_Amour

_Amour

#Anna | T.me:JiminArea | Couple:Hopemin | Genres: fluff, historical


صدای خنده های شاهزاده توی محیط قصر پیچیده بود. شاهزاده ی جوان با ذوق و انرژی زیادی میدوید و هر از گاهی با ذوق چیزی رو به محافظش نشون میداد و راجع‌بش تند تند حرف میزد.

امروز بعد از مدتها به شاهزاده اجازه ی خروج از قصر رو داده بودن و حالا شاهزاده داشت هیجانش رو به سر محافظ دوست داشتنیش خالی میکرد.

جیمین دست محافظش رو گرفت و اون رو به سمت درخت های میوه کشوند.

زیر درخت زردآلو ایستاد و با ذوق و عشق به چشمهای خوش فرم محافظ نگاه کرد.

هوسوک با تک خنده کلاه نظامیش رو دراورد و به همراه شمشیرش به دست شاهزاده اش داد و از درخت بالا رفت تا میوه ی مورد علاقه ی الهه اش رو براش بچینه.


همونطور که سعی میکرد از درخت بالا بره زیر چشمی به شاهزاده ای که محو تماشای اون شده بود نگاه کرد.

نمیدونست چرا ولی در اون لحظه دلش میخواست به جای اون میوه شاهزاده رو بدست بیاره

نه ! هوسوک حق نداشت گستاخ باشه

اون برای شاهزاده فقط یک محافظ بود

نه بیشتر و نه کمتر

اما قلب خودخواهی که فقط به یاد اون میتپید بی جنبه تر از این حرفا بود

شاهزاده که متوجه تاخیر مرد برای چیدن میوه شده بود دست هاش رو برای جمع کردن حواسش در هوا چرخوند و گفت

_محافظ؟نمیخوای برام اون میوه رو بچینی؟

صدای شیرین شاهزاده ، هوسوک رو از افکارش بیرون کشید

اون میدونست لیاقت شاهزاده رو نداره اما حداقل این اجازه رو داشت بعد از این همه سال عاشقی لمسش کنه

قلبش ، خسته عشقی بود که فقط اجازه دیدنش رو داشت اما حالا میخواست اجازه لمس این معشوقه ممنوعه رو به قلبش بده.

با یک پرش از درخت پایین پرید

همونطور که دستاش رو به هم میتکوند گفت

+سرورم ، درسته که شما شاهزاده من هستید اما من خدمتکار شما نیستم!

تنها وظیفه من محافظت از شماست پس اگه دلتون اون میوه درشت و رسیده رو میخواد خودتون بچینیدش.

شاهزاده با چشم هایی که به خاطر لحن عجیب محافطش گرد شده بود گفت

_واقعا فکر میکنی من بلدم از درخت بالا برم؟

هوسوک که داشت به هدفش نزدیک میشد لبخند محوی زد و گفت

+مطمئنم که نمیتونید ولی نگران نباشید من کمکتون میکنم

شاهزاده که از بدست اوردن میوه نا امید شده بود با شنیدن حرف محافظ چشماش دزخشید و گفت:

_واقعا کمکم میکنی؟

+البته

محافظ که دید شاهزاده مخالفتی نمیکنه بلندش کرد و اونو روی شونه هاش گذاشت

قلبش دیوانه وار میتپید و مغزش عکس العملی نشون نمیداد

حتی زبونش هم قصد یاری کردن نداشت

اون داشت چیکار میکرد؟!

چطور تونست عقلشو تسلیم قلبش کنه!

اون حق نداشت از اعتماد شاهزاده سوءاستفاده کنه...

شاهزاده که از مکث های پی در پی محافظش کلافه شده بود خواست اعتراض کنه که با فریاد شخصی شکه شد

اون صدا رو خوب میشناخت صدای پدرش بود

+تو داری چه غلطی میکنی پارک جیمین!

جیمین شکه شده بود و برای دفاع از خودش حرفی نداشت بزنه

_پ...پدر من فقط...

+دهنتو ببند

رو به هوسوک کرد و گفت

+همین الان اونو از روی شونه ها کثیفت بیار پایین .

محافظ جانگ که حسابی گیج شده بود طبق خواسته امپراطور، شاهزاد رو زمین گذاشت و به امپراطور تعظیم کرد

بالا اوردن سرش مصادف شد با کشیده ای که از طرف فرمانروا خورد.

+تو حق نداشتی...

تو یک عوضی پست فطرتی...حق نداشتی پسر معصوم منو لمس کنی احمق

کاری میکنم تقاص این کارتو پس بدی

رو به سربازها کرد و گفت بندازینش زندان!

سرباز ها که از خشم فرمانروا ترسیده بودن بدون هیچ مخالفتی اطاعت کردن

بازو های محافظو گرفتن و مثل یک مجرم تا زندان کشیدن.

شاهزاده خوب میدونست چی در انتظار محافظشه پس در مقابل فرمانروا زانو زد و شروع کرد به التماس کردن

_پدر...خواهش میکنم...لطفا به حرفام گوش کنید.

شما دارید اشتباه میکنید

اون فقط میخواست کمکم کنه تا میوه ی درخت رو بچینم...

پدر...اون آدمی نیست که شما فکر میکنید

_ساکت شو...حتی اگه حق با تو باشه اون نباید لمست میکرد

فردا اونو جلوی جمع اعدام میکنم تا همه بفهمن هیچ کس حق نداره از پاکی پسر من سواستفاده کنه

جیمین ترسیده بود...باید محافظش رو نجات میداد..درسته که هیچ وقت چیزی نمیگفت اما همیشه یه حسی توی قلبش محافظ دوست داشتنیش رو با اون لبخند های شیرینش طلب میکرد

اون به قلبش بدهکار بود

اما بدهی بیشتری به محافظش داشت پس باید زنده میموند تا شاهزاده جبران کنه

برای قلبی که به خاطر محافظش میتپه و برای محافظی که تنها دیلی تپیدن قلبشه...

پس تمام جسارتشو جمع کرد و گفت

_پس من رو هم اعدام کنید پدر

فرمانروا که از حرف پسرش حسابی شکه شده بود گفت

+داری از چی حرف میزنی پسره ی احمق!

جیمین نفس عمیقی کشید و گفت

_این من بودم که سعی کردم از پاکی محافظ جانگ سو استفاده کنم

اون هیچ تقصیری نداره

من بودم که بهش دستور دادم تا با من فرار کنه و منو مال تودش کنه

فرمانروا که حسابی عصبانی شده رود فریاد زد

+دهنتو ببند ابله

میفهمی داری چی میگی؟

اصلا میدونی چرا تعقیبت کردم؟

چون هربار نگاه سنگین اون مرتیکه پست فطرت رو حس میکردم که به تو زل زده

میتونستم به راحتی بفهمم که تو برای اون فقط شاهزاده نیستی بلکه یه همراه یه همخواب وحتی شاید یک عروسک

جیمین که دید اوضاع داره خراب تر از قبل میشه از روی زمین بلند شد و گفت

_شما هیچ وقت منو درک نکردید پدر

هیچ وقت نفهمیدید که من واقعا به کی علاقه مندم

اگه حتی یه ذره منو به عنوان پسرتون قبول داشتید قلبمو زیر پاهاتون له نمیکردید

امپراطور که از رفتار عجیب جیمین حسابی شکه شده بود به همراهش دستور داد محافظ جانگ رو به اقامتگاهش ببرن

مرد اطاعت کرد و راهی قصر شد

امپراطور نفس عمیقی کشید و پرسید

+ایا اون هم به تو علاقه منده؟

جیمین از این موضوع مطمئن بود

بارها شنیده بود ‌ه محافظش در تنهایی حسرت میخوره و باخودش دربازه جیمین صحبت میکنه

پس با قاطعیت گفت

_بله پدر

امپراطور از جدیت جیمین تعجب کرده بود اما چیزی به زبون نیاورد

با آرامش ظاهری که سعی میکرد در چهرش حفظ کنه گفت

+بسیار خب من همین سوال رو از خودش هم میپرسم ...

اگه اون هم به تو علاقه داشت میتونید باهم ازدواج کنید اما اگه اینطور نبود اون از قصر اخراج میشه و تو هم باید با دختر وزیر سوم ازدواج کنی

فهمیدی چی گفتم؟

_چشم پدر

...

...

به دلیل نامشخصی الان در اقامتگاه امپراطور بود و نمیدوست قراره چه بلایی سرش بیاد

اون عذاب وحدان داشت که نتونست قلبش رو کنترل کنه وشاهزاده موان رو به دردسر انداخت

درباز شد و امپراطور همراه با شاهزاده جیمین وارد شدن

فرمانروا به سمت تخت حکومتش رفت ونشست و به دو پسری که مقابلش ایستاده بودن خیره شد

رو به محافظ کرد وگفت

+جانگ هوسوک به پسر من علاقه داری؟

محافظ جانگ شکه شد

این سوال از طرف فرمانروا حسابی متعجبش کرده بود

میخواست بگه بله

میخواست بگه تمام عمرم عاشقش بودم

میخواست بگه زندگیمو برای لبخنداش میدم

اما فقط یک کلمه از دهنانش خارج شد

..نه..

شاهزاده میدونست محافظ جانگ فقط به خاطر صلاح جیمین حاضر شده از عشقش دست بکشه

هرچند مطمئن بود عشقش نسبت به جیمین انکار ناپذیر بود

باید نظرشو عوض میکرد

پس با دست های کوچیکش شونه های ورزیده مرد روگرفت و خواست لب هاشو به لب های محافظ بکوبه

اما قبل از اینکه به هدفش برسه صورتش در دست های محافظ اسیر شده بود

به نظر میومد محافظ جانگ هم علاقه ای به این رابطه دروغین نداره!

امپراطور که حسابی خوشحال شده بود دستور داد تا هوسوک رو به خونه ای خارج از قصر بفرستن

بعد از خارج شدن محافظ رو به جیمین کرد و گفت

+من با وزیر صحبت کردم فردا مراسم ازدواجتون برگزار میشه

پس به اقامتگاهت برو و خوب استراحت کن

امپراطور تمامی نکات رو به جیمین گفت اما دریغ از فکر و خیالات پسرش که فقط به دنبال محافظ نامردش بود

فرمانروا میتونست حدس بزنه چی ذهن پسرشو مشغول کرده اما ترجیح دادکنار اومدن با این موضوع رو به عهده ی خودش بزاره

به خدمتکارها دستور داد شاهزاده جوان رو به اقامتگاهش ببرن و خودش مثل همیشه مشغول رسیدگی به کشور شد

شاهزاده با قدم های سستش از اون مکان فاصله گرفت و خدمتکار ها طبق دستور امپراطور شروع به همراهی کردن.


به اقامتگاهش که رسید خدمتکاران رو مرخص کرد و خودش به تنهایی وادد اتاق سرد و تاریکش شد

نور فضا رو روشن کرده بود اما جیمین هیچ چیز رو نمیدید

اون نور خورشید رو نمیخواست بلکه گرما و روشنی عشق رو از مردی که رهاش کرده بود و با بی رحمی گفت دوستش نداره طلب میکرد.

پاهاش دیگه تحمل ایستادن نداشتن

قلبش دیگه تحمل تپیدن نداشت

مغزش فقط یک دستور میداد ...(بمیر)

اون هم دیگه نمیخواست زنده بمونه

حاضر بود زندگیش رو نابود کنه اما با دختری که هرگز نتونست علاقه ای نسبت بهش داشته باشه زندگی نکنه

جیمین باید میرفت

باید میرفت تا آرامش پیدا کنه

آرامشی ابدی

تصمیم خودشو گرفت و از اقامتگاه بیرون اومد

بدون اینکه کسی چیزی بفهمه اسب قهوه ای رنگشو زین کرد و سوار بر اسب از اون قصر نفرین شده خارج شد

میدونست کجا باید بره

پس ضربه ی تقریبا محکمی به اسب زد و سرعتش رو بیشتر کرد

اسب سریع تر از قبل حرکت میکرد و همه اینها به دستور صاحبش بود

صاحبی که برای وداع با این دنیا عجله داشت.

بالاخره بعد از ساعت ها به مکان مورد نظرش رسید

کلبه چوبی کوچیکی که حیاطش پر بود از درختای میوه و گل های قرمز

از اسب پایین پرید و با یک نگاه کل مکان رو از نظر گذروند

اما نباید زیاد وقت طلب میکرد

پس خنجری رو از آستینش بیرون کشید و وارد کلبه شد

پاهاش میلرزیدن و به زور نفس میکشید

از کاری که میخواست بکنه مطمئن نبود ولی میخواست انجامش بده

به مردی که پشت به اون مشغول کشیدن طرحی روی کاغذ بود خیره شد

خنجر رو به گردنش نزدیک کرد و همونطور که صداش میلرزید گفت

_اومدم تا بمیرم

اومدم تا جلوی مردی که روحم رو نابود کرد جسمم رو نابود کنم

محافظ جانگ که تازه متوجه حضور شاهزاده شده بود برگشت تا دوباره چهره معشوقشو ببینه

به چشم های خیسش نگاه کرد

میتونست بفهمه که چقدر دل شکستست

قلبش دیگه نمیتپید

به خاطر گناهی

که در حق اون پسرک مظلوم کرده بود هیچ راه بخششی وجود نداشت

از روی صندلی بلند شد و به سمت پسر رفت

خواست خنجر رو ازش بگیره که شاهزاده عقب رفت

با اشک هایی گه حالا کل صورتشو خیس کرده بودن گفت

_تو حق نداشتی

حق نداشتی از من بگذری

من چطور میتونم بدون تو زندگی کنم

تو که میدونی چقدر تنهام

پس چطور تونستی تنها ترم کنی

واقعا اینقدر بی رحمی؟!

هوسوک میخواست شاهزاده رو سر عقل بیاره و اونو از کار احمقانه ای که میتونست پایان زندگی هردوشون باشه منصرف کنه

پس با بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود

لب زد

+شاهزاده، من...

شاهزاده اجازه حرف زدن به محافظ رو نداد و با گریه فریاد زد

_ساکت شو

محافظ سرشو پایین انداخت و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید

اما شاهزاده به حرفش ادامه داد

_دلم میخواست یکبار ، فقط یکبار اسممو صدا کنی

صدام کنی و بگی جیمین دوسِت دارم

دلم میخواست یکبار ترستو کنار بزاری و بهم اعتراف کنی.

اما تو ترسو تر از چیزی هستی که فکر میکردم

چطور تونستی قبل از اینکه اسممو صدا کنی ،

بزاری بری؟

منم دلم میخواست همیشه اسمتو صدا کنم محافظ.

اما ترس اینکه از دستت بدم باعث شد تا قلبم درد بگیره.

منم شجاع تر از تو نبودم

منم همیشه میترسیدم ولی اینبار میخوام شجاع باشم


با لب های لرزونش به حرفش ادامه داد

_محافظ جانگ دوست دارم

لطفا تنهام نزار


اشک هاش شدت بیشتری گرفتن و خنجر از بین دست های لرزونش سقوط کرد

زانوهاش دیگه طاقت نیاوردن و خم شدن جیمین سقوط کرد...

همراه با جسمش ، قلبش هم سقوط کرد و به زمین افتاد


هوسوک که از اعتراف شاهزاده شکه شده بود با افتادن شاهزاده به خودش اومد

هرگز فکرش رو هم نمیکرد شاهزاده بهش علاقه مند باشه

چطور هرگز نفهمیده بود

زیر لب لعنتی به نودش فرستاد و با یک قدم خودشو به معشوقش رسوند و اونو از روی زمین بلند کرد و یک قدم از شاهزاده فاصله گرفت

حالا صورت هوسوک هم خیس شده بود سرش رو پایین انداخت و سعی کرد به چشم های خمار شاهزاده نگاه نکنه

در همون حالت با صدایی که سعی میکرد لرزون نباشه گفت

+حق با شماست سرورم

من همیشه میترسیدم...

از اینکه خطایی کنم و نابودشم

هنوز هم معتقدم این خطا میتونه زندگی منو شما رو نابود کنه

ولی دیگه کافیه

محافظ به شاهزاده نگاه کرد

+ چشم های شما بالاخره منو وادار به خطا میکنه سرورم

جیمین یه قدم جلو رفت

_ تو نمیدونی. این خطای تو، آرزوی منه...

و بالاخره لب هاشون مسیر درستو پیدا کردنو دستاشون همدیگه رو در آغوش گرفتن .

غرق در بوسه ای شدن که نه از سر دلتنگی بود نه هوس!

فقط عشق بود که لبریز شد

هوسوک مثل تشنه ای که تازه به اب رسیده لب های نرم شاهزاده رو میبوسید

روحش در جسم پسر گم شد و قلبش مالکیت شاهزاده رو طلب میکرد

دقایق گذشتن و لحظات ثبت شدن

هوسوک جیمین رو محکمتر در آغوش گرمش گرفت و گفت

+دوست دارم جیمینی

ꪶ Enjoy 🌾 ꫂ


*آمور Amour:

برای اشاره به عشق ممنوع به کار میره. از فرانسه وارد انگلیسی شده و معنیش در زبان انگلیسی با خیانت همراه شده.

•ریشه فرانسوی

مرسی از Narges عزیزم بابت کمک و نوشتن متن.


Report Page