Angel
@vkookchild9597![](/file/18a58861d8f64fed33c81.jpg)
خونِ سرخرنگ بیوقفه از زخمهای قدیمیاش روان میشد. طوری که فرش زیر پاش هم به رنگ سرخ دراومده بود. حس میکرد دنیا داره دور سرش میچرخه. بهواسطهٔ دستش به میز تکیه داد تا از سقوط کردنش، جلوگیری کنه. لحظهبهلحظه دنیا براش تیرهتر میشد. درنهایت حالش بهقدری بد شد که نتونست وزنش رو تحمل کنه و روی پاهاش فرود اومد. خودش رو درآغوش کشید و از شدت درد بهحالت سجده دراومد. حس میکرد چیزی درون زخمش درحال حرکته. به پهلو روی زمین افتاد. تلاش کرد دستش رو به پشتش برسونه تا بتونه با لمسکردن، چیزی بفهمه؛ اما قبل از رسیدن دستش به پشتش، از هوش رفت.
.
نفسنفسزنان تلاش کرد خودش رو از پلهها به بالا برسونه. با یک دست نرده رو چسبیده بود تا خودش رو بالا بکشونه و دست دیگهاش رو به دیوار تکیه داده بود تا تن رنجورش مهمون زمین نشه. نقش دستهای خونیش روی دیوارِ خاکستریرنگ نشون از خونریزی زیادش بود. باید قبل از بیهوششدن جونگکوک رو به خونهاش برمیگردوند. نباید حالا بعد از این همه زجر و تلاش، تسلیم میشد. وارد خونهای که بیشتر به آتلیه شباهت داشت، شد و چشم گردوند تا جونگکوک رو پیدا کنه. داشت بهسختی خودش رو به پذیرایی میرسوند که با شنیدن نالهٔ ضعیفی توجهاش به اتاق جلب شد و...
خلاصه دیدش. بعد از چندین ماه تونست دالیای قشنگش رو ببینه. قلبش بهدرد اومد وقتی اون رو اونطور رنجور و ضعیف میدید. به دالیای قشنگش نزدیک شد و با در آغوش گرفتنش، اون رو از روی زمین کند.
_قراره به خونه برگردیم. پیش دالیاهای سرخی که رنگ تیرهاشون رو بهخاطر صاحبشون پس زدن و دوباره زنده شدن.
چشمهاش رو بست و با چسبوندن پیشونیش به شقیقهٔ جونگکوک، وارد دنیای خودشون شد. وقتی چشمهاش رو باز کرد، درون اتاق خودشون بودن. لبخندی از موفقیتآمیز بودن مکانی که میخواست درون اون تلپورت کنه، زد. برخلاف وقتی که میخواست جونگکوک رو پیدا کنه، تونسته بود به جایی که میخواست، وارد بشه. فقط تونست جونگکوک بیهوش رو روی تخت بذاره و بعد، از هوش رفت.
.
_سرورم؟
چشمهای دریاییش که رنگ خودشون رو بهخاطر موهبت کنارش از دست داده بودن، باز کرد. بهسمت چپش چرخید و دیدش. برای اولین بار بعد از چند ماه طولانی، تونست جونگکوک رو کنارش ببینه. ازدستدادن جوهرِ وجودش و تغییر رنگ چشمهاش به قهوهای چه اهمیتی داشت، وقتی میتونست جونگکوک رو کنارش ببینه؟ هر چند بیهوش.
مهم این بود که جونگکوک کنارش بود. حتی اگر اون دیگه فرشته نبود...
_باید زخمتون رو نگاه بندازم.
بهسمت مخالف چرخید و جواب فرشتهٔ کمدرجه رو با صدای خشداری داد.
_دیگه نیازی نیست من رو اینجوری صدا کنی. الان مقام تو از من بیشتره.
_این چه حرفیه سرورم. شما برای من همیشه همون فرشته خواهید موند. بذارید کمکتون کنم بلند بشید. بابد زخمتون رو دوباره ضدعفونی کنم.
به کمک فرشتهٔ محبت، روی تخت نشست. خیره به جونگکوک از فرشته سؤال پرسید.
_چند وقته بیهوشم؟
_تقریباً یک روزه سرورم. نگران فرشتهٔ عشق نباشید. بهخاطر تنبیه گذشتهشون، برگشتن خاطراتشون و در اومدن دوبارهٔ بالهاشون خیلی ضعیف شدن. طول میکشه تا سلامتیشون رو بهدست بیارن.
_قراره از دستم ناراحت بشه؟
_شما بالها و جوهرِ وجودتون رو بهخاطر ایشون تقدیم فرشتهٔ اعظم کردید. کسی که بهخاطر جاهطلبی زیادش، درخشندگی فرشتهٔ زیبایی رو میخواست. مطمئن باشید، نمیتونن خیلی از دستتون دلخور بمونن.
_امیدوارم.
.
چشمهاش رو باز کرد و بعد از بوسیدن چشمهای بستهٔ جونگکوک، اتاق رو ترک کرد. وارد محوطه شد و مستقیم بهسمت گلهای دالیاش حرکت کرد. با خوبشدن حال جونگکوک، دالیاها هم هر روز بیشتر از دیروز به رنگ سرخ درمیاومدن. با چیزی که میدید، جونگکوک کمکم باید بههوش میاومد. لبخندزنان روی زانوهاش نشست و مشغول نوازش گلبرگهای دالیای سرخ شد.
نفهمید چقدر مشغول آبدادن و آهنگخوندن برای گلهایی بود که زندگیشون به زندگیِ جونگکوک و عشقشون وابسته بود. فقط وقتی که از جاش بلند شد و از شدت زانو درد آهش بلند شد، فهمید مدت زمان زیادی مشغول وقتگذروندن با اونها بوده. با قیافهٔ تو هم رفته خم شده بود و مشغول مالیدن زانوهاش بود که صدای شکستن دیوار صوتی به گوشهاش رسید. با شوک سر بلند کرد و جونگکوکی رو دید که از بالکن طبقهٔ سوم پرواز کرد و جلوی اون فرود اومد. اشکشوق توی چشمهاش مانع رسیدن نگاهش به جونگکوک میشد. با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد. همینکه جونگکوک بهش رسید، توی آغوشش فرو رفت. سمفونی صدای لرزون جونگکوک و صدای بلبلهایی که چندماهی بود که خبری ازشون نداشت، قلبش رو گرم کرد.
_بعداً قراره بهخاطر روشی که من رو به خونه برگردوندی حسابی دعوات کنم؛ ولی الان جفتمون به آرامشی که از همدیگه میگیریم، نیاز داریم.