Art...

Art...

Shuci∽ⵜ

برای چندمین روز متوالی پا به این سالن گذاشته بود تا شاید بتونه اثر هنری خاص خودش رو پیدا کنه.ولی امروز روز آخری بود که امیدوارانه به تک تک رقصنده ها نگاه میکرد.چون تا تحویل پروژه اش،زمان کمی داشت و اگه موفق به پیدا کردن مدل نمیشد،باید دل به کشیدن موضوعی ساده میداد.

نسبت به روزهای دیگه بیشتر اونجا مونده بود ولی قصد نداشت فعلا به خونه بره؛انگار که بهش الهامی شده تا دیرتر از اون دریای آرامش دل بکنه.

شاید مینهیوک برای پیدا کردن مدلش به سالن میومد ولی دلیل اصلی اش،آرامشی بود که بهش میداد.هنر،هنرمند و هرچیزی که به اینها ربط داشت روحش رو جلا میداد.

برای پنج دقیقه به خودش استراحتی داده بود تا با خوردن قهوه ای،انرژی روزش رو تأمین کنه.با لیوان قهوه توی دستش وارد سالن شد و وقتی با سکوت مواجه شد،قدمی عقب رفت تا شماره سالن رو نگاه کنه و متوجه شد که اشتباه اومده.

همینکه قصد ترک اونجا رو داشت،شخصی از کنارش به قصد ورود رد شد.بدون توجه به مینهیوک که با حیرت به او نگاه میکرد موبایلش رو برداشت و آهنگ موردنظرش رو پخش کرد.

مینهیوک منتظر بود تا شاید پسر لباس هاش رو عوض کند اما با همون لباس های ساده و کتونی های کهنه اش شروع به رقصیدن کرد.و همون موقع بود که مینهیوک فهمید که اثر هنریش رو پیدا کرده.

اون پسر جوری با لطافت حرکات باله رو انجام میداد که انگار درحال نوازش بال یک پروانه است.یا مثل جدا شدن گلبرگ از شکوفه های صورتی رنگ گیلاس با زیبایی دور خودش میچرخید و در آخر با افتادن روی آب،دریای قلب میهینوک رو پر از موج میکرد.

جوری مجذوب پسر شده بود که انگار در نگاه اول اسیر بندهای عشق شده.مینهیوک مطمئن شد که الههٔ نقاشی هاش رو پیدا کرده.

بعد از تموم شدن رقص پسر، با قدم های مصممی سمتش رفت و پشت سر او رو به آینه ایستاد.

اما هیون وون توی دنیای خودش غرق شده بود.دنیای سیاهش که هر ثانیه گریبان گیرش میشد و اجازهٔ چشیدن طعم زندگی واقعی رو برای لحظه ای به او نمیداد.تنها راه فرارش گرفتن دست های آهنگ و رقصیدن با حرکات ناشیانه ای است که از بقیه یاد گرفته.

صبح زود به سالن بزرگ میرفت تا بالرین های حرفه ای و ببینه و شب ها خیابون های سئول بودن که اثر کوچیکی از هنرمندای ناشناس رو به رخ او نشون میدادن.و هیون وون با غرق شدن در حرکات تمام رقصنده ها برای لحظه ای دنیای سیاهش رو به دست فراموشی میسپارد.

وقتی متوجه وجود فرد دیگه ای توی سالن شد با وحشت چشم هاش رو باز کرد و از آینه بهش نگاه کرد.برای ورود به اونجا و قرض گرفتن سالن هاشون باید پول پرداخت میکرد و مدتی بود که هیون وو راه مخفی از حیاط پشتی ساختمون برای ورود پیدا کرده بود و هر لحظه امکان این بود که گیر بیوفته.و انگار ایدنفعه به دردسر افتاده بود.

مینهیوک با دیدن صورت وحشت زده پسر نیشخندی زد و اجازه برگشتن بهش رو‌ نداد.چونهٔ هیون وون رو گرفت و به سمت آینه نگهش داشت.


_چرا از دیدن من وحشت کردی؟


+من...خب ترسیدم.یهویی پشت من بودی.



_یعنی دلیلش همینه؟مطمئن باشم تو هم رقصندهٔ این سالنی درحالی که ظاهرت داره داد میزنه که پول اجاره همچین جایی و نداری؟دارم اشتباه میکنم؟


ابرویی بالا انداخت و به پسر که انگار بوی دردسر و حس کرده بود نگاه کرد.


+نه اشتباه نمیکنی،دزدکی اومدم.


هیون وون با شرمندگب سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد.


+حالا میخوای چیکارم کنی؟


در کمال ناباوری پسر باهاش مخالفت نکرده بود و این فقط باعث مینهیوک بیشتر جذب الهه نقاشی هاش بشه.


_میخوام ثبتت کنم


با دیدن نگاه متعجب هیون وو نیشخندش رو پررنگ تر کرد.قدمی عقب رفت و شروع کرد به چرخیدن دور پسر.


_میخوام به عنوان یک اثر هنری ثبتت کنم.روی بوم نقاشیم.مدلم شو تا به کسی نگم یواشکی میای اینجا،مدلم شو تا بهت رنگ ببخشم.تو باید بدرخشی.


روبه روی پسر از حرکت ایستاد و خیره به چشماش ادامه داد.


_لیاقت تو بیشتر از اینهاست.


به لب هاش خیره شده شد و در همزمان که کارتش رو توی دست پسر جا میداد بوسه ای روی لب هاش زد و پسر شوکه شده رو با جمله کوتاهی ترک کرد.


_منتظر زنگت هستم الهه نقاشی های من...


هیون وو خشک شده دستی به لب هاش کشید.اون هم جذب پسرک شده بود،اون زیبا و نفس گیر بود.ولی جدا از همه اینها،انگار هیون وون بالاخره فرشته نجاتش رو پیدا کرده بود.

کارت رو توی جیبش گذشت.سریع وسایل هاش رو جمع کرد و اونجارو ترک کرد.

هیون وون امشب به فرشته نجاتش زنگ میزد...

__________________________


Report Page