Answers

Answers

Oned_smut


روی کاناپه نشسته بودن و هری توی بغل لویی لم داده بود. لویی داشت چند قسمت از سریال مورد علاقه ش رو به هری نشون میداد و هری انقد با شدت میخندید که باعث میشد لویی از خنده ی اون خنده ش بگیره. 

"این فیلم خیلی باحاله"


گفت و دستش رو بالا برد تا خنده ش رو بپوشونه. خنده هری، زیبا ترین و پرستیدنی چیزیه که لویی تو کل زندگیش دیده. اخرش هم نتونست جلوی خودش رو بگیره و دستاش رو دور گردن هری حلقه کرد و گونه ش رو محکم بوسید. 

"انقد کیوت نباش!!" 


لویی گفت و هری ببشتر خندید. 

"غیرممکنه." با شیطنت جواب داد.


لویی خندید و وقتی هری خمیازه کشید به ساعت نگاه کرد. "اوه. ساعت ۲ شبه." 


"هممم.. خسته م" 


"منم همینطور." 


"اممم .. من روی کاناپه می خوابم. خیلی نرمه." 


لویی سرش رو تکون داد. "نه من روی کاناپه میخوابم." 

"نه من واقعا مشکلی ندا-" 


"نه ... بعد از اتفاقاتی که افتاد حقته توی یه تخت گرم و نرم بخوابی." 


هری میدونست که اخرش بازنده بحثه پس تصمیم گرفت لجبازی نکنه. 


"باشه پس." پا شد و دستاش رو باز کرد تا لویی بغلش کنه. لویی اروم اون رو توی بغلش کشید و دستش رو دورش حلقا کرد. میتونست تپش های تند قلب هری رو روی سینه ش احساس کنه. دلش میخواست از هری بخواد کنار هم بخوابن ولی نمیخواست زیادی تند پیش بره و باعث شه هری معذب بشه. سرش رو عقب اورد و پیشونی هری رو اروم و طولانی بوسید و ازش فاصله گرفت. 


"شب بخیر کاپ کیک" 


هری خندید و گونه لویی رو بوسید. "شب بخیر لو"


...........................


روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت کم کم خوابش می برد که چیزی باعث شد بیدار شه. سر جاش نشست و گوشاش رو تیز کرد تا بفهمه چه صدایی باعث شد بیدار بشه. فهمید که صدا داره از اتاق خوابش میاد پس بی سر و صدا به اتاق نزدیک شد و گوشش رو به در چسبوند. 


صدایی که میشنید رو کاملا می‌شناخت. گریه های پر از درد یه پسر بیخانمان که قلبش رو به اتیش می‌کشید. 

سرش رو به در تکیه داد و فکر میکرد باید چیکار کنه. دوست داشت ارومش کنه ولی از طرفیم نمیخواست معذبش کنه اخرش تصمیم گرفت بره پیشش. در اتاق رو باز کرد و قلبش با دیدن هری به درد اومد. 


سریع به طرف تخت رفت و از پشت هری رو بغل کرد. هری خودش رو عقب تر برد تا بیشتر گرمای لویی رو حس کنه و کاملا بهش چسبید. 


دستاش رو روی دستای لویی که دور کمرش بودن گذاشت و نوازش شون کرد. "متاسفم لویی. بیدارت کردم. " 


"ششش" 


لویی اونو به طرف خودش برگردوند تا صورتش رو ببینه. 

"بیا بازی" 


لویی گفت و موهاش رو از روی صورتش کنار زد. 

"چه بازی ای؟" 


"به نوبت از هم سوال می پرسیم. میخوام همه چیز رو درباره ت بدونم." 


هری سرش رو تکون داد و به لویی نزدیک تر شد. 

"باشه. اول من می‌پرسم. اممم .. تو چی کاره ای؟" 


"توی یه شرکت کامپیوتر کار میکنم. کار اداری .. امم .. خب، هزینه های زندگی رو تامین میکنه." 


"دوسش داری؟" 


"راستش نه. یه جورایی خسته کننده س" 


"میفهمم. خب، نوبت توعه." 


نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم تا سوالی رو که از وقتی دیدمش ذهنم رو مشغول کرده رو بپرسم. 


"تو چرا بی خانمانی؟"


میشد شوکه شدن رو به وضوح توی صورتش دید و درد رو توی نگاهش حس کرد.


آب دهنم رو پر سر و صدا قورت دادم. حقیقتا از پرسیدن این سوال احساس پشیمونی می کردم.


"متاسفم." سرم رو تکون دادم. "لازم نیست جواب بدی."


"نه" گلوش رو صاف کرد. "حقته که بدونی."


صبر کردم تا افکارش رو منسجم کنه و از استرس لبم رو می جویدم.


"آم .." صداش از نگرانی می لرزید. "ببخشید یه کم استرس دارم"


"اشکالی نداره." دستش رو گرفتم و انگشتامون رو از بین هم عبور دادم. "اینجا امنه. فقط منم و تو. لازم نیست نگران چیزی باشی."


نفسش رو لرزون بیرون داد. "فقط من و تو"


"اره" به خودم نزدیک ترش کردم. "عجله نکن."


"باشه... از کجا شروع کنم"


در سکوت بهش خیره موندم.


"من بچگی نرمالی داشتم. با مامانم ، خواهرم جما و نا پدریم زندگی می کردم. خانواده م واسه م به اندازه دنیا ارزش داشتن. وقتی بچه بودم، از هر فرصتی استفاده می کردم تا نار مامانم باشم و باهاش وقت بگذرونم. اون بهترین دوستم بود.


با گذشت زمان و نزدیک شدنم به 16 سالگی یه کم اوضاع تغییر کرد ... میدونی ... بخاطر مرگ نا پدریم."


"متاسفم" دستش رو فشردم.


"مامانم بعد ازون یه کم تغییر کرد. همیشه زیادی ... ناراحت بود. ولی اون همچنان بهتری دوست من بود و ما به هم نزدیک بودیم. 


همیشه می گفت من دلیل زندگیشم و داشتن من مهم ترین دلیل برای زندگی کردنه. که زندگیش با من معنا داره. من احساس خواسته شدن میکردم وقتی اون زنده بود."


با شنیدن واژه زنده به خودم لرزیدم.


"امم .. چند ماه پیش، مامانم و جما .. خواهرم .. رفتن خرید. همیشه جمعه ها می رفتن و من معمولا همراهشون می رفتم ولی اون روز یه کم بی حال بودم و ترجیح دادم خونه بمونم."


قلبم تند میزد و منتظر بودم ادامه بده.


"اون روز صبح، به مامانم زنگ زدم تا ازش بخوام یه کم سوپ واسم بخره. اون گفت تقریبا کارشون تموم شده ولی سوپ اون مغازه تموم شده و باید یه کم صبر کنه تا سفارشاشون که توی راهه برسه. ازش تشکر کردم و سعی کردم بخوابم."


با دیدن اشکایی که شروع به ریختن کردن دستش رو محکم تر فشردم.


"وقتی بیدار شدم و دیدم هنوز نیومدن تعجب کردم چون هیچوقت خرید کردن شون انقدر طول نمی کشید.


گوشیم رو چک کردم و دیدم 10 تا میسکال از یه شماره ناشناس دارم. ترسیده بودم. همون موقع بود که صدای زنگ در رو شنیدم.


وقتی در رو باز کردم، دو تا مامور پلیس رو دیدم که پشت در وایستادن. نمی تونستم نفس بکشم. خیلی ترسیده بودم. نمیتونستم درست فکر کنم."


"هری .. ا-اونا چی گفتن؟"


"مادر و خواهرت تصادف کردن. متاسفم. نتونستن جون سالم به در ببرن."


قلبم از شنیدن حرفاش به درد اومده بود.


"یادمه روی زمین افتادم و از ته دل گریه کردم. با همه توانم گریه می کردم و خودم رو به خاطر اتفاقی که افتاده بود سرزنش می کردم."


"هری ! چرا خودتو سرزنش می کردی." اشکام رو پاک کردم و نگاهمو به هری دادم.


"لویی .. اگه من به خاطر اون سوپ لعنتی ازش نمی خواستم اونجا صبر کنه، هر دوشون الان اینجا بودن. هم مامان و هم جما. اون راننده هیچوقت باهاشون تصادف نمیکرد اگه به خاطر من اونجا نمی موندن."


"من .. من واقعا متاسفم هری. خیلی متاسفم."


دستامو دورش حلقه کردم و بغلش کردم و اجازه دادم روی سینه م گریه کنه.


"بعد اون همه چیز از کنترل من خارج شد. قبل از مرگ اونا هم ما به سختی زندگی می کردیم و مامان برای پول درآوردن خیلی کار میکرد. بعد از اون اتفاق، همه چیزم رو از دست دادم. خانواده م، خونه م، هیچ کسی رو نداشتم که کمکم کنه. قبل ازینکه بفهمم، از خونه بیرون انداخته شدم و بدون هیچ چیزی به زندگی رقت انگیزم ادامه دادم."


"متاسفم عزیزم. مرسی که اینا رو بهم گفتی. میتونم بفهمم چه قدر برات سخت بوده."


"مرسی که بهم گوش دادی لویی. حس خوبی داره که دردامو به یه نفر بگم. تونم بعد از این همه وقت حبس کردن شون توی قلبم."


"واقعا؟" توی گوشش زمزمه کردم.


"اره. مدت خیلی زیادی بود که با هیچ کس صحبت نکرده بودم. م-من خیلی تنها بودم لویی"


دستامو توی فرهاش فرو بردم و بهش لبخند زدم.


" دیگه هیچ وقت تنها نمیمونی. بهت قول میدم عزیزم"


__________________________________

Comments: https://t.me/BChatBot?start=sc-63753-Giz0gSj


Report Page