به نام پدر

به نام پدر

محمد پورفر، مسعود پورفر

مهندس، سرتیپ امیر پورفر، در تاریخ دهم شهریور ماهِ سال 1322، دیده به جهان گشود. او آخرین فرزندِ حاجیه خانم و حبیب‌الله بود. پیش از او ملوک، ربابه، رضا و علی، همگی در خانۀ کوچک و محقر‌شان، در محلۀ فقیرنشین نواب تهران، زندگی را به جریان انداخته بودند؛ خانه‌ای که تنها از دو اتاق کوچک تشکیل شده بود.

امیر، به مانند هر پسربچۀ دیگری، و شاید حتی بیشتر، شیفته و عاشق مادرش بود. مادری سخت‌کوش و فداکار، که با وجود سختی‌های زندگی و شرایط دشوار مالی، خود در کنار بچه‌داری و رسیدگی به کارهای منزل، از صبح تا بعد از ظهر کار می‌کرد، تا برخلاف آنچه رسم آن محل بود، فرزندانش را به مدرسه بفرستد.

همسایه‌ها گاه از این بابت بر مادر خرده می‌گرفتند، از این که سنت غلطی را در آن محل جا می‌اندازد، به جای آن که بچه‌ها را برای کار بفرستد و خود راحت خانه‌داری کند، آن همه زحمت و سختی را بر خود هموار کرده تا آنها به مدرسه بروند.

اما مادر مُصر بود و می‌گفت، نه! بچه های من باید درس بخوانند. پدر امیر نیز یک نجار زحمت‌کش بود که در کارخانۀ دخانیات کار می‌کرد و همچون همسرش، زندگی خود را وقف فرزندانش کرده بود. پدری که امیر به لحاظ شخصیتی و اخلاق، بیشترین شباهت را از میان تمام فرزندان به او پیدا کرد.

نخستین خاطره‌ای که امیر از دوران کودکی‌اش به یاد می‌آورد، و در اواخر عمر مدام برای فرزندانش تعریف می‌کرد، مربوط به شوخی کودکانه‌ای بود که او هر از گاهی با پدرش انجام می‌داد. سیگارهای اشنوی پدر را بر می‌داشت، پیش از آن که او آنها را دود کند، داخل‌شان یک کبریت باروتی می‌گذاشت، از آن کبریت‌های قدیمی که به سرعت شعله‌ور می‌شوند. پدر، بی‌خبر سیگار را بر می‌داشت، روشن می‌کرد، و سیگار بلافاصله گُر می‌گرفت و می‌سوخت. پدر جا می‌خورد و دنبال امیر می‌افتاد، امیر هم خنده‌کنان از دست او می‌گریخت، گاهی هم تنبیه می‌شد.

این کبریت‌ها را مادرش در کارخانۀ کبریت‌سازی بسته‌بندی می‌کرد. جایی که امیر، پس از فراغت از مدرسه به آن سر می‌زد و از دور کار کردن حاجیه را تماشا می‌کرد. هیچ کس به اندازۀ امیر، حاجیه را دوست نداشت...

مدتی بعد، زمانی که امیر تازه دیپلم‌اش را گرفته بود و 18 سال داشت، پدر پس از چند ماه تحمل درد و سختی، بر اثر ابتلا به سرطانِ حنجره از دنیا رفت. مرگ او داغ بزرگی بر دوش امیر گذاشت. نمی‌توانست این مرگ زودهنگام را باور کند. بعدها به فرزندانش می گفت پدر به خاطر لغزش هایش گرفتار «خشم خدا» شده و زودتر از موعد، به چنین مرگ دردناکی در گذشته. «لغزش هایی» که چه بسا خودش هم در مسیر زندگی از آنها مصون نمانده بود...

بدین شکل، کوچک‌ترین فرزند خانواده پس از مرگ پدر وارد دانشگاه افسری شد و به تحصیل پرداخت تا هرچه زودتر مستقل شود. او می خواست آرزوهای مادر را محقق کند، و بتواند بر خلاف پدر به موقعیت شغلی و اجتماعی بالایی دست یابد، و در کنار دیگر فرزندان، خانواده ای بی نام و نشان را اعتبار بخشد.

مدتی بعد، به واسطۀ شایستگی‌هایش از طرف ارتش برای آموختن خلبانی به آمریکا سفر کرد. آنجا با نوع دیگری از زندگی آشنا شد، جهانی دیگر، فرهنگی دیگر، که شباهت کمی با آنچه تا قبل از آن، خود و خانواده‌اش دیده و شناخته بودند داشت.

این تفاوتِ فرهنگی و تضادهای چشمگیرش، امیر را در وضعیت دوگانه ای قرار می داد. می دانست که در آن سن و سال، یک سر و گردن از پدر مرحومش بالا زده، و به جایگاهی رسیده که او حتی در خواب هم نمی دید. امیر اکنون فرزند محبوب مادرش بود.

پس از بازگشت به ایران، مدتی با هواپیما‌های تک‌نفره می پرید و در مانورهای نظامی شرکت می‌کرد، اما انگار سرنوشت به نوعی، پای او را به زمین گره زده بود. در آخرین پروازش، هواپیما دچار سانحه شد و اندکی پس از بلند شدن از زمین سقوط کرد. اتفاقی که امیر در آن آسیبی ندید، اما موجب شد تا خلبانی را برای همیشه کنار بگذارد. با این حال شیرینی پرواز، و آن حس اوج و اقتداری که در آسمان به او دست می‌داد، هرگز از یادش نرفت.

دوباره از طرف ارتش به آمریکا اعزام شد، این بار برای تحصیل مهندسی مکانیک در دانشگاه کالیفرنیا. در طول زندگی اش همواره خود را مدیون ارتش می دانست، و هیچ گاه نتوانست از آن جدا شود. جایی که به گفتۀ او، همۀ پیشرفت خود را مدیون آن بود.

او پس از پایان تحصیلاتش به عنوان کارشناس خرید هواپیما به نقاط مختلف اروپا سفر می‌کرد و با فرهنگ‌های مختلف آشنا می‌شد، و شاید همین سفرها بود که موجب شد، ازدواجش قدری به تأخیر بیفتد.

پس از انقلاب، نیروی هوایی پیش از همه، به صف انقلابیون پیوست و امیر هم با آنها همراه شد. در گرماگرم حوادث آن روزها، با فرشته، همسرش آشنا شد، دختری تحصیل‌کرده، از یک خانوادۀ اصیل، که در دانشگاه تهران پزشکی خوانده بود و دوران تخصصش را در یک بیمارستان دولتی به عنوان کارآموز اطفال سپری می‌کرد.

امیر همواره آرزو داشت همسری مانند او داشته باشد، زنی پزشک و متخصص، و در عین حال مهربان و فداکار، که بتواند در صورت لزوم از او و فرزندانش مراقبت کند. و به آرزویش هم رسید.

با فرشته ازدواج کرد و از او صاحب سه فرزند به نام‌های محمد، مهدی و مسعود شد. فرزندانی که از آن پس، امیر زندگی‌اش را به تمامی وقف آنها کرد. در تمام طول سال‌هایی که در نیروی هوایی به کار مشغول بود، خودش را از هر گونه لذت، خرج اضافه و برآوردن نیازهای شخصی محروم می‌کرد تا بتواند آیندۀ مناسبی را برای همسر و فرزندانش بسازد.

تمام پس‌اندازش صرف آیندۀ آنها می‌شد و خودش، جز عبادات مذهبی و کمک به محرومان و نیازمندان، هیچ گونه سرگرمی و دغدغه‌ای نداشت. امیر اساساً برای خود زندگی نمی کرد، گویی روحیه فداکارش چنین اجازه به او نمی داد. دیگر بر خلاف گذشته با اکراه به سفر می رفت، و وقتی هم می رفت صرفاً برای دلخوشی و تفریح خانواده اش بود.

یکی از دلخوشی‌هایش دیدار تازه کردن با مادر بود. مادری که همچنان با او یک پیوند عاطفی محکم و جدایی‌ناپذیر داشت. امیر مادرش حاجیه را، در آخرین شب زندگی‌ او، با خود به یک رستوران برده بود. آنجا شب با هم شام خوردند و امیر او را به خانه برگرداند. صبحِ آن روز ، مادر، در سن 87 سالگی، در خوابی آرام چشم از جهان فرو بست.

زندگی امیر از آن پس به کلی وقف خانواده و اقوامش شد. ارتباطات اجتماعی او اندک بود و عملاً جز عبادات روزانه و خانواده‌اش به چیزی فکر نمی‌کرد. از دید برخی از اطرافیان، امیر آدمی گوشه‌گیر و بیش از حد متعصب در امور مذهبی شده بود، اما واقعیت آن بود که این اعتقادات برای او سپری بودند تا به مبارزه‌اش با زندگی و فداکاری در راه خانواده و دیگران ادامه دهد. او هیچ چیز برایش خودش نمی‌خواست. هر آنچه داشت یا به خانواده و اقوام می‌رسید یا نیازمندان.

امیر اگرچه به امور مذهبی بسیار مقید شده بود، اما به فرزندانش بیش از اندازه سخت نمی‌گرفت، شاید به دلیل خاطرات، دنیادیدگی و تجربیاتش. پسرانش را زیر نظر داشت، اما در انتخاب مسیر برای آینده، هرگز اجبارشان نکرد. پندشان می‌داد اما چیزی را به آنها تحمیل نکرد. برعکس راه را برای‌شان باز می‌کرد تا مسیر خود را پیدا کنند. اقوام و اطرافیان، همه او را به عنوان مردی خَیر و نیکوکار می‌شناختند. کمتر کسی از او بدی دیده، و در ازایش، به خیلی‌ها خدمت کرده بود.

الگوی او در این از خودگذشتگی بی‌شک مادرش بود. او باید می‌توانست آرمان‌های مادر را زنده کند، تا خود را همچنان فرزند محبوب او بداند، و از سرنوشت پدر و مرگ زودهنگامش بگریزد. غافل از آن که این فداکاری، جسم و روان خودش را نیز همزمان تحلیل می‌بُرد. 

پس از بازنشستگی دیرهنگامش با درجه سرتیپی از نیروی هوایی، که بیش از 40 سال خدمت برای کشورش را در برداشت، خانه نشین شد. در این مجال هم روانِ پویای امیر از تلاش و تکاپو برای خانواده و فرزندانش باز نایستاد. در کنار کارهای خانه و آشپزی، به مطالعه کتاب‌های عرفانی و مذهبی، به خصوص قرآن می پرداخت. قرآن را چندین بار با تأمل و تفکر فراوان خواند. ایمان عجیبی پیدا کرده بود، نماز شبش هرگز ترک نمی شد، هر روز به مسجد برای نمازهای یومیه می رفت و در عین حال هیچکس او را در مسجد به اسم نمی شناخت. مردی گمنام و بی ادعا.

حال که آنچه را لازم می‌دانست برای خانواده‌اش فراهم کرده بود، تنها دغدغه‌اش چیزی بود که خود آن را «رهایی از خشم خدا» می دانست. دلش می خواست به مرگی طبیعی و عمری طولانی بمیرد، حاصل زحماتی را که برای فرزندانش کشیده تماشا کند. اما در سال‌های پایانی عمر، یک بیماری سخت و لاعلاج گریبانش را گرفت. سرنوشت پدر، که آن همه در تلاش برای دور ماندن از آن تلاش کرده بود، سرانجام هرچند دیرتر، اما به شکلی بی رحمانه نصیبش شد.

یک بیماریِ ناشناخته، به نام فلج فوق هسته‌ایِ پیش‌رونده، مربوط به سیستم اعصاب مرکزی، که درمانی هم نداشت. همسرش که پزشک بود زودتر از همه به علائم بیماری پی برد و برای درمان او تلاش بسیاری کرد، اما بدون نتیجه. ابتدا توانایی بلعیدن غذا را از دست داد، سپس تعادل و توان راه رفتن، بعد سوی چشمانش کم شد، اندامش سفت شدند و در نهایت، مردی که روزی از همۀ قوم و خویشانش، قوی‌تر و استوارتر بود، اکنون مانند کودکی به آنها نیاز داشت. بدین شکل زندگی رویۀ تلخ خود را به او نشان داد.

فرزندانش به یاد می آورند که امیر در اولین «سقوطش» از فرا رسیدن «خشم خدا» نگران بود. گاه به آنها می گفت دارم تاوان گناهان گذشته را می دهم. اما آنها دلداری‌اش داده و شهادت می‌دادند که او پاک زیسته، و قرار است با این بیماری پاک‌تر شود، تا گناهان فرزندانش را بپوشاند. تا پس از مرگ، زندگی آنها سراسر کار و تلاش و پیشروی باشد. همانطور که پدر امیر، با مرگ خود گناهان او را شسته بود.

همسر و فرزندانش در سال های آخر در این رنج جانکاه با او همراه شدند، به کسی از بیماری او اطلاع ندادند و خود مانند پرستار به او رسیدگی می‌کردند. اما آنها چطور می‌توانستند فداکاری‌های امیر را جبران کنند؟ هرچه در توان‌شان بود به کار بستند اما کم بود. او از همه چیزش گذشته بود. به عشق زندگی، زندگی که هرچه بیشتر به پایان خود نزدیک می‌شد برایش شیرین‌تر و عزیزتر بود.

با این حال همچون کوهی استوار بود و هرگز لب به شکایت نگشود. در اوج بیماری، درحالیکه بدنش در فلج کامل بود، حنجره‌اش از کار افتاده و صدایش به زحمت بیرون می‌آمد، و با ریه‌هایی عفونت‌کرده‌ به سختی نفس می‌کشید، باز با دیدن فرزندانش لبخند می‌زد. از دیدن اقوامش شاد می‌شد، و تا آخرین لحظه امید به بهبودی داشت. خوشحال بود که در پیش از مرگ عروس‌های خود را دیده است، و فرزندانش زندگی مطلوبی را برای خود تشکیل داده‌اند.

از ماه‌های انتهایی حیاتش جز بستر بیمارستان، نصیبی نداشت، شرایطش روز به روز دشوارتر می شد. اما ایمان عجیبی که داشت، او را مجال می‌بخشید تا مقاومت کند، و لب به شکایت نگشاید. به یاد مادرش بود، مادری که از سال‌ها قبل در زمین آرمیده بود و انتظارش را می‌کشید. و امیر چاره‌ای نداشت جز آن که در مواجهه با سرنوشت محتوم آدمی، دوباره به آغوش او باز گردد.

مرگی که با در نظر گرفتن آن همه سختی و درد و رنج، بی‌شک به یک تراژدی شبیه بود. تراژدی مردی قهرمان، که با از خودگذشتگی و فداکاری‌اش، ما را از عرصۀ خیالات‌مان پاک و منزه می‌کند. باشد که از او درس مقاومت و بردباری بیاموزیم، پرواز نیمه‌تمامش را ادامه دهیم، و در مسیر پیشِ رو ثابت قدم و استوار گام برداریم. همچون امیر، امیرِ قهرمان. یاد و خاطره‌اش گرامی.


«شعری برای پدر»

مسعود پورفر


واژه، کم است برای وصفِ تو ای پدر...

از بس که سخت گشته به ما، رنجِ این سفر.


چون مرغ از آشیان، تو چه راحت گریختی...

اما نصیب ما شده امروز، چشمِ تَر.


در خلوتِ خانه ات، جز آه و اشک نیست...

گرچه رها شدی، تو ‌از این؛ دردِ بی ثمر.


از عالم حَضیض، تو چیزی نخواستی...

آسان شدست کُنون، آسوده تر بِپَر!


تنها گذاشتی همسر و دُردانه های خود...

مرگ از برای جدایی، آمد سوی بشر.


دوری ولی چنان تو پیوسته ای به جان...

که هرگز نمی رود، رخسارت از نظر.


روانش شاد و یادش گرامی.



Report Page