیخواد...نمیخواد بری...اصلا بذار منم بیام...تهیونگ من از تنهایی میترسم...دلم برات تنگ میشه ته...

هق هقاش فضای خونرو پر کرده بودن...سره تهیونگ برای نشون ندادن اشکاش به پایین خم شده بود...سخت بود جدایی از کسی که برات حکم اکسیژن داشت...

به سختی یونگی رو کنار زد و به بیرون از خونه حرکت کرد...نمیخواست شاهد عذاب کشیدن یونگیش باشه...یونگی بدون اینکه کفشاش رو بپوشه دنبال تهیونگ دویید...با حس کردن اینکه دیگه بهش نمیرسه همونجا نشست....


فردا صبح:

بدون هیچ حسی از تخت بیرون اومد...با دیدن دفترچه ای که ته هیچوقت اجازه ی خوندنش رو نمیداد به سمتش رفت...:

برای یونگیم....

شاید زمانی که این رو‌ داری میخونی من از روی ماه درحال نگاه کردن به تو باشم...

یونگیم...من تمام تلاشم رو میکنم که برگردم...اما اگر دیدی نیومدم بدون همیشه

تهیونگ حواسش بهت هست...پس حواست به خودت باشه...


صفحه هارو پشت سره هم میخوند و اشکاش گونه های سفیدش رو خیس کرده بودن....دفترچه رو بست و برای یبار تلوزیون رو روشن کرد...با دیدن اخبار محکم نشست روی کانا‌په:

فضای پیمایی که کره رو به مقصد ماه ترک کرد...سرنشینان این فضا پیما کیم تهیونگ و...

باشنیدن اسم تهیونگ کنترل رو به سمت شیشه ی تلویزیون پرت کرد...

زانوهاش رو تو بغلش جمع کرد و بازم هق هقای بلندش بود که فضای خونرو پر کرده بود...

خاطراتش تک به تک به ذهنش میومدن و این اذیتش میکرد...اونموقع هایی که باهم فیلم میدیدن....غذا پختنشون باهم...

-یونگگگگگگگیییییی

+بله تهیونگ شی....

-دوووووست دارم

خنده هاشون...همه ی گذشتشون از جلوی چشماش رد میشدن...

سوییشرتش رو برداشت و به سمت پش بوم حرکت کرد...با دیدن ماه که سعی داشت پشت ابرا خودش رو قایم کنه اشک تازه ای گونش رو خیس کرد...حتی زمانیم که میخواست روی ماه ببینش...خودش قایم میشد...رو دو زانوی ظریفش فرود اومد و اجازه داد بغضش شروع به شکستن کنه....

چند روزی رو همینطور پشت سر گذاشت...هرشب کارش شده بود رفتن به پشت بوم و نگاه کردن به ماه...روزاهم مرور خاطرات گذشته...

با شنیدن صدای گوشیش به خیال اینکه تهیونگ هست و میخواد بهش بگه همه ی اینا شوخی بوده جواب داد:

+بله؟؟

-مین یونگی شمایید؟؟

+درسته!!

-متاسفم این خبررو بهتون میدم ولی...فضا پیمایی که کیم تهیونگ سرنشینش بودن اتیش گرفته و خب...ایشون فوت کردن...

دنیای یونگی سیاه و تاریک شد...مگه بدون تهیونگش دنیایی هم وجود داشت؟؟معلومه که نداشت...گوشی رو بدون توجه به صحبتای مرد پشت خط قطع کرد...سریع به سمت پشت بوم حرکت کرد...به خودش قول داده بود که هرجا تهیونگ رفت اونم بره...وحالا داشت به قولش عمل میکرد...

پاهاش رو روی لبه ی پشت بوم گذاشت...اشکاش رو پاک کرد:

دوست دارم تهیونگ...منتظرم بمون...

و زمانی که میخواست پاهاش رو از لبه پشت بوم جدا کنه با شنیدن صدای اشنایی سرش رو چرخوند...:

-یونگی داری چیکار میکنی؟؟

+ته...تهیونگ...

-بیا پایین پسر خطرناکه اونجا...

+اونا گفتن که تو مردی!!...

با شنیدن صدای خنده ی فضانوردش سرش رو‌پایین انداخت...

-باورم نمیشه تولدت رو یادت رفته...

+چی؟؟

با دیدن کیکی که تهیونگ از پشت سرش دراورد لبخندی زد و سمتش حرکت کرد...

-تولدت مبارک گربه ی زود باوره من...

+هی!!

-زودتر ارزو کن تا شمعا اب نشدن...

+باشه...امیدوارم یروز دوتایی باهم بریم ماه...نه تنهایی

-امیدوارم...

و شمعا رو به ارومی فوت کردن...

Report Page