Angel

Angel

Ufzifzifxogcohcifs

طبق عادت هرروزم داشتم توی جنگل قدم میزدم 

هوای پاک اطرافمو میکشیدم توی ریه هام 

دستی به موهای لخت و مشکیم کشیدم 

و مسیرمو سمت خونم تغییر دادم

اینجا سرزمین من بود ، جایی که تنها باز مونده شیاطین 

زندگی میکرد. 

تنها شیطونی که به خاطر نجات جونش از دست فرشته ها به  

سرزمین سوت و کوری پناه اورده بود 

مسلما از اون فرشته های چندش نمیترسیدم ولی نمیتونستم به  

تنهایی در برابر یه لشکر مقاومت کنم 

توی حال خودم بودم که یکی رو کنار رودخونه دیدم 

کسی اون اطراف غیر از من زندگی نمیکرد اینو مطمعن  

بودم 

اما حس کنجکاویم مانع رفتنم به خونه میشد 

با قدم های شمرده به سمت اون جسم بی جون رفتم 

با فاصله ی زیادی ایستادم و بهش نگاه کردم 

ریختش به آدمیزاد نمیخورد 

یهو تکون خورد و سرفه ای کرد 

پوست سفیدش اونقدر بی رنگ شده بود که با لباس سفیدش 

برابری میکرد 

اب دهنمو محکم قورت دادم 

اون یه فرشته بود

نباید بهش نزدیک میشدم ، خواستم برگردم و برم که صداش  

متوقفم کرد 

-خواهش میکنم.. 

من..باهات کاا..اری ندارم 

صداش قشنگتر از چیزی بود که توی تصوراتم جا میشد 

من نباید میموندم ، با موندنم فقط خودمو در خطر مینداختم 

دامن مشکیمو بیشتر جمع کردم تا سرعتمو تند تر کنم 

اما بازم با همون صدای معصومش ازم کمک خواست 

-من بهت اسیبی..نمی زنم..کمکم کن 

دندونامو یکم بهم فشار دادم 

چشمامو از حرص روی هم گذاشتم 

نمیتونستم نادیدش بگیرم 

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم 

کم کم نزدیکش شدم و کنارش نشستم 

موهای به هم ریختشو کنار زدم ، تا منو باال سر خودش دید 

چشمای ابیشو بست و بیهوش شد 

یقشو گرفتم و تکونش دادم

+هی چندش ، چرا چشماتو بستی !!!؟؟ 

هاننن؟؟ 

اصال تکون نمیخورد ، به ناچار بلندش کردم و روی شونه  

هام انداختمش 

سنگین بود ولی از پسش برمیومدم 

من داشتم خالف ماهیتم عمل میکردم 

نباید همچین کاری میکردم ، ولی راضی به رها کردنش  

نبودم 

بوی کثیف فرشته ها رو میداد 

فاصله ی زیادی تا خونه نداشتم به خاطر همین زود رسیدم 

کل راه رو به این فکر میکردم که چجوری اومده اینجا 

چرا از حال رفته و از یه شیطون کمک خواسته 

شاید انقد حالش بد بوده که متوجه ظاهرم نشده 

اروم گذاشتمش روی زمین ، اصال تحمل نداشتم که بزارمش  

روی تختم 

نگاه غضبناکی بهش انداختم 

حالم از اون لباسای سفید و مسخره به هم میخورد

سمت کمد رفتم و از بین لباسایی که توی اون خونه مونده بود 

ی دست برداشتم و رفتم سمتش 

بدون این که اهمیت بدم به جنسیتش لباسش رو توی تنش پاره  

کردم 

و از پنجره انداختمشون بیرون 

لباسای مشکی گشادی رو تنش کردم که با پوست سفیدش به  

شدت در تضاد بود 

نوشیدنی داغی برای خودم درست کردم و یه گوشه نشستم و  

بهش زل زدم 

نمیدونستم باید چیکار کنم 

تاحاال از کسی مواظبت نکرده بودم 

مخصوصا االان که یه فرشته محتاج لطف من شده بود 

چون خودم هیچوق احساس سرما نمیکردم فکر نمیکردم اونم  

اذیت بشه 

تکون خفیفی خورد و زیر لب یه چیزی گفت 

اونقد گنگ حرف زد که نفهمیدم ، رفتم کنارش تا بتونم  

تشخیص بدم 

-آا..ب

 نگاهش کردم ، کلفت نوکرش که نبودم!! 

پیش خودش چه فکری کرده بود 

با این وجود رفتم و یکم اب اوردم و مستقیم تو حلقش خالی 

کردم که توی گلوش گیر کرد 

و شروع کرد سرفه کردن ، وحشی بازی دراورده بودم ولی 

باعث شد به هوش بیاد 

نیم خیز شد و نفس بلندی کشید و با اون چشمای ابی مسخرش  

بهم زل زد 

خیلی خنثی بهش نگاه میکردم 

+حالت که بهتر شه گورتو گم میکنی 

با تعجب نگاهی به اطرافش انداخت و بعدش به لباساش رسید 

دوباره اون صدای قشنگشو به رخم کشید 

-رنگ مشکی دوست داری؟؟ 

+تو رنگ سفید دوست داری؟؟ 

-خب ، اون جز هویتمه

Report Page