Alternative

Alternative

Elix


به عمارت جلو روم نگاه میکردم، فکرنمیکردم یه روزی بتونم توی این شهر و این دانشگاه تحصیل کنم.

وارد ساختمون اصلی که شدم معماری مدرنش واقعا درجه یک بود.


همین طور که مشغول دید زدن بودم یهو صدای جیغ و داد و های یه عده دختر که به سمت در ورودی میدوییدن باعث شد طوری برگردم بهشون نگاه کنم که گردنم رگ به رگ شد .

اخم غلیظی کردم و تا خواستم چیزی بگم که با دیدن یه اکیپ 4 نفره که دخترم بودن حرف تو دهنم ماسید...! 


همین طور که داشتم براندازشون میکردم یه چیز محکمی خورد بهم :


_عوو... عذر میخام! 

و به سمت جمعیت دویید. 


+تازه واردی... ؟! 

 به سمت صدا چرخیدم و با دیدن دختر ریزه میزه ایی که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود خیره شدم 


_اره...! اینا کین؟! 


+دخترای ثروتمند این دانشگاه، همشون باباهاشون کارخونه دار و سهام دار شرکت های برند خارجین که همیشه در حال مسافرت کردن به کشورای مختلف...! البته خودشونم یه اکادمی دارن که توش به بچه ها رقص اموزش میدن...! 

+توعم سعی نکن زیاد از کارشون سر دربیاری، چون سرگیجه میگیری...! 


_خب این رفتارای عجیب... 


+بخاطر اینه که محبوبن... همه اونایی ک میبینی دورشونن بخاطره اینه که دوس دارن پز بدن و خودشونو از اون اکیپ بدونن، البته یه سریاشونم فقط بخاطر این که بتونن وارد اون اکادمی بشن، پاچه خواری میکنن چون هر کسیو راحت اونجا راه نمیدن! 


+تو دنبال کلاست میگردی؟! 


_اره، 211...! 


+بیا بهت نشون بدم...! 

******


+خب بچه ها خسته نباشید، کلاس تمومه...!!


_هی جنی، امروز برنامت چیه؟ میخایم بریم یکم مشروب بخوریم...


+بچه ها من امروز باید برم اتاق تمرین، برای ضبط اماده بشم... نمیتونم باهاتون بیام...


_عهههه... ینی چی ؟! اون اخر هفتم باهامون نیومدی...!


همین طور که داشتم میرفتم دست تکون دادم و گفتم :


+هفته بعدی حتما باهاتون میام... خدافظ... 


چند ماهی میشه به طور جدی دارم رقص تمرین میکنم و فیلمامو توی فضای مجازی اپلود میکنم، فکر نمیکردم انقد بتونم برای خودم طرفدار جمع کنم.


دوربین و خاموش کردم و خودمو انداختم رو تخت، از شدت خستگی و بدن درد نای اینکه برم یه دوش بگیرم و نداشتم.

چشمام و رو هم گذاشته بودم و داشت خوابم میبرد که یهو صدای زنگ گوشیم منو از خواب ناز بیدار کرد :


+عی لعنت بر مزاحم...!

+بله بفرمایید...؟!


_سلام، من لیسا هستم، لیسا مانوبان...

شناختی؟! لیدر اکادمی... 


کمی از شوکه بودنمو کم کردم و وسط حرفش پریدم : 


+بله شناختم، امرتون... ؟!


_راستش باید باهات حرف بزنم، امشب میتونی؟


+امشب...؟ من راستش...


_خیلی مهمه...


+باشه... ادرسو برام بفرست!


به سمت کافه ایی که ادرس داده بود رفتم. و با دیدنش به سمتش رفتم.


_عه بلاخره اومدی؟ بشین...

میدونم خستم هستی، و سریع میرم سر اصل مطلب، من به کمکت احتیاج دارم...


+چه کمکی...؟!


_من و اعضای تیمم برای یه مسابقه مهم که مربوط به رقص میشه داوطلب شدیم اما بخاطر فشار سنگین تمرین یکی از بچه های تیم اسیب خیلی جدی دیده از ناحیه پا و خب نمیتونه که توی اون مراسم حضور داشته باشه، من ویدعو هات و که دیدم خیلی خوشم اومد ازت چون کار تمیز و خوبی داری، پس ازت میخام که بیای توی تیم ما...


+من... ؟! اخه...


_اخه و اما نداره جنی، ما الان وقت کمی داریم و تو فقط مورد اعتمادمون هستی. مطمعن باش میتونی توی این چند هفته باقی مونده جای اونو بگیری...


+خب... من باید چیکار کنم؟


_نگران چیزی نباش... لاین سوم دنس ما مربوط به توعه، کار سختی نیست. مکان برای تمرینم ما در اختیارت میزاریم. میتونی هروقت دلت بخاد اونجا تمرین کنی... حالا، کمکمون میکنی؟


به نگاه های ملتمسانه لیسا چشم دوختم، با وجود اینکه باید خودمو برای ضبط ویدعوی بعدی اماده میکردم اما اگه این جشنواره مهم و از دست میدادیم خیلی بد میشد.. 


_اره... هستم :)

******


دو ماهی میشد که به طور رسمی وارد اکادمی لیسا مانوبان شده بودم.


بد دو سه هفته سخت وارد اون مسابقه شدیم، همه چی همونطور که باید پیش رفت. و بعد چند روز وقتی نتایج مسابقه اومد فهمیدیم که تیم ما برنده شده.

لیسا بعد از مسابقه به من پیشنهاد مربی شدن توی اکادمی و داد...

و خب، این بهترین پیشنهاد کاری بود که به من میشد.


رابطمون باهم جدا از محیط کاری خیلی صمیمی شده بود. دلم میخاست بیشتر وقتمو باهاش بگذرونم... 


با وجود اینکه هرروز همو میدیدیم اما دلم حسابی براش تنگ میشد ولی روم نمیشد بهش بگم تا اینکه یه شب اومد پیشم و حرف دلشو بهم زد...


باورم نمیشد اون حرفی و که میخاستم بگم و بهم بزنه...!


دستاشو حلقه کرد دور گردنم و با گفتن "جنی، دوستت دارم...!" شبمو ساخت.



خب خوشگلای مادر، نظراتتون و بگین ادمین انرژی بگیره. عای ننه قربونش 😂🤍

Report Page