Art

Art

ׅ ֗𓇬᮫ 𝐓𝖺𝖾𝗄𝗈𝗈𝗄𝗏𝐁𝗅𝗈𝗈𝖽𝗒 ִ۟ 𓍼ׅ ֹ

با تیکه پارچه‌ی حریر و سفید رنگی که تقریبا تموم اجزای بدنش رو به نمایش گذاشته بود، روی صندلیِ روبروی بوم جا گرفته بود و با چشمان کشیده و خمارش، به ددیش که پشت بوم نشسته بود و سعی در بی‌نقص ثبت کردن بیبیش داشت، خیره شده بود. جونگکوک، داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا بدون توجه به انحنا و قوس کمر دیوونه‌کننده‌ی پسرش، فقط روی کشیدن طرح‌هاش روی بوم تمرکز کنه.

  اینکه تهیونگ اینجوری جلوش بود و اون با وجود پایین‌تنه‌ی تحریک شده‌ش نمی‌تونست کاری کنه، داشت عصب‌های مغزش رو دستکاری می‌کرد! سعی کرد توجهی به لخت بودن تهیونگ نکنه و سریع‌تر اون نقاشی رو تکمیل کنه تا با فتح کردن تن بیبیش، آروم بگیره.

  بالاخره‌ آخرین خط رو هم به کمک قلمو رسم کرد و سعی کرد بدون اینکه تهیونگ چیزی از تموم شدن پرتره بفهمه، قلمو رو سر جاش قرار بده و پسرکش رو بین بازوهاش قفل کنه. اما قبل از اینکه از سر جاش بلند بشه، کمی عقب کشید و نگاه کلی‌ای نثار اثری که ثبت کرده بود، کرد. همونطور که فکر می‌کرد، زیبا و پرستیدنی شده بود! البته، مشخص بود که اگه مدل هر اثری، تهیونگ می‌بود، اون اثر تبدیل به باشکوه‌ترین اثر هنری جهان می‌شد!

  محو چهره‌ی حک شده‌ی روی بوم شده بود و حواسش اصلاً به اطرافش نبود؛ حتی به بوی قهوه‌ای که منشأش تن نزدیک‌شده‌ی بیبیش بهش بود! توی دنیای افکارش غرق شده بود که دست‌های ظریفی رو دور کمرش حس کرد و به خودش اومد. تهیونگ، از پشت در آغوش گرفته بودش و صورتش رو به کمر ددیش تکیه داده بود.

  گوشه‌ی لبش به سمت بالا متمایل شد و با لبخند گرمی، دستش رو روی دست‌های حلقه شده‌ی پسرکش که دور کمرش بودن، گذاشت. آروم با انگشت شصتش، نوازشش کرد و زمزمه کرد:


- این الهه‌یِ یونانیِ پرستیدنی، خبر داره کاری کرده که ددیش می‌خواد تن ظریف و شکننده‌ش رو بین بازوهاش قفل کنه و تا خود صبح توش بکوبه تا از تنگی بیش از حد پسرکش، دیوونه بشه؟!


  با حس داغیِ روی کمرش، خنده‌ی شیطونی سر داد و گره‌ی دست‌های بیبیش رو از دور کمرش باز کرد و به سمتش برگشت. یکی از دست‌هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و اونو به طرف خودش کشید. دست دیگش رو روی گونه‌ش گذاشت و با نزدیک کردن سرش به سر پسر، بوسه‌ای روی خال ریز و دوستداشتنی زیر چشم چپش نشوند.


- همیشه برام سوال بود که یونانی‌ها دقیقاً چه چیزهایی رو می‌پرستن. اما بعد از دیدن تو... فهمیدم دینشون، جذاب‌ترین دینیه که می‌تونه وجود داشته باشه!


  گونه‌های تهیونگ بیش از پیش سرخ شدن و حرارت بیشتری رو ساطع کردن. جونگکوک دوباره خندید و بوسه‌های بی‌پایانش رو از سر گرفت! تک‌تک اجزای صورت پسرک رو می‌بوسید و نوازش می‌کرد. پیشونیش، پشت پلک‌هاش، گوشه‌ی ابروهاش، گونه‌هاش، نوک بینیش، گوشه‌ی لب‌های خواستنیش، خط فک جذابش و در آخر خالی که زینت‌بخش و تکمیل‌کننده‌ی زیبایی تحسین‌کننده‌ش بود!

  دستش رو زیر بوتی پسر انداخت و بلندش کرد. لب‌هاش رو با شدت و حرص به لب‌های نیمه‌باز پسرک کوبید و مشغول مکیدن و لیسیدن اون تکه گوشت‌های صورتی رنگی که طعم توت‌فرنگی می‌دادن، شد. باشدت می‌بوسید و می‌مکید و اجازه‌ی نفس کشیدن یا حتی همکاری کردن رو به تهیونگ نمی‌داد! زبونش رو به درون حفره‌ی داغ دهان پسرک روند و اون رو روی زبون تهیونگ لغزوند! با زبون‌هاشون به بوسه عمق بخشیدن و بی‌توجه به اینکه به سختی نفس می‌کشیدن، مشغول مکیدن و لیسیدن زبون‌های خیس همدیگه بودن!

  جونگکوک، همزمان با به‌شدت بوسیدن پسر، خم شد و تهیونگ رو میون اون همه وسایل نقاشی و رنگ‌های رنگارنگ روی زمین دراز کرد. یکی از دست‌های آغشته به رنگش رو روی زمین گذاشت و دست دیگش رو به بوتی پسرکش رسوند. تهیونگ، بلافاصله پاهاش رو جمع کرد و دور کمر پسر کوچیکتر حلقه کرد.

  لب‌هاش رو به سمت گردن پسر هدایت کرد و همزمان با فشردن یکی از لپ‌های باسن پسر زیرش، پوست گردن تهیونگ رو بین لب‌هاش گرفت و مکید. بیبیش، با این حرکت پسر کوچیکتر، ناله‌ی خفش رو آزاد و جونگکوک رو حریص‌تر کرد. جونگکوک، دوباره پوست گردن تهیونگ رو به دندون کشید و پسر بزرگتر، این‌بار محکم لب زیرینش رو گزید تا صدای ناله‌هاش تموم اتاق رو در بر نگیره.

Report Page