Angels 1

Angels 1

Z /Check here

نفس عمیقی کشید که همون نفس مثل خنجری توی گلوش بود. به سرفه افتاد و خون، لب هاش رو قرمز کردن، دستش رو به دیوار غار تکیه داد و انگشتاش خشن بودن دیوار رو لمس می کردن، دستش رو مشت کرد و به دیوار کوبید.


بوی غار هر موجود زنده ای رو اذیت می کرد، اما مگه براش اهمیتی هم داشت؟


ناخن هاش همه سیاه و شکسته شده بودن، چهره ای که ازش ساخته شده بود با یه شیطان فرقی نمی کرد اما مگه اون هیولا بود؟


تمام خشمش رو جمع کرد و فریاد زد:


- دویل‌... فقط فرار کن


چرخی زد و با بال های بزرگش تمام سنگ ریزه ها رو به طرف بالا پرتاب کرد


برف و سفیدی کل چشم هاش رو پر کرد و با دست هاش سنگ ها رو مثل تیر به اطراف شلیک کرد که قطعا توانایی سوراخ کردن قلب کسی رو داشتن و هری بی صبرانه منتظر این بود که این تیر ها قلب لویی رو نشونه بگیرن!


دوباره بال هاش رو باز کرد و سعی داشت که پرواز کنه، هنوز دو متر که از سطح غار فاصله نگرفته بود که سقوط کرد و سرش به یکی از سنگ ها کوبیده شد و بی رمق روی زمین افتاد...


***


سالن پر شده بود از فرشته و شیطان هایی که به پادشاه جدیدشون تعظیم می کردن


شاه جدید با افتخار تاج رو روی سرش گذاشت و با غرور به تک تک نفرات داخل سالن نگاه میکرد و فخر می فروخت و حس برتری داشت


سرش رو به سمت وزیرش که انگار به تازگی حس گناه و عذاب وجدان به سراغش اومده بود کرد و دستور داد که از مهمون ها به نحو احسنت پذیرایی بشه.


از روی تخت پادشاهیش بلند شد و وزیر هم به دنبالش رفت.


بال های سیاه شاه جلوه ی ترسناک تری رو به فضا ی خفه کننده ی قصر می داد


به اتاق که رسیدن بال های بزرگش رو اغوا گر به گردن مرد روبروش کشید و بعد به سرعت به دیوار کوبید


دستش رو روی گردن مرد کوچیک تر گذاشت و لبخند شیطنت آمیز و ترسناک خودش رو روی لب هاش نشوند.


صورتش رو نزدیک تر کرد و لب هاش رو روی لب های اون گذاشت و عمیق و خشن شروع به بوسیدنشون کرد.


- نایل... من...


نایل با اخم کمی فاصله گرفت:


- چیه؟ چیشده لو؟... هووم دوسش نداری؟


و بعد نایل دستش رو از روی گردن لویی پایین تر کشید و به قفسه ی سینه لختش که رسید کمی مکث کرد. بوسه ی روی گردن لویی کاشت و میک عمیقی به ترقوش زد.


کمر باریک لویی رو گرفت و اون رو بیشتر به طرف خودش کشید


- باورت میشه که وزیر من شدی؟


تیکه "من" رو با غرور گفت که لویی خوشش نیومد اما بر خلاف افکارش لبخندی زد:


- آره توئم شاه شدی


نایل قیافش رو کمی مظلوم کرد:


- اوو لویی... به نظرت اون احمقا رو سگا دارن میخورن یا لاشخورا؟


کمی بو کشید و چشمکی زد و ادامه داد:


- شک نکن که لاشخورا خوردن


خنده ی شیطانی ای کرد و از لویی فاصله گرفت و از اتاق خارج شد


لویی نفسش رو بیرون فرستاد اما چیزی روی قلبش سنگینی می کرد، دستش رو وسط سینش کوبید:


- کاش بس کنی و الان ساید خوبت رو فعال نکنی


اینم یکی از بدی های فرشته برزخ بود، یه وقت هایی با شیطان فرقی نداشت و بعضی وقت ها قلبش طوری مهربون میشد که هرکسی با دیدنش میگفت که اون یه فرشته‌س!


اون هیچ وقت نمی فهمید که کیه


چنگی توی موهاش زد و اون ها رو کشید، زیر لب زمزمه کرد:


- الان حالت چطوره هری؟


پوزخندی به حرف خودش زد:


- عالیه مخصوصا با کاری که باهاش کردی تازه منتظر توئه که با اسب سفید بری دنبالش، اون ازت متنفره دیکهد!


لگدی به دیوار زد و دست هاش رو روی میز گذاشت و خم شد:


- من تقریبا همچی رو خراب کردم، زین و لیام و کشتم


با عجز ادامه داد:


- و به قول لویی الان لاشخورا افتادن به تن مردشون


چشماش رو روی هم فشار داد و دست هاش رو مشت کرد و به خودش لعنت فرستاد


قطره اشک نقره ای از گوشه ی چشمش چکید که جای اشک تبدیل به یه جوونه خیلی کوچولو شد


با انگشت اشارش آروم جوونه رو نوازش کرد و یکهو جوونه جلوی چشم هاش آتیش گرفت


سرش رو چرخوند که نایل رو پشت سرش دید:


- واقعا مسخرس لویی... هنوز که اینجایی! جشن شروع شده و اصلا خوشم نمیاد که اونجا نبینمت پس بهتره که بیای و منم قرار نیست حرفمو دوباره تکرار کنم


لویی توی ذهنش فاک یو نثار نایل کرد و با خشم از کنار شاه رد شد.


به سالن نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:


- اینجا پر از احمقه


نیشخندی زد و به نایل که با غرور خاص خودش روی تخت می نشست نگاه کرد، اینم یه احمق دیگه بود که عاشق قدرته


دقیق تر فکر کرد، از همه ی این آدما احمق تر خودشه که گول حرفای نایل رو خورد!


شاید بهترین کاری که تمام این مدت کرد این بود که به حرف نایل گوش نداد و گذاشت که هری زنده بمونه.


از روی میز، جام شراب رو برداشت و سر کشید. کاش خدا اون ها رو اینطوری ول نمی کرد


بی شک که خدا از تمام این ها خبر داره و لویی قراره به شدت مجازات بشه، ترسید اما سرش رو بالا گرفت و سقف نگاه کرد، شرمنده بود اما مگه شرمندگی چیزی رو درست می کنه؟


دوباره به نایلی که دورش رو فرشته هایی با ناز و عشوه گرفته بودن نگاه کرد. نایل که متوجه سنگینی نگاه لویی شد


دستش رو به سمت لویی دراز کرد و لویی هم بی حرف به سمتش رفت. وقتی که نایل دست لویی رو گرفت اون رو سریع به سمت خودش کشید و توی بغلش انداخت و موهاش رو بو کرد:


- بوی دارچین میدی لو


لویی لبخند کوچیکی زد و نگاهش رو به سر نایل که حالا دوتا برجستگی کوچیک روش درحال رشد بودن نگاه کرد


شاخ های نایل در اومده بودن و این به معنی این بود که نایل درحال قوی شدنه.


نایل لب هاش رو به گوش های لویی نزدیک کرد و زمزمه کرد:


- میخوام امشب صدای ناله هام کل قصر رو پر کنه و تنها مسببش تو باشی پس هارد منو بفاک بده


دستش رو از زیر پارچه خاکستری رنگ روی پاهای لویی رد کرد و دیکش رو دردناک لمس کرد که آح ریزی از بین لب های لویی خارج شد


قطعا خدا اون رو از بین می برد، چشم هاش رو بست و بی اختیار شروع به بوسیدن لب های نایل کرد.


نایل که به هدفش رسیده بود کمی از لویی فاصله گرفت:


- بهتره بریم توی اتاق


لویی سرش رو تکون داد و بال هاش رو باز کرد و به طرف اتاق پرواز کرد


***


نور خورشید چشم هاش رو می زدن، غم عجیبی کل وجودش رو پر کرده بود، سعی کرد خورشید رو ببینه اما نور خورشید به قدری آزاردهنده بود که انگار قصد داشت بخاطر زین از لویی انتقام بگیره


شوخی که نبود، زین معشوق خورشید بود، لیام دیوانه وار زین رو می پرستید اما تنها چیزی که از زین و لیام موند دو جفت بال خشک شده بود.


لویی باز هم اشک ریخت و بال هاش رو جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت


اون هربار بی اختیار به نایل گوش می کرد و این آزارش می داد


میخواست که قلبش رو از سینه در بیاره و جلوی هری بذاره و به گوی های سبز و درخشان هری خیره بشه و بگه یک لحظه هم صبر نکن و طوری خردش کن که صدای جیغ قلبم گوش رو کر کنه

توی قلبش جای خالی چیزی رو حس می کرد، داشت نابود می شد و یه موریانه از قلبش تغذیه می کرد


به سرفه افتاد و دستشو به دیوار تکیه داد و یکم که آروم شد چشم هاش رو بست


***


مثل دیوونه ها به دیوار های غار چنگ می نداخت و جای ناخن هاش طرح برجسته ای روی سنگ ها بودن


زخم بالش می سوخت و تا مهره های پشتش درد رو حس می کرد


خون از انگشت هاش چکه می کرد، انگشت هاش رو روی دیوار می کشید و سعی می کرد نفس های عمیق بکشه


زخم سرش حکم یه پتک رو داشت، باید از اون غار کثیف بیرون می اومد اما چطوری؟


پاهای برهنه ش رو حرکت داد و از بالا به جنگل نگاه کرد


سکوت جنگل عجیب بود شاید هم جنگل ساکت نبود اما هری چیزی نمی شنید!


پای دیگش رو کمی جلو گذاشت که دیگه زیر پاش چیزی نبود و فاصله ی غار تا پایین جنگل زیاد بود


دستش رو مشت کرد که سوزش ناخن هاش بیشتر شد اما توجهی نکرد و چشم هاش رو بست


خودش رو از بالای صخره به پایین پرت کرد و به سرعت درحال سقوط بود که دریچه ای باز شد و هری رو توی خودش بلعید به زمین سفت و سخت اون قصر کوبیده شد


ناله ای کرد و دستش رو تکیه گاهش کرد، به خونه برگشته بود


خونه ای که بهش بهشت گفته می شد. با شنیدن صدای پر از عظمت کسی سعی در بلند شدن داشت


- می بینم که شکست خوردین!


از درد قیافش توی هم جمع شد و بالاخره بلند شد و با سری پایین افتاده گفت:


- متاسفم


صدا با عصبانیت ترسناک خودش که به تن هرکس و هرچیزی رعشه می انداخت گفت:


- تاسفت فایدش چیه وقتی که برادرات به نابودی کشیده شدن


هری لرزید:


- می خوام که زمان برگرده به عقب


صدا عصبی تر شد:


- اگه اینجا زمان رو به عقب برگردونم همچی بهم می ریزه!


از ترس چشم هاش رو بست و پلک هاش رو روی هم فشار داد و با عجز و التماس گفت:


- خواهش میکنم... حاضرم هرکاری براش بکنم


صدا با لحن خاصی گفت:


- هرکاری؟


با ناراحتی و درد زمزمه کرد:


- هرکاری


- لویی و نایل تقاص کارهاشون رو پس میدن حتی اگه همه چیز درست بشه باز هم اونا مجازات میشن و تو دیگه هیچ وقت نمیتونی لویی رو ببینی

اون تنها روی زمین رها میشه و هیچ وقت تورو یادش نمیاد


با شنیدن این حرف ها هری حس کرد چیزی ته قلبش خالی شده


- اگه... اگه من باز هم شکست بخورم چه اتفاقی می افته؟


صدا مثل یه چکش به سرش کوبیده شد:


- به سرنوشت لویی دچار میشی!


- قبوله


توی یک چشم بهم زدن همه جا تاریک شد و هری دیگه چیزی نفهمید...


***


روی شاخه درخت نشسته بود و پاهاش رو تکون می داد


- هی هری اون سیب رو پایین بنداز


صدای لیام بود. هری کمی چشم هاش رو ریز کرد:


- اگه ندم؟


لیام خندید و گفت:


- میدم لوسیفر بخورتت


هری قرمز ترین سیب رو از شاخه چید و به سمت لیام پرتش کرد:


- بگیرش


لیام سیب رو توی هوا گرفت و تشکر کرد


- بریم کنار آبشار؟


هری گفت و منتظر به لیام نگاه کرد. لیام سرش رو تکون داد و بال هاش رو باز کرد:


- هرکی آخر برسه باید تمام سیب ها رو جمع کنه


و به سرعت به طرف آبشار پرواز کرد که هری سری تکون داد پرید.


سعی میکرد بال هایی رو که خیلی بزرگ نشده بودن رو به سرعت تکون بده و از لیام جلو بزنه آخه اون عاشق سیب بود


به آبشار که نزدیک شدن صدای دعوای چندنفر به گوش می رسید


یکی از پسر ها که بزرگتر بود و بال هاش به رنگ کلاغ بود قلدری می کرد و پسر کوچیک تر از خودش رو توی آب هل داد


نفس نفس می زد و با دست های مشت شده داد زد:


- چرا به من نگاه نمی کنی؟


عصبی بود و خیلی راحت میتونست پسر مقابلش رو به باد کتک بگیره


- تو فقط به من توجه نمی کنی، از من فرار میکنی؛ از من میترسی؟ خیلی خب بترس پس گوش کن


ادامه ی حرفش رو با تحکم و بریده بریده گفت:


- تو... فقط... باید... به من... توجه کنی... فهمیدی؟


لیام عصبی شد و می خواست بره جلو و ببینه اون پسره ی کلاغ چه مرگشه


دستش رو مشت کرد و قصد حمله کردن داشت که هری متوجه شد و مچ دست لیام رو گرفت و خودش جلو رفت:


- هی تو پسر، اسمت چیه؟


پسر سیاه با چشم های آبی یخ زده‌ش به هری نگاه کرد:


- و ربطش به تو چیه کبوتر کوچولو؟


هری دست هاش رو به سینه زد و به درخت کنارش تکیه داد:


- فکر نمیکنی باید بری و با بزرگترت بیای؟ نکنه یادت رفته کی هستی و کجایی؟ اینجا جای دعوا نیست و اونی که هلش دادی هم یکی از احمق های زیر دستت نیست، اون یه فرشته س و به تو تعلقی نداره


پسر سیاه خنده ی ترسناکی کرد و قصد داشت که جواب این حرف های هری رو بده که هری دستش رو کمی بالا آورد و باعث شد که اون نتونه تکون بخوره و گفت:


- و فراموش نکن که تو اینجا هیچ قدرتی نداری پس هرچه زودتر برو


نگاهش به یکی از فرشته ها افتاد که رنگ بال هاش بنفش بود و با نیشخند، مثل هری به درخت تکیه داده بود و یه خوشه گندم رو بین لب هاش نگه داشته بود.


از درخت فاصله گرفت و نزدیک آب شد و زانوهاش رو خم کرد و نشست و دستش رو دراز کرد


- هی لو فک کنم وقتشه که از توی آب بیرون بیای و یه وقت دیگه ای رو برای شنا انتخاب کنی


لویی دست اون پسر رو گرفت و از توی آب بیرون اومد و یه گوشه با سری که پایین افتاده بود ایستاد


قدش کمی از بقیه کوتاه تر بود و موهای لختش رو روی پیشونیش ریخته بود، با مزه بود و باعث شد هری لبخند محوی بزنه


با حس لمس دست کسی روی شونش توجهش جلب شد


- متاسفم بچه ها، دیگه همچین چیزی اتفاق نمیوفته


از هری فاصله گرفت و به طرف لیام رفت و خوشه کنار لبش رو بین لب های لیام گذاشت و دستش رو بین موهای لیام برد و بهم ریختشون و با لحن خاصش گفت:


- عصبانی بودن اصلا بهت نمیاد الهه


داشت لاس می زد و این باعث خنده ی هری شده بود


لیام اخمی کرد و گندم رو تف کرد


- و این مدل رفتار کردن هم اصلا به تو نمیاد گربه ی سیاه زشت


یکی از بال های بنفشش رو جلو آورد و با پر های نرمش صورت لیام رو نوازش کرد


- اما منم مثل توئم و می بینی که این بال ها سیاه نیستن


لیام با انزجار سعی کرد از بال های اون پسر فاصله بگیره


- منم نگفتم سیاهن، دارم میگم قیافت شبیه گربه های سیاهه!


Report Page