Amber
ᴛɪ-|پارک جیمین / ژانویه ۲۰۵۴ / سئول - کهربا
لحظهها... زمان اختراع بشر باشد یا نباشد گلوی ارادهی جیمین را سخت در انگشتانش میفشرد و فرصت به رهایی نفسهای دردمندش نمیداد. زمانهای که بشر تکنولوژی را مطابق میل به سریعتر رسیدن به آرزوهای کوچک و بزرگش یافته و سرعت را جایگزین تمام صبوریها و پایمردیهای بلندمدتش کرده بود، این پارک جیمین ۲۵ ساله بود که با موهای نقرهای و معطر به یاسهایی که خاک سئول را به فراموشی سپرده بودند، پلیور خاکیرنگ و عطر نارگیلی که از تنش ساطع شده و شخصیت منحصر به فردش به آدمهای اطرافش معرفی میکرد، روی چارپایهی فلزی کتابخانهی آقای چان نشسته و به آرامی سطر به سطر "بر باد رفته" را به روح نیازمندش میخوراند.
کتابخانهی آقای جئون ظاهری متین و موقر داشت. هر بازدیدکنندهای به محض ورود با اتاقکی کوچک با دیوارهای پوشیده از قفسههای محتوی کتابهای رنگباخته، رایحهی چوب سوخته و عود، چهارپایهی فلزی کوچک که جیمین از آن برای دسترسی به قفسههای بالاتر استفاده میکرد، یک میز گرد چوبی کوچک در انتهاییترین قسمت کتابخانه، ماگ خاکستری قهوه روی میز و پلههایی چوبی فرسودهی منتهی به طبقهی بالا رو به رو میشد. در دورهای که انسانهای راحتطلب و سرعتطلب جز با کتابخانههای پیشرفته حاوی انواع مانیتورها یا رباتهایی که کتابها را به شکل فایلهای صوتی یا فیلم به ذهن آنها انتقال دهند، ارضا نمیشدند کتابخانهی آقای چان یک عتیقهی ناب پنهانشده در کهربا بود و شاید انتظار مهمانانی را میکشید که آن کهربا را دروازهای برای اکتشاف و سفر ببینند.
در نظر آقای جئون کتابها به دو ژانر فلسفی و داستانی تقسیمبندی میشدند و هر ژانر دیگری که قرار نبود جز به تشریح حقایق ظاهری یا توهمات بپردازد نوعی کتاب تلقی نمیشد. او بیشتر از کتابهای تازه تالیف شده به کتابهای دهههای پیشین علاقه داشت چون معتقد بود حقیقتی که ذهن نویسندگان با گریم و پوشاندن لباسهای گوناگون به افکار خوانندگان کتابها دعوت میکنند واحد است و ازانجایی که لباسهای قدیمی جنسشان بهتر به نظر میرسد با نشستن روی صندلیهای ذهن اون چروک نمیشوند.
پاهای پارک جیمین مدتی نزدیک به یک سال اسیر قفل و زنجیر کهربای این کتابخانه بود و دستانش سخت در طلب لمس بیشتر صفحات کاهی کتابهای کلاسیک موجود در آن، کاری جز خاکروبی و چیدن دوبارهی آنها نداشتند. هر شب در اتاقک بالا روی تشکی بادی به خواب میرفت و صبح با آقای جئون یا پسرش که بوی بساط صبحانه را با عودِ کتابخانه پیوند میزدند صبحانه میخورد و در طول روز با احساس تشنگی با قهوهساز یا یخچال موجود در اتاقک بالا ماگ خاکستریاش را با مایع دلخواه گرم یا سرد میساخت. سرویس بهداشتیای بسیار کوچک در انتهای کتابخانه و پنجرهای بزرگ در طبقهی بالا وجود داشت و اجتماع همهی اینها این کهربا را مناسبترین فضا برای زندگی جیمین ماجراجو و خواهان تجربهی دنیای متفاوت کتابها معرفی میکرد.
***
۲۳ ژانویه / سالن اپرای سئول
شورِ وجودش چیزی از ماهی کوچکی که از رود پا به اقیانوس گذاشته و مست از تازگی آب میرقصد کم نداشت. این قرار بود اولین تجربهی او از همراهی با ارکستری مجلسی در مقابل خبرهترین نوازندههای جهان باشد. نوازندههای فلوت، ترومپت، ترومبون، ساکسوفون و دیگر سازهای بادی در پشت نوازندههای ویولن در قسمت راست و نوازندههای سازهای کوبهی در پشت و قسمت چپ جا گرفته بودند. ۱۲ ویولنیست سمت راست به همراه نوازندهی چنگی در کنارهترین قسمت استیج و ۱۰ نوازندهی ویولا در سمت چپش به همراه ۶ سِلیست و سه نوازندهی کنترباس در حال کوک کردن نهایی سازشان بودند.
کیم تهیونگ در میانهترین جای استیج نفسهای عمیق و پیاپی میکشید و دیگر نوازندگان را از نظر میگذرانید. در این میان تتوهای دست و چهرهی یکی از نوازندگان ویولنسل توجهش را جلب کرد. موهای نسبتا بلند مشکی با رگههای طوسی، چشمانی درشت و نگاهی که موجهای دیوانگی و شرارتش به وضوح دیده میشد. تتوهایش از آن فاصله کاملا مشخص نبود اما او را به راکاستار یا دیوانهای خیابانگرد و یاغی شبیهتر از سلیست و نوازندهی ارکستر نشان میداد. با ورود رهبر ارکستر به جایگاه به خصوصش نگاه از آن نوازندهی مرموز گرفت و توجهش به اجرای سخت و تعیینکنندهای که در پیش داشت جلب شد. این اجرا قرار بود شامل رکوئیم موتزارت در ابتدا، سولوی ویولن و پیوند آن به سولوی ویولنسل و در آخر سمفونی شمارهی ۳ بتهوون باشد که حدودا دو ساعت به طول میانجامید. تهیونگ یک نگاهش به صفحهی نت پیش رویش و یک نگاهش به حرکات پیوسته و گاه شتابان و گاه آرام رهبر ارکستر بود. این قطعه پس از گذشت قریب به سه صده هنوز جزو برترین آثار موسیقی کلاسیک جهان بود و گفته میشود موتزارت قبل از مرگ آن را نوشت تا مرثیهای برای پایان زندگیاش باشد. اما در نظر تهیونگ و بسیاری از موزیسینها و علاقهمندان به موسیقی، ستایش زندگی و شادی حاصل از لمس زیباییِ زندگی در جایجای آن حضور داشت. در آن بین چشمان بستهی سِلیست مرموز توجهش را جلب کرد. او بدون توجه به رهبر ارکستر و پارتیتور با بیقراری مشغول نواختن بود. پس از پایان قطعه نوبت به سولوی ویولن رسید و تهیونگ تپش بیقرار قلبش را حس کرد. چشمانش را بست و آرشهی در میان دستانش را هماهنگ با ندای روحش به حرکت درآورد. کششهایی نسبتا بلند اما شبیه به موجهای آرام و لرزان دریا آنگاه که گرمای شنهای ساحل را لمس میکند. با اوج گرفتن نتها روحش را در حال پرواز و سوار بر باد یافت. بیقرار اما آرام نواخت و به بالهایش اجازه داد به سرچشمهی زندگی هدایتش کنند. بعد از نواختن نت دو و نوشیدن جرعهای از آب چشمه سرمست و رها به تکنوازیاش پایان داد اما این ویبراسیون هنرمندانه و کمنظیر روی نت ر بود که به جای سکوت بعد از پایان اجرایش به گوشش رسید. چشم باز کرد و همان نوازندهی مرموز را دید که آرامش سولوی ویولن نواخته شده را به بافتهایی گاه پیچیده و گاه ساده پیوند میزد. جملهها و نتها رفته رفته تندتر و آرشه مقطعتر حرکت داده میشد. اگر از تهیونگ میخواستند سولوی نوازندهی مرموز را در یک جمله خلاصه کند میگفت: دیوانهای که هدفش از دیوانگی، تنها دیوانگی است.
***
با خجالت دستانش را جلو برد و در چشمان مواج مرد مقابلش خیره شد.
- خوشحال شدم از آشناییتون آقای جئون. امیدوارم در آینده یک اجرای دوئت داشته باشیم.
- باعث افتخاره جناب کیم.
با احترام گفت و با دور شدن از ویولنیست تمام نتهای اجرای سولوی او را دوباره در ذهنش مرور کرد. این میزان چیرهدستی و خلاقیت در ترکیب نتها و کششها را کمتر نوازندگانی در سولوی توام با فشار و اضطراب حاصل از همراهی با ارکستر مجلسی سالن اپرا به کار میگرفتند. امیدوار بود باز هم آن چشمان کهربایی را در ترکیب نوازندگان ارکستر ببیند.
***
جئون جونگکوک / ۲۴ ژانویه / کهربا
در آهنی زنگزده را به سختی باز کرد و تدارکاتش برای جیمین را بالاتر نگه داشت و روی میز گرد گذاشت.
- جیمین! بیداری؟
جیمین با چشمانی متورم و خوابآلود پا به پلهها گذاشت، دستی به صورتش کشید و بعد از خمیازهی کوچکی با خستگی زبان باز کرد:
- جونگکوک اینجایی؟
با دیدن جونگکوک ادامه داد:
- اجرای دیشب چطور بود؟
با دیدن حالت بامزهی پسر لبخندی بر لبانش نشست و جواب داد:
- یه سولیست جدید داشتیم.
- واقعا؟ باور نمیکنم مین یونگی به نوازنده جدید راضی شده باشه.
با پوزخند گفت و ادامهی راه را تا انتهای پلهها طی کرد.
- اگه اجراشو میدیدی باور میکردی و به پدرم التماس میکردی بیارتش اینجا تا هر روز به جای سکوت با صدای ویولن اون کتاباتو بخونی.
- چرا وقتی جئون جونگکوک دوستمه باید همچین چیزی بخوام؟
با صدای ضعیف زنگ هر دو به سمت در برگشتند و جیمین با عجله قدم برداشت. با باز کردن در قامت پسری تقریبا ۲۰ ساله با موهایی مشکی و فرفری و پریشان، چشمانی کهربارنگ و لبخندی کشیده و زیبا در مقابلش قرار گرفت.
- عم سلام.
دستی به گردنش کشید ادامه داد:
- اینجا کتابخونهی کهرباست درسته؟
جیمین سر تکان داد و پسر را به داخل راهنمایی کرد. به محض ورود چشمانش قفل همان نگاه دیوانه شد. جونگکوک با ناباوری لب زد:
- کیم تهیونگ؟
- خیلی خوشحالم که دوباره میبینمتون جناب جئون.
شوق وجودش را در چشمانش ریخت و با اشتیاق گفت.
- جونگکوک شی معرفی نمیکنی؟
- هیونگ ایشون همون سولیستی هستن که راجبش بهت گفتم.
جیمین شگفتزده به طرف تهیونگ برگشت، دستانش را فشرد و خوشحالیاش از ملاقات سولیست جدید ارکستر مین یونگی را ابراز کرد. پس از گذشت چند دقیقه و نگاههای کنجکاو و دقیقه تهیونگ به قفسهها پرسید:
- خب اسم اینجا رو از کی شنیدی؟ معمولا کسی دنبال اینجا نمیگرده.
نگاهش را از قفسهها گرفت و به جیمین دوخت.
- راستش دنبال یه کتاب قدیمی میگشتم. به کلی کتابخونه سر زدم و آخرینش اسم و آدرس اینجا رو بهم داد. یادداشتها/آلبر کامو.
کوزهی چشمان جیمین لبریز از عسل شد.
- مجبور نمیبودم بنویسم: اگر جهان پاک و شفاف بود، هنر وجود نمیداشت.
- در کدامین لحظه زندگی به سرنوشت تبدیل میشود؟
جیمین خندید و جونگکوک پرسید:
- تو که این کتابو خوندی. مطمئنم هزارجا فایل صوتی یا پیدیافش پیدا میشه. چرا دنبالش میگردی؟
- چون... عاشق بوی کاهی صفحههاییام که نوشتههای آلبر کامو روش نقش بسته باشه.
جونگکوک قدمی نزدیک شد و زمزمه کرد:
- در زمان مرگ؟ امّا مرگ سرنوشتی برای دیگران است، برای تاریخ و برای خانوادهی شخص.
قدیمی نزدیکتر.
- از طریق آگاهی؟ امّا این ذهن است که تصویری از زندگی همچون سرنوشت خلق می کند و نوعی پیوستگی و انسجام به آن می دهد، پیوستگی و انسجامی که در خود زندگی نیست.
در یک قدمی پسر توقف کرد.
- هر دو مورد توهّم است. نتیجه گیری؟ سرنوشتی در کار نیست؟ نظر تو چیه کیم تهیونگ؟
سعی کرد اختیار اسبی که در وجودش از نگاه نافذی که به چشمانش دوخته شده بود سرگردان شیهه میکشید و به هر سو میتاخت را به دست بگیرد.
- سرنوشتی در کار نیست اما هر انسانی اون رو توی یه چیزی پیدا میکنه. من وقتی فهمیدم ویولن چیه و هفت تا صدا داریم به اسم دو ر می فا سل لا سی که به همشون میگن نت ایمان پیدا کردم که سرنوشتم همین ویولنه و وقتی بتونم باهاش اون هفت تا نت رو بزنم به چیزی که باید تو زندگیم بهش برسم رسیدهم. شاید یه نویسنده سرنوشتش رو توی کلمات ببینه یا...
با مکث و نگاهی خاصتر در چشمان سِلیست مرموز ادامه داد:
- یه عاشق اونو تو چشمای معشوقش پیدا میکنه.
جیمین قدم برداشت و نزدیک آندو ایستاد.
- من به هیچچیز اهمیت نمیدهم جز آفرینش و انسان و...
جونگکوک از مکثش استفاده کرد تا ادامه دهد:
- عشق.
جیمین برگشت و به سمت چارپایه رفت تا کتاب را از ردیف یکی مانده به آخر کتابخانه بیابد.