Angle

Angle

Micha, @rainbow_bts

قطرات بارون روی خیابون های سئول فرود میومدن.

توجهی نکرد و فقط به راهش ادامه داد.

اشک هاش دونه دونه روی صورتش فرود میومدن.

اینقدر بد شکسته بود که حتی بارون هم توانایی مخفی کردن حال بدش رو نداشت.

چشم هاش سرخ بودن و لب هاش حالت غم گرفته بود.

کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد.

هق هق ارومش به گوش رهگذران میرسید و اون ها با ترحم بهش نگاه میکردن.

توجهی نکرد، اون فقط میخواست خالی شه.

صدای خنده های اون توی سرش پیچید و حالش و بد تر کرد.

دستاشو روی سرش گذاشت و موهاشو کشید.

+مین یونگییی از سرم برو بیروووون

همه با دیدن این حالش فکر میکردن دیوونست.

ولی اون دیوونه نبود، فقط قلبش شکسته بود.

مشتش شل شد و دسته های موهاش پایین افتاد.

زانو هاش و توی شکمش جمع کرد و سرشو روی زانوهاش گذاشت.

اشک ریخت، هق هق کرد، با اینکه اون با بیرحمی قلبش و زیر پاهاش له کرده بود، بازم قلبش حضور اون پسر بی رحم رو طلب میکرد، اینقدر هق هق کرد که متوجه افتادن پلک هاش روی هم نشد.....

.............

براش مهم نبود ممکن بود گیر یه ساسنگ فن بیوفته یا حتی یه هیتر اون و ببینه یا اصلا یه آرمی اون و ببینه، فقط میخواست پیداش کنه.

دخترکی رو که خورد کرده بود رو پیدا کنه...

موهای نقره ایش خیس شده بودن و لباسش به تنش چسبیده بود.

مهم نبود، فقط میخواست ا/ت رو پیدا کنه.

رسید به همون کوچه ای که دخترک و توش کشته بود، ولی نبود.

خون توی رگ هاش یخ زد، پاهاش شل شدن، نبود؟ چرا؟ نکنه بلایی سرش اومده؟

با وحشت سرش و بالا اورد و اطراف و نگاه کرد، ولی خبری از دخترک رویاهاش نبود.

سرشو تند تند تکون داد و گفت:

+نه، نه باید پیداش کنم

نمیخواست از دستش بده، ا/ت شده بود کل دنیاش.

هردوشون سلبریتی بودن، فقط بایه تفاوت...

اون یه آیدول بود، یکی از هیونگ های گروه بنگتن، کسی که جزو بهترین رپر هاست.

کسی که میتونه کاری کنه ارمی ها اسمشو جیغ بزنن،ولی ا/ت تیک تاکر بود که شهرتش به اندازه یک آیدول بود.

از دور همهمه ای رو دید، جلو رفت.

حسی داشت بهش میگفت ا/ت اونجاست،

جلو رفت...

سه یا چهار نفر دور یک دختر جمع شده بودند.

"چرا وایسادین؟ زود باشین زنگ بزنین به آمبولانس، دختر بیچاره توی تب داره میمیره ممکنه تشنج کنه"

یکی از آدمای اونجا این و گفت

افرادی که دورش جمع شده بودن رو کنار زد.

نفس توی سینش حبس شد.

خودش بود، ا/ت بود!

همونی که نابودش کرده بود...

موهاش خیس بودن و روی زمین افتاده بود

" اون مین یونگیه؟"

معلوم بود میشناختنش، اون جدیدا به پسر مورد علاقه ی خدا معروف شده بود.

پچ پچ ها براش مهم نبود.

تنها چیزی که براش مهم بود حال ا/ت بود.

ا/ت رو روی دستاش بلند کرد و بدون توجه به حرفای مردم به سمت ماشینش رفت.

نگاشو به صورت عشقش داد و گفت:

+دیگه ولت نمیکنم!

.............

پارچه سفید رو روی پیشونی ا/ت گذاشت، هوای اتاق و تنظیم کرده بود و لیوان خالی جوشونده کنار تخت روی دراور بود.

تب سنج رو زیر زبون ا/ت گذاشت و منتظر شد نتیجه پرستاریش از ا/ت رو ببینه.

به صورت بی نقصش خیره شد، فرشته ی اینچئونی که سه ماهه فکرشو درگیر کرده...

چطور تونسته بود؟ چطور تونسته بود باعث شه چشم های زیبای اون فرشته اشکی بشن؟

ا/ت برای رسیدن به یونگی همه چیزشو کنار گذاشت.

براش هیت ها مهم نبودن

شایعه ها و حرفای مردمی که درکی از عشق نداشتن و از نظرشون یه فرد مشهور حق عاشق شدن نداره،

حق نداره با کسی قرار بزاره،

حق نداره ازدواج کنه،

چرا؟ چون اون مشهوره!

چون آیدوله!

یونگی چه گناهی کرده بود؟ اون فقط میخواست کنار عشقش خوشحال باشه.

اون فقط میخواست با دختری که دوسش داره تشکیل خانواده بده.

کنار کسی که دوسش داره زندگی کنه.

به اشک هاش اجازه باریدن داد.

سرشو جلو برد و توی گردن ا/ت مخفی کرد و هق زد...

شونه هاش لرزیدن، صدای گریه هاش دل سنگ رو هم آب میکرد، صدای بوق تب سنج بلند شد ولی اهمیت نداد

اون فقط میخواست گریه کنه، توی آغوش ا/ت بشکنه و ا/ت دوباره اون و درست کنه..... این... خواسته زیادی بود؟

.......

با حس کوفتگی شدیدی چشم هاشو باز کرد، نگاهش تار بود، ولی کم کم همه چیز واضح شد.

توی اتاق آشنایی بود، سرشو چرخوند و نگاهش به یونگی افتاد.

روی صندلی نشسته بود و در حالی که پارچه سفیدی توی دست هاش بودن و کاسه آب درست روبه روی پاهاش بود.

سر یونگی خم شده بود لب هاش از هم فاصله گرفته بودن.

انگار تا صبح از ا/ت پرستاری کرده بود و حالا خواب بود!

لبخند بی جونی روی لب هاش نشست و به چهره مین یونگی خیره شد.

پسری که با یک شاخه گل وارد قلبش شده بود و قصد رفتن نداشت!

میخواست فقط نگاهش کنه، اون هیچ وقت نمیتونست اون و داشته باشه.

چون اون یک آیدول بود، اگر ازدواج میکردن، یونگی هیت های زیادی میگرفت.

یا حتی ممکن بود جون خودش هم به خطر بیوفته...

ولی قلبش این و میفهمید؟ معلومه که نه!

پتو رو کنار زد و سعی کرد بلند شه، ولی کوفتگی بدنش این اجازه رو ازش میگرفت.

تازه نگاهش به لباس هاش خورد.

تیشرت سفید و شلوار گشاد سورمه ای(استایل یونگی در دنس پرکتیس Permission to dance)

یقه تیشرت رو بالا اورد و نزدیک بینیش برد!

بوی یونگی رو میداد، بوی این مرد که رسیدن بهش محال بود.

میخواست برای آخرین بار یونگی رو ببینه و بعد از زندگیش بره...

جوری بره که انگار از اول هم وجود نداشته!

اینبار از روی تخت بلند شد و به سمت یونگی رفت.

بهش نگاه کرد، چقدر معصوم خوابیده بود...

آب دهنش و قورت داد و خم شد، روی زانوهاش نشست و لب زد:

+من خیلی دوست دارم یونگی، دلم میخواست کنارت باشم، باهم ازدواج کنیم. باهم زندگی کنیم، ولی همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره

براش مهم نبود یونگی صداشو بشنوه یا نه، اون فقط میخواست بگه!

+من نمیخوام تو آسیب ببینی، واسه همین از زندگیت میرم.

لبخند بی جونی زد و با بغض گفت:

+میگن عاشق اونیه که خوشحالی عشقشو بخواد! تو بدون من خوشحالی، آرامش داری... پس، من میرم!

به یونگی خیره شد.

ناگهان چشم های یونگی باز شد و با چشم هایی که اماده باریدن بودن بهش خیره شد.

یونگی جلو اومد و دستاشو قاب صورت ا/ت کرد و ثانیه ی بعد لب هاش روی لب های ا/ت بود!

پلک هاش روی هم افتادن، لب های باریک یونگی روی لب هاش میرقصید.

چند وقت بود طعم این لب هارو نچشیده بود؟ یادش نمیومد.

لب هاشو از لب های ا/ت جدا کرد و لب زد:

_حق نداری جایی بری مین ا/ت! دیگه برام مهم نیست چی بشه، من میخوام تا آخر عمرم کنارت بمونم.

برای کنارت موندن، همه چیزم و میدم.

چشم های ا/ت از شوق درخشید .

لبخندی روی لب های یونگی نقش بست.

_خانم کیم ا/ت تیک تاکر معروف کره، آیا قبول میکنی برای همیشه مال مین یونگی باشی؟

+معلومه که قبول میکنم

ثانیه ی بعد هردوشون در آغوش هم بودن...

...........

_بابایی؟ به دوربین نگاه کن

روبه پسر شیطونش گفت.

پسر شیطونش نگاهشو به دوربین داد و لحظه ی بعد عکس گرفته شد.

نگاهی به عکس کرد، هردوتاشون لبخند های لثه ای زده بودن و به دوربین خیره بودن

عکس و توی ویورس آپ کرد و زیر پست نوشت:

"دلتون برامون تنگ نشده بود؟"




~The end

Report Page