Arb
#part62
با صدای در زدن از خواب پریدم ولی درد باعث شد ناله ی بدی بکنم.
با گیجی از جام پاشدم هنوز دید داشتم اما کمتر شده بود.
درو با حال زاری باز کردم سحر با لباس تقریبن توی خونه جلوم ظاهر شد.
_خزان؟ وای دختر تو داری می میری.
بی حال ناله ای کردم و از جلوی در کنار رفتم.
_چرا چیزی نمیگی کیان گفت بیام اینجا.
با شنیدم اسم کیان تنم لرزید.
اشک از گوشه ی چشمم سر خوردو پایین افتاد.
سحر کلافه پانچوشو در آوورد و گفت:
_باید بریم دکتر صبر کن برات لباس بیارم.
_نه نمیخوام نمیتونم.
_میدونم درد داری منم داشتم ولی تو فرق داری.
#ادامه_پارت62
_من...من تروخدا سحر... میخوام تنها باشم.
_نمیتونم تنهات بزارم ممکنه آسیب جدی دیده باشی.
_میخوام بمیرم.
سحر کلافه گوشیشو برداشت میخواست زنگ بزنه به کیان.
_به اون زنگ نمیزنی سحر.
_داری پس میوفتی اینو میفهمی؟
_اون باعث این حالم شد اون داغونم کردم من نمیخوام ببینمش.
روی زمین نشستم و با صدای بلند زیر گریه زدم.
صدای هق هقم تو کل خونه پیشید.
سحر با ناراحتی کنارم نشست و گفت:
_باشه باشه.
بیا بریم تو اتاق بخواب.
نمیخواستم تو اون اتاق برم اونو نمیخواستم خاطراتشو نمیخواستم.
_نریم تو اون اتاق نریم.
_باشه تو یه اتاق دیگه میریم خوشگلم آروم باش فقط.
بغض بدی داشتم لعنت بهش اون بهم تجاووز کرد.
تو بد ترین شرایط و با وحشی ترین حالت منو از دنیای دخترونم بیرون کشید.