Arcane

Arcane

T.m/JiminArea . Hopemin

امروزم سر کلاس های مختلف و طولانی حاضر شده بود تا زودتر بتونه تمومشون کنه و به دیدن جیمین بره. تموم شب بیدار مونده بود تا بتونه اون مطالب سنگینو سر موقع تموم کنه و اجازه ی اینو داشته باشه تا حداقل به بهونه ی اونا جلوی راه جیمین سبز بشه.

جزوه هایی که بغلش گرفته بودو کمی جا به جا کرد، عینکو از روی بینیش سر داد و با انگشست شصتش چشم هاشو ماساژ داد.

بخاطر ساعت ها زل زدن به کتاب، چشم هاش سوزش گرفته بود و چهره اش داد میزد که چقدر خسته اس ولی هنوزم مشتاقِ دوباره دیدنه جیمین بود.

جیمینی که مثل الهه ها تصورش میکنه و بیشتر اوقات لبخندشو برای خودش صحنه سازی میکنه ولی با هربار رفتارِ جیمین، مهر قرمزه بزرگی روی تموم افکارش زده میشه.

بارها و بارها به خودش گوشزد کرده بود که نباید توقع داشته باشه جیمین قبولش کنه ولی اگه میخواست یبار جیمین بهش لبخند بزنه، خواسته ی زیادی بود؟..

با دست ضربه ی محکمی به پیشونیش زد و پلک هاشو محکم بهم فشار داد. نمیخواست با فکر کردن به این چیزا شروع بدی داشته باشه و برای فرار ازشون، سرشو چرخوند تا اثر کوچیکی از جیمین پیدا کنه.

ولی بعد از گشتن و پیدا نکردن جیمین با ناامیدی گوشه ی دیوار تکیه داد و فقط به عبور بقیه ی ادما تو اون راهرو چشم دوخت.

با یه لحظه رد شدنِ یه شخص آشنا از کنارش سریع سرشو چرخوند و تقریبا خودشو جلوی راه اون‌ آدم پرت کرد.

_چخبرته؟

برای سوالی که میخواست بپرسه لب هاشو با زبون تر کرد و به پسری که سری پیش هم کنار جیمین دیده بود، نزدیک شد

+میخواستم بپرسم میدونی جیمین کجاست؟

_بخاطر این اینطوری خودتو انداختی جلو راهم؟ میخوای چیکار؟

پسر با تکخنده ای کوتاهی پرسید و وقتی نگاهش به کاغذای دست هوسوک افتاد، متوجه ی قصدش شد و هوم کوتاهی کشید.

_پس میخوای اینارو بهش بدی.

هوسوک مسیر نگاهشو دنبال کرد و سرشو به معنای آره تکون داد

+حالا میشه بگی کجاست؟

سرشو جلو اورد و با لبخندی که هوسوک نمیدونست چرا یه لحظه هم از چهرش کنار نمیره، لب هاشو باز کرد

_رفته بارِ *** ولی بهتره اینم بدونی وقتی مست میشه غیرقابل تحمل تر میشه

هوسوک اخم غلیظی کرد و بعد از تشکر کوتاهی راهشو سمت جایی که گفته بود، کج کرد. قدم های بلند و سریعی برمیداشت و جزوه هارو بیشتر به سینه اش فشار میداد تا نیوفتن.

__________________

نفسشو بیرون داد تا از استرسی که به جونش افتاده بود خلاص بشه. همونطور که فکر میکرد لازم نبود خیلی راه بره و پیدا کردن اون بار تقریبا اسون بود.

ولی چیزی که باعث استرسش شده بود این بود که جیمین برای چی باید تو اون گی بار باشه یا داره چیکار میکنه...

دستشو روی در چوبی و طرحدار فشار داد و داخل بار رفت. با اینکه جمعیت زیادی اونجا بود و سروصداهای بلندی گوششو اذیت میکرد ولی از چیزی که فکر میکرد تمیزتر و مرتب تر بود.

بوی تند الکل و نوشیدنی های مختلف داخل بینی اش میپیچید و هوسوک کسی نبود که بخواد اینجور جاها پا بزاره.

توجه ای به آدمای اطرافش نکرد و فقط سرشو برای پیدا کردنِ جیمین چرخوند.

توجه اش به میز چند نفره ای که فقط یه نفر روش نشسته بود جلب شد و وقتی نزدیک تر رفت، تونست چهره ی اون آدمو تشخیص بده.

جیمین بود و تونسته بود پیداش کنه، از دیدن جیمین تو همچین جایی اونم تنها هم استرس داشت هم خوش حال بود و حس میکرد الان، حتی بیشترم دلتنگ شده.

دیدن جیمین موقع مستی چیزی بود که هوسوک فکر نمیکرد به این زودیا بتونه ببینه و الان که تو این موقعیت بود، ضربانش بالا رفته بود.

لبخند ساده ای روی چهرش نشست و فاصله ی بینشونو با چند قدم طی کرد که جیمین متوجه اش شد.

وقتی هم که جیمین سرشو بلند کرد، هوسوک میتونست بگه برای یه لحظه نتونست عکس العملی نشون بده.

اون جیمین که چشماش خمار تر از همیشه شده بود و صدای نفس هاش به گوش هوسوک میرسید از هر چیزی براش زیبا تر شده بود.

با نشستنِ اخم غلیظی روی چهره ی جیمین، هوسوک متوجه ی این شد که دوباره داره بهش زل میزنه و سریع نگاهشو دزدید.

ولی قبل از اینکه چیزی بگه با یهویی ریختن چیز سردی روی سرش، لب هاش بدون اینکه صدایی ازشون خارج بشه، بسته شدن.

جیمین بعد از اینکه تمام محتویاتِ لیوانی که دست بودو روی سر هوسوک خالی کرد، با تلو خوردن یکم عقب کشید و لب هاش به نیشخند کوتاهی کش اومد.

الکل از بین موهاش سر میخورد و به صورتش راه پیدا کرده بود. بوی تندش زیر بینیش پیچیده بود و عینک روی چشم هاش از الکل مرطوب شده بود.

الکلی که حالا به لباساشم رسیده بود و روی جزوه هایی که دستش بود، چکه میکردن و اونارم خیس میکردن.

هوسوک هنوزم حرکتی نمیکرد و وقتی به خودش اومد که جیمین با دستاش اونو به سمت عقب هل داد و باعث شد هوسوک بدون اینکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشه، چند قدم به عقب پرت بشه و جزوه ها از دستش سر بخوره.

جیمین دستشو روی میز سپر کرد و بعد از نگاهی که به برگه های پخش شده روی زمین انداخت خنده ی کوتاهی کرد. و با تمسخر مشدودی که از هر کلمه اش معلوم بود سنگینی دیگه ای رو روی هوسوک انداخت

_انگار همه ی کارات حیف شد ولی مهم نیست. نباید با اومدنت اینجا وقتمو میگرفتی

هوسوک گوشه ی لبشو گاز گرفت و با آستین لباسش صورتشو پاک کرد. بعد از نگاه دیگه ای که به چهره ی عصبیه جیمین انداخت خم شد و برگه هایی که فکر میکرد تمیزن و جمع کرد و از زیر چشم حرکات جیمینو زیر نظر گرفت. همزمان با هر برگه ای که برمیداشت به تلو خوردن های جیمین نگاه میکرد و سعی میکرد حواسش باشه که اگه یه وقت زمین خورد بتونه به موقع بره پیشش‌.

همونطور که فکرشو میکرد با قدم بعدی که برداشت پاهاش سست شد و کم مونده بود بیوفته که هوسوک سریع جلو رفت و با دست آزادش از شونه های جیمین گرفت تا ثابت نگهش داره. جیمینی که پلک هاش داشت روی هم میوفتادو بیشتر به خودش فشورد و کمکش کرد تا همراه باهاش سمت خروجی قدم برداره.

بابت موقعیتی که داشت میتونست مدت ها خوشحال باشه و لبخند محو روی چهرش اینو نشون میداد. نزدیک شدن به جیمین و حتی حس بدن گرمش که بهش تکیه داده بود برای هوسوک بهترین چیزی بود که میتونست داشته باشه، جدا از اتفاقاتی که قبلش افتاده بود و همین برای دوباره بالا رفتنه ضربانش کافی بود.

تا موقعی که به خونه برسن، نمیذاشت هیچ فاصله ی کوتاهی بین خودشو جیمین قرار بگیره و سعی میکرد تا از این فرصت بهترین استفاده رو ببره.

با اینکه یکم سخت بود ولی جیمینو تا خونه اش اورد و بعد از اینکه از جای جیمین روی تختش مطمئن شد نفسشو به بیرون فوت کرد.

بخاطر نشناختن ادرس یا کسی نمیتونست جیمینو همونجا بزاره و حالا که اینطوری اروم دراز کشیده بود بیشترم بابت کارش مطمئن شده بود.

بهرحال برای هوسوک نمیتونست زیاد پیش بیاد که بتونه جیمینو کنار خودش و حتی تو خونه اش ببینه و همین باعث خوشحالیش میشد.

نگاهشو به چشم های بسته ی جیمین داد و بعد از اینکه مطمئن شد قرار نیست گیر بیوفته اینبار از فاصله ی نزدیک تری رو چهره ی جیمین زوم کرد.

موژه های بلندش روی هم افتاده بود و لب هاش از همیشه سرخ تر روی چهره ی رنگ پریدش به چشم میخورد.

تو دنیای خودش در حال تحسین هر اینچ از چهره ی جیمین بود که یهو با چشم های نیمه بازش مواجه شد و قبل از اینکه بتونی خودشو عقب بکشه، دست جیمین به مچش چنگ زد و اونو روی تخت پرت کرد‌.

نتونست تعادلشو حفظ کنه و بعد از اینکه روی تخت افتاد، این جیمین بود که روش نشسته بود و اجازه ی حرکت دیگه ای رو بهش نمیداد.

_بالا سر من چه غلطی میکردی؟

با چشم هایی که به زور باز نگه داشت تقریبا داد زد و فشار دستشو روی شونه های هوسوک بیشتر کرد.

ولی تنها جوابی که گرفت فشرده شدن پلک های هوسوک بهم بود که باعث شد تکخنده ی تمسخرامیزی بزنه و بیشتر روش خم بشه.

دستشو سمت پیراهن هوسوک دراز کرد و همزمان با باز کردن اولین دکمه لب های سرخشو تکون داد

_اها. برای این منو تا اینجا کشوندی، نه؟

با باز کردن دومین دکمه مردمک چشم های هوسوک لرزید و دستشو به دستای سرد جیمین رسوند و بین دست خودش نگهش داشت که دوباره با واکنش شدید جیمین مواجه شد.

اینکه دستش دوباره پس زده شد و صدای بلند جیمین به گوشش رسید

_مگه همینو نمیخوای، پس چته!؟

پلک هاشو محکم بهم فشار داد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد

+نه..اینو نمیخواستم، داری اشتباه...

لب هاش با افتادن یهوییه سر جیمین تو گودی گردنش، بسته شدن و نفسش توی سینه اش حبس شد.

گوشه ی چشمشو باز کرد که با چشم های بسته ی جیمین و لب های بازش روبه رو شد که به ارومی نفس میکشید. بخاطر فاصله ی نزدیک جیمین به صورتش گونه هاش به سرعت رنگ گرفت و پشت سرهم پلک زد.

به بهونه ی اینکه یکم خوابش سنگین تر بشه، چند دقیقه ای تو همون حالت موند و به جیمین خیره شد ولی خودشم میدونه فقط میخواد همه ی دلخریاشو با دیدن همین چهره ی اروم جیمین برطرف کنه. جیمین اجازه ی اینو داشت هرکاری که میخواست باهاش کنه، هر کاری.. و هوسوک در ازاش فقط میخواست یکم بیشتر پیش جیمین بمونه حتی اگه بعدشم جیمین بهش لبخند نزنه بازم هوسوک تمام سعیشو میکنه تا زیاد دلخور نمونه.

با نارضایتی خودشو از زیر جیمین بیرون کشید و جاشو روی تخت مرتب کرد. پتو رو تا روی قفسه ی سینه اش بالا کشید و لبخند کوچیکی روی چهره اش نشست.

برخلاف همیشه که اخم میکرد تو خواب چهره اش از همیشه اروم تر بنظر میرسید انگار که همه ی خشم و عصبانیتش تو چشم هاش پنهون شده باشه و الان با بسته بودنشون، معصوم شده بود.

با یادآوری برگه هایی که تقریبا خیس شده بودن احمقی نثار خودش کرد و سمت میز کوچیکی که از تخت فاصله داشت پا تند کرد.

برگه هایی که سالم بودن و کناری گذاشت و روی صندلیه رو به روی میز نشست.

عینکی که تا روی بینیش سر خورده بودو به سمت بالا هل داد و خودکارو دستش گرفت.

__________________________

گوشه ی یکی از پلک هاشو به ارومی باز کرد و بعد از تجزیه تحلیل اینکه تو یه اتاقه و رو تخت دراز کشیده، هر دو تا چشمشو باز کرد.

نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند و روی کسی که پشت بهش روی صندلی نشسته بود و سرشو تا اخرین حد پایین انداخته بود، نگه داشت.

لازم نبود زیاد به مغزش فشار بیاره، اون آدمی نبود که بخواد موقع مستی چیزیو فراموش کنه.

بدون صدای اضافه ای همراه با لبخند کجی که نمیدونست چرا رو صورتشه، تو جاش نیم خیر شد.

پاهاشو روی زمین گذاشت و دقیقا موقعی که میخواست بلند شه، صدای نسبتا بلندی به گوشش رسید.

+ الان میسوزه!

سرشو با تعجب بالا اورد و دید که هوسوک بعد از دادی که زد، چطور دو تا دستاشو محکم روی دهنش کوبید‌ و با سرعت از اتاق بیرون رفت.

پوف کوتاهی از خنده زد و شاید بعد از مدتی میتونست کلمه ی کیوتو به ادم مقابلش نسبت بده ولی، اونم فقط برای چند لحظه...

دستشو روی صورتش کشید و بعد از چند دقیقه با صدای دوباره ی هوسوک، دستشو از روی چشم هاش برداشت

+بیدارت کردم؟ سرت درد میکنه؟

جوابی از جیمین نشنید و سعی کرد با یه لبخند محوی که به زور نگه داشته بود، ظرف کوچیکی که دستش بودو جلو ببره.

+میدونی این جور مایعات برای بعد از مستی خوبه، خودم درست کردم...

_نمیخوام!

+ولی حتما خسته ای و..

اینبارم میخواست، تلاش کنه تا یه قدم به جیمین نزدیک تر بشه ولی با ضربه ی دستِ جیمین، بشقابی که دستش بود افتاد و صدای شکستنش بین صدای بلند جیمین گم شد.

_بهت گفتم نمیخوام!

مایع داغی که روی دستش ریخته بود، باعث شد دندوناشو بهم فشار بده و چهرش کمی جمع بشه.

ولی هنوزم چیزی نمیتونست به اندازه ی سوزش حرف های جیمین ناامیدش کنه.

دستشو روی صورتش کشید و بدون حرف دیگه ای، نفسشو با صدا بیرون داد. با اینکه هنوزم بدنش سست بود، تمام وزنشو روی پاهاش انداخت و قدم های سنگینشو سمت هوسوک بلند کرد.

_همون بار اول هر چی بهت میگم گوش کن، بهت گفته بودم بری پی کارت.

لحنش برخلاف چند دیقه قبل آروم تر شده بود. میدید...

میدید با هر کلمه اش، هوسوک چطور دستاشو بهم فشار میداد و جلوی خودشو میگرفت اونم در مقابل جیمینی که منتظرِ واکنش تند تری بود.

+چرا اینو میگی؟ من هرکاری کردم.

با شنیدن صدایی که رگه های بغض درش پیدا بود، وایساد و سرشو سمت هوسوک چرخوند.

_به اون برگه هایی ام که نشسته بودی پاشون نیازی نداشتم فقط میخواستم با زبون خوش بفرستمت بری.

فشاری که با هر جمله روی بدنش سنگینی میکردو با کندن پوست دستش خالی میکرد و هربار بیشتر متزلزل میشد. میتونست بیخوابی هاشو نادیده بگیره ولی اینکه جیمین ازش میخواست بره رو نمیتونست.


+ولی من نمیخوام برم‌.

لبخند کجی روی چهره ی بی احساسش نشست، یکی از ابروهاشو بالا انداخت و با نگاهی امیخته به تمسخر از سر تا پای هوسوکو از نظر گذروند.

_انگار باید یه جور دیگه حرفمو حالیت کنم. اگه انقد اصرار داری، تا فردا صبر کن که خودت ببینی.


متوجه ی هیج کدوم از حرفای جیمین نمیشد و با سادگی سرشو تکون داد. نمیدونست..

از کاری که جیمین میخواست بکنه چیزی نمیدونست..

Report Page