Amf

Amf


#پارت_۵۵۶ 🦋🦋شیطان مونث🦋🦋 به شیرین نگاه کردم. یه گوشه از اتاق ایستاده بود و برو بر منو نگاه میکرد. دستمو زیر چونه اش گذاشتم و بهش نگاه کردم. نمیدونم دقیقا تا کی میخواست اینجا وایسه و منو تماشا کنه!؟ بالشت روی پاهام رو برداشتم و گفتم: -شیرین!؟ -ها خانمجان!؟ بلندشدم و گفتم: -تا کی میخوای اینجا بمونی و هی منو نگاه کنی هان!؟ اومد جلو و بهم نزدیکترشد و گفت: -آخه خانمجان فوزیه گفت باید اینجا بمونم اب هم خواستین خودم بدم دستتون! فوزیه از ترس ارسلان و شیرین از ترس فوزیه دست بردار نبودن....کلافه گفتم: -مگه من خودم دست و پا ندارم کارامو انجام بدم؟ -چرا خانمجان اما تقصیر من چیه....مجبورم خانمجان.... -اصلا مگه، ارسلان مهمون نداره...!؟ تو بهتر بری کمک کبری خانم. با ترس و اون چشمای گرد شده از تعجب گفت: -وای خانمجان میخواین فوزیه سر منو ببره بزاره رو سینه ام! حالا مگه این شیرین مجاب میشد.از من نمی ترسید اما از فوزیه مثل چی وحشت داشت.با حرص گفتم: -شیرررررین! برو به کارات برس نمیخواد اینجا بمونی! قیافه اش یه جوری بود که انگار نمیخواد بره.منم که به زور نمیتونستم دستشو بگیرمو بندازمش بیرون! داشتم با حرص نگاهش میکردم که در باز شد و ارسلان اومد داخل. آخ که چه به موقع!از من که حساب نمیبردن پس باید متوسل میشدم به ارسلان شیرین سرشو پایین انداخت و برگشت سر جاش...رفتم سمت ارسلان و گفتم: -تو خواستی شیرین بیاد اینجا و هی اینجوری برو بر منو نگاه کنه!؟؟ کتشو از تن درآورد و گفت: -عزیزم شیرین اینجاست که تو مجبور نباشی به خودت زحمت بدی! تقریبا ملتمسانه گفتم: -بگو بره...لطفااااا....ارسلان! نگاهی از سر ناچاری نگاهی بهم انداخت و گفت: -باشه.شیرین..میتونی بری! شیرین چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون. ارسلان رفت سمت اتاقک لباسها...صدام زد و گفت: -بیا بگو چی بپوشم!؟ با لبخند رفتم سمتش.تکیه دادم به دیوار و پرسیدم: -حالا قضیه چیه که نظر من مهم شده برات!؟ با یه نیم چرخ، یه نگاه پر ابهت بهم انداخت و گفت: -بده نظر زنمو بپرسم!؟ خندیدم و رفتم سمتش و گفتم: -نه! کی گفته بده!؟ خیلی هم خوب -پس انتخاب کن نگاهی به لباسهاش انداختم و گفتم: -رسمی یا غیر رسمی! -نظر خودت چیه!؟ -من میگم غیررسمی... -خب باشه.یه چیزی انتخاب کن هوتن پرسید بگم سلیقه زنم. لبخند کمرنگی از این حرفش روی صورتم نشست.درحالی که لباسهاشو دون دون نگاه میکردم تا بهترین رو واسش انتخاب کنم گفتم: -چقدر خاطر این دوستت واست عزیزه.... -هوتن!؟؟ آره...بد نیست...رفیق قدیمیه...رفیق گرمابه گلستان ولی همون ار جنس قدیمیش! بالاخره واسش لباس انتخاب کردم.پیرهن و شلوار رو دادم دستش و گفتم: -اینا...اینا باید به تو بیان... نگاهی بهشون انداخت و گفت : -آره...خوبن! صدای در که اومد ارسلان از اتاقک پرو لباس بیرون اومد و گفت: -بیا تو... شیرین نفس زنون سرش رو از در آورد داخل و گفت: -آقاجان..مهمانتان تشریف آوردن... -باشه...تو برو.... ارسلان لباس پوشید، ادکلن زد و بعدهم آماده ی رفتن شد اما قبلش گفت: -من میرم پایین...توهم هر وقت لباس پوشیدی بیا..هوتن علاقمند توروهم ببینه لبخند زدم و گفتم: -باشه چشم ارسلان که رفتم منم با وسواش مشغول انتخاب لباس شدم. میخواستم حتی با وجود بارداری زیبا و خوشگل بنظر برسم واسه همین یکی از بهترین لباسهامو انتخاب کردم و بعد با سر انداختن شال آماده ی بیرون رفتن شدم. قبل رفتن خودمو تو اون لباس یشمی رنگ که حالت لخت و گشاد داشت نگاه کردم. بهم میومد و تقریبا شد همون چیزی که خودم دوست داشتم. ادکلن زدم...لبهامو روهم‌مالیدم و بعد از اتاق بیرون رفتم. قبل از اینکه پایین برم چند بار سرفه خشکه کردم تا صدام گرفته نباشه و بعد لبخند ملایمی روی صورتم کاشتم و سمت پله ها رفتم. چون از پله ها به پایین اشراف دیدی بود سر خم کردم و کنجکاوانه نگاهی به پایین انداختم... به جایی که ارسلان و دوستش ایستا ه بکدن و بگو بخند میکردن اما ...یه دقعه سر جا خشکم زد.چشمم رو صورت خندون و آشنای دوست ارسلا ثابت موند... آره آشنا بود....خیلی هم آشنا بود....

Report Page