Asteria

Asteria

...

خیسی روی پیشونیش رو با دستمال روی میز، پاک کرد. با تحسین به الهه ای که در حال اتمام بود نگاه کامل و دقیقی انداخت.نفسش رو از سر ذوق و هیجان به بیرون فوت کرد. انگشت های یخ زده اش رو با آرامش روی گونه ی صیقلی مجسمه کشید برای بار هزارم لبخند زد. این مجسمه یکی از بهترین کار هاش بود!

جشنواره ی هنر که به دستور حاکم هر ساله برگذار میشد، هنرمندا از سراسر جهان برای به رخ کشیدن هنرشون و گرفتن اون جایزه ی به ظاهر بزرگ با هم رقابت میکردن، امسال هوانگ هیونجین هم از این قضیه مستثنا نبود! هنرمند تازه کاری که استعدادش رو از کودکی کشف کرده بود و حالا میخواست به همه نشونش بده!

بوسه ای روی گونه الهه اش نشوند با کشیدن دست هاش به سمت بالا خمیازه ای کشید میتونست ادامه ی کارش رو فردا انجام بده.

.

.

.

پارچه ی روی مجسمه رو یک بار دیگه چک کرد. کف دست هاش بخاطر استرس خیس بود و لرزش صدا و بدنش غیر قابل انکار. قدم های بلندش رو در طول اون مکانی که برای انتظار بهش داده بودن برداشت. هر بار که از سمتی به سمت دیگه می رفت با خودش تکرار میکرد" هیونجینا، تو خیلی برای ساختن الهه ات تلاش کردی! من بهت اعتماد دارم، تو قطعا برنده میشی" 

صلیبی روی سینه اش کشید سعی کرد با یاد مسیح قلب نا آرامش رو به آرامش دعوت کنه. در اتاق یکباره باز شد، تونست چهره ی یکی از عوامل اون جشنواره رو ببینه. " نوبت توعه آماده باش " 

زیر لب باشه ای زمزمه کرد که حتی شک داشت اون مرد شنیده یا نه. نفس عمیقی کشید، دسته های چرخ دستیش رو توی مشتش فشرد، بی هیچ عجله ای با حساسیت زیادی که روی الهه اش داشت، سمت پشت صحنه رفت. متن سخنرانیش رو بار دیگه توی ذهنش مرور کرد. سخنرانی آنچنانی نداشت فقط باید راجب منبع الهامش و اینکه چند وقته روی الهه اش کار میکنه، اطلاعاتی میداد.

وقتی اسمش خوانده شد پرده هایی که در برابر نگاه های منتظر مردم ازش محافظت میکردن، کنار رفتن و هیونجین با جمعیتی رو به رو شد که حتی توی خوابش هم فکر نمیکرد بخواد در مقابل این حجم از نگاه، از الهه اش رونمایی کنه.

لبخندی به پهنای صورتش زد، قدمی به سمت جلو برداشت، نفسش رو حبس کرد، بعد از مکث کوتاهی سخنرانیش رو شروع کرد.

"سلام دوستان... همونطور که میدونید من هوانگ هیونجین هستم و امروز میخوام از الهه ای که سال هاست دارم روش کار میکنم پرده برداری کنم. الهه ای که یک شب تاریک با اومدنش زندگی من رو کاملا تغییر داد، نور امیدی شد توی تاریک ترین شب های ناامیدیم. از تاریکی که روحم رو در بر گرفته بود نجاتم داد، ستاره ی درخشانی که با سوختنش در کنار من بهم کمک کرد. ولی من ستاره ام رو از دست دادم، توی تمام این سال ها دنبال نشونه ای ازش توی آسمون های شب بودم ولی شب دیگه حتی یک ستاره هم نداشت، ستاره ی درخشانم تا لحظه های آخر سوخت ولی نتونست دووم بیاره و خاموش شد. من ازش مجسمه ای ساختم تا در کنارم باشه، تا غم نبود نور درخشانم توی تاریکی کمتر به چشم بیاد."

پارچه رو از روی مجسمه کنار کشید، همه از زیبایی زیاد اون الهه با دهان و چشمان باز، میخ تصویر رو به رو بودن.

"اسمش رو استریا خدای ستارگان گذاشتم، الهه ی درخشان من"

.

.

.

مثل تموم شب های قبل روی پله ی آخر ورودی خونه اش نشست خیره شد به آسمانی که دیگه ستاره ای توش دیده نمیشد. سعی کرد خاطرات خاص ترین روز زندگیش رو به یاد بیاره.

-فلش بک-

"از خونه ی من گمشو بیرون تو به هیچ دردی نمیخوری احمق"

با مردمک های خالی به زن تپلی که قبلا صاحب کارش به حساب میومد ولی حالا فقط بخاطر شکستن یک ظرف ناقابل اینطور از خونه اش بیرونش کرده بود، نگاه کرد. بی هیچ حرفی با کمک دست هاش از روی زمین بلند شد، لباس های تماما خاکی و پاره اش رو تکوند، با خونسردی که بد تر روی اعصاب زن مقابلش می رفت، دو انگشت اشاره و وسطش رو کنار شقیقه اش گذاشت و دور کرد "بدرود مادام تپل رو اعصاب"

با سریع ترین سرعتی که در خودش میدید از اونجا دور شد، قطعا دلش نمیخواست از اون زن سنگین وزن کتک بخوره. دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو برد، با غمی که حالا جای چهره ی تخس قوی قبل رو گرفته بود، سمت تنها مخفیگاه و محل آرامشش رفت.

بعد از کمی پیاده روی که تماما توی افکارش غرق بود، به دشت مورد علاقش رسید. با شل کردن بدنش خودش رو روی چمن ها انداخت، خیره به آسمان شب و ستاره ها به آرومی زمزمه کرد"چرا؟" 

روح پسر در کنار ماه و ستارگانش و تاریکی که همه جارو در بر گرفته بود شکست، خرد شد. قلبش بیشتر از هر وقت دیگه ای تیر می کشید و چشم هاش قصد نداشتن اشک ریختن رو تموم کنن.


"مامان و بابا رفتن، تو سن ده سالگی پسرشون رو تنها گذاشتن، بابا بزرگ فقط دو سال از نوه ی عزیزش مراقبت کرد اونم در برابر دلتنگیش برای دختر و همسرش دووم نیورد و رفت پیششون و من تمام این سه سال تنها بودم، همه ی ثروتمون رو بالا کشیدن اما دم نزدم چون بچه بودم. فرستادنم یتیم خونه ولی از اون شنکجه گاه فرار کردم. حالا منو ببین، پسر بچه ی ۱۵ ساله ای که ۴ برابر سنش تجربه داره. تو سن ۱۵ سالگی ۶۰ ساله شدم پس رویا های بچگیم چی میشه؟ پس کی قرار اون خوشبختی که همه ازش میگن رو بچشم؟"

خیره به درخشان ترین ستاره ی توی آسمون زمزمه کرد" یه معجزه بهم بده، نشون بده وجود داری و تنها نیستم دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم"

بخاطر گریه های زیادش روی همون چمن ها به خواب عمیقی فرو رفت. متوجه نور درخشانی که بهش نزدیک میشد نشد، حتی نفهمید دستی تمام شب موهای کثیف و خاکیش رو نوازش میکرده.

-پایان فلش بک-

با صدای سنگ های اطرافش که خبر از قدم های شخصی میدادن از فکر خارج شد. به سمت صدای پا برگشت. 

نگاهش از پاهای شخص مقابل کم کم به سمت بالا کشیده شد. و روی صورتش قفل شد. صورتی درخشان با لبخندی روشنایی بخش، امیدی که از فرسنگ ها قابل لمس بود و اون موهای کوتاه و طلایی. اسمی که توی ذهنش در حال اکو بود. دست هایی که میلرزیدن، نگاهی که خیس شده بود. "چانگبین"

لبخند شخص پر رنگ تر شد با قدم های بلندش خودش رو به هیونجین رسوند. با در آغوش کشیدن جسم لرزونش به آرامش دعوتش کرد. " من برگشتم هیونجینا، تاریکی من، نورت برگشت تا دوباره راه رو بهت نشون بده"

بی هیچ تلاشی برای کنترل اشک های دست هاش رو محکم دور شونه ی چانگبین حلقه کرد." نمیخوام، نمیخوام نور سوزانی باشی که تاریکی منو روشن میکنه، نمیخوام از دستت بدم نه دوباره! دیگه نمیزارم بسوزی ستاره ی درخشانم تو فقط باید مثل یک الماس بدرخشی و من برای محفاظت ازت دست به هر کاری بزنم"

Report Page