Angel
𝘊𝘺𝘭𝘭𝘦𝘯𝘦″خستهام... ″
چان غر زد و تو آغوش چانگبین فرو رفت؛ دستهاشو دور کمرش حلقه کرد و سرشرو روی شونهاش گذاشت.
از نیمه شب گذشته بود و خستگی رو با تک تک سلولهای بدنش حس میکرد؛ اون اواخر، سرش از همیشه شلوغ تر بود و کمتر میتونست با اعضا وقت بگذرونه اما خوب میدونست که با به دست آوردن نتیجهی موردنظرش، کل خستگیهارو فراموش میکنه.
چانگبین دستهاشو دور پسر حلقه کرد و بوسهای روی موهاش نشوند
″بهت گفتم باید کمتر به خودت فشار بیاری... ″
سردرد داشت... بعد از اون همه کار کردن، تاریکی اتاق بهش آرامش میداد و دوست داشت تا آخر عمرش تو همون حالت بمونه.
حلقهی دستهاشو دور بدن چانگبین محکم کرد و نفس عمیقی کشید؛ آغوشهای اون پسر واقعا گرم و آرامش بخش بودن و چان بیشتر از هرچیزی دوستشون داشت.
″تموم میشه... دیگه آخراشه و میخوام همه چیز به بهترین نحو ممکن پیش بره″
پسر بزرگتر گفت و چانگبین بوسهای به پیشونیش زد؛ درحالی که موهاشو نوازش میکرد، گفت
″ولی بازم باید مواظب خودت باشی؛ اگه مریض شی من چیکار کنم؟ ″
خمیازهای کشید و از چانگبین فاصله گرفت؛ روی تخت دراز کشید و درحالی که آغوششرو برای چانگبین باز کرده بود، جواب داد
″حتی اگر هم من مواظب خودم نباشم، تو نمیذاری مریض شم، پس بهش فکر نکن و بیا بغلم″
اونقدر اون پسررو دوست داشت که بعضی وقتا، خودشهم از میزان عشقش به چانگبین متعجب میشد.
اون همیشه مواظبش بود؛ وعدههای غذاییشرو یادآوری میکرد، تو کارهاش بهش کمک میکرد و بهش عشق میورزید و چان، نمیخواست بجز دوست داشتن چانگبین، کار دیگهای انجام بده.
به هرحال اگه میخواست همهی عمرشرو صرف دوست داشتن و پرستیدن دوست پسرش کنه، کسی نمیتونست جلوشرو بگیره و چان به قدری دیوونهاش بود که جدی همین کارو انجام بده.
چانگبین سرشرو روی بازوی چان گذاشت و دست هاشو دور پسر حلقه کرد، غر زد
″اصلا ربطی نداره؛ اگه من یه روزی برسه که دیگه پیشت نباشم، قراره همهی وعدههای غذاییترو فراموش کنی و به وضعیت جسمانیت بی توجه باشی؟ لطفا قبل از هرچیزی، مواظب خودت باش″
چان چراغ خوابی که نور کمیرو تو اتاق پخش میکرد، خاموش کرد و چانگبینرو تو آغوشش فشرد؛ نوک بینی پسررو بوسید، چشمهاشو بست و گفت
″اگه یه روزی برسه که دیگه پیشم نباشی، من دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم و بحث کردن درموردش خیلی مسخرهاس، مگه نه؟ ″
پلکهای چانگبینرو بوسید و ادامه داد
″پس بیا فقط بخوابیم فرشتهی من″