Alpha

Alpha

基亞娜

Imperial Hellish (آلفا/خانوم رئیس):

آلفا:


"این یک یادآوری بود. من انتظار دارم وقتی سوالی می کنم جواب بگیرم. من هرگز و هرگز باعث دردت نخواهم شد. کمی سوزش ، همش همینه. " 

نفسش گردنم رو محاصره کرده بود و صداش در گوشم غوغا می کرد کرد. خدایا خیلی دلم می خواست برگردم. 

"و اون را دوست داشتی ، نه؟"


می دانستم که باید جواب بدهم. 

"آره."

 پاسخ من به سختی یک نفس گرفت - به عنوان سخنرانی حساب نمی شد. این یک به سختی یه نجوا محسوب میشد.


"اگر تو واقعاً چیزی را دوست نداری ، اگر باعث ناراحتی یا درد طولانی مدتت میشه ، به من بگو.باید بتونم تحت هر شرایطی عکس‌العمل‌هات را درباره آنچه انجام می دهم متوجه بشم ، اما اگر به هر دلیلی چیزی رو متوجه نشدم و جا اندختم ، فقط به من بگو. اما لطفاً - به خاطرهر دو مون- قبل از اینکه از من بخواهی دست بردارم ، خودت را بررسی کن. فکر کن که آیا واقعاً می خوای من جلوی آن را بگیرم. یا اینکه اگر فقط از دوست داشتن چیز جدید می ترسی. "


جرعه طولانی از آبجویم خوردم و سپس ، با حرکتی غریزی که به اندازه او مرا شگفت زده کرد ، فکر می کنم سرم را به عقب خم کردم تا اینکه به سینه او رسید. طبق توافقمون ، چشمانم را بسته نگه داشتم.


"همه اینا خیلی ... زیاد است." 

صدام رو شنیدم که داشت اعتراف می کرد

"خیلی متفاوت. خیلی عجیب. خیلی ترسناک. نمی دانم چه بلایی سرم میاد. تو-تو با من کارایی می کنی. فقط با-من حتی نمی دانم - بدون اینکه امتحان کنم. مثل اینکه تو همه سوئیچ ها و دکمه های من را میشناسی. اما تو نتونستی. احتمالاً نمی تونستی بدونی که چه چیزی باعث می شود من این مسئله را خوب قلمداد کنم. هیچ کدوم از پیگیری‌ها ، تماشای من از دور ، نمی تواند به تو بگه که چه چیزی من را تحریک می کند. "


آلفا:

"بله درست میگی."

 صدای او ، از خیلی نزدیک ، از سینش ، از بالای سر من ... بلند ، انرژی خالص و خشدار بود.

 " به تو گفتم ، كایری. من می توانم تو رو مثل یک کتاب بخونم. تو ترسیدی ، اما این را می خوای. تو از این واقعیت متنفری که من خیلی روت تأثیر می گذارم ، اما به همان اندازه دوستش داری. ترس آن را بسیار هیجان انگیزتر می کند. "


شیشه چوب را لمس کرد ، و سپس او بطری من را برداشت و آن را روی میز پشت سر ما قرار داد. دستهایش به پایین بازوهایم لغزید. بدنش پشت سرم برج کشید. نفسش روی گردنم وزید.


صدای گذاشتن شیشه روی چوب اومد ، و سپس او بطری من را گرفت و آن را روی میز پشت سرمون قرار داد. دستهایش به پایین بازوهایم لغزید. بدنش پشت سرم اومد. نفسش به گردنم میخورد.


"چشمات رو ببند ، کایری."


 بهش گفتم: 

"بستن."


"خوبه"

 مکثی کوتاه.

 "به من اعتماد داری؟"


"دارم سعی می کنم. دارم میرسم بهش."


"با وجود اینکه من اینجا همه چیز رو کنترل میکنم ،ولی این هنوز با سرعت تو حرکت می کند. من محدودیت هات رو از بین میبرم ، تو را فراتر از آنچه فکر می کنی با آن راحت هستی میرسونم ، اما نه آنقدر سریع که ترس تو را تسخیر کند. "

 انگشتاش ، دورم قرار گرفتن ، بزرگ و سخت و گرم ، مقابلش من ، کوچک و لرزان و سرد بودم. 

"به من بگو چی میخواهی. همین الان. یک چیزی رو بگو که می خوای احساس کنی. "


هیچ تردیدی در کار نبود. 

"بوسه ای دیگه"


"دخترخوب."


من از این حرف متنفر بودم ، از مدلی که گفته شد ، و از پاسخ من تعریف می کردم. 

"من یک سگ لعنتی نیستم ، بنابراین ^دختر خوب ^ بهم نگو."


خندید. "نازک نارنجی نازنازی."


"من نازک‌نارنجی نیستم فقط از اینکه با من صحبت کنند انگار یک پودل* هستم که سرانجام موفق شدم با حرف صاحبم بنشینم.


*نوعی سگ


فکر کردم با این بحث کوچیک ، بوسه کنسل بشه. اما نه. وای نه. چشمانم هنوز بسته بود ، هنوز احساس می کردم که نفس او روی گونه ام میپیچه ، پوستش که مثل کاغذ سنباده بود به آرامی روی فک من سر می خورد و لب های گرم من را نوازش می کرد. و به همین سرعت ، شکایتم رو فراموش کردم تو جام پیچیدم ، پاهایم همچنان سرجاشون وایستاده بودن ، بدنم برگشته و به عقب خم شده بود. این یک پیشنهاد بود ، در عین حال راهی دیگر برای من بود که به او نشان دهم که تسلیم این کار هستم.


یادتونه چطور گفتم که در اولین قرار ملاقات با طرفم نخوابیدم؟ خب ، من به ندرت حتی در قرار اول ، می بوسیدم. من آدم محتاطی نبودم ؛ قبلاً این را گفته بودم اگر نوعی ارتباط عاطفی یا شخصی وجود نداشته باشد ، من فقط اعتقادی به شیرجه رفتن سر رابطه فیزیکی نداشتم. من از پسری که دوست داشتم انتظار عشق ابدی را نداشتم. من انتظار عاشقانه پاک و مقدس را نداشتم - گرچه همیشه خوب بود - اما انتظار داشتم قبل از اینکه بخواهد وارد شلوار من شود ، برای شناختن من به نوعی تلاش کند.

Report Page