Alpha.

Alpha.

Nebula~

امگاها کیوتن، امگاها ظریفن، امگاها همه کوچولو و بغلی‌ان و ...

البته همه‌ی این کلیشه ها با رسیدن به اوه سهون -امگای ۲۲ ساله- از بین میرن.

اون ظریف نیست، قدش بلنده و چهارشونه اس! کوچولو و بغلی؟.. اصلا.

کیوت؟ چهره سهون از دور داد میزنه در حد من نیستی و همچین چهره ای بسختی میتونه کیوت باشه.

امگاها معمولا رایحه های شیرینی دارن اما اوه سهون تو این یکی هم شبیهه امگاها نیست.

رایحه سیب سبز؟ فقط پنج درصد امگاها همچین رایحه ای دارن.

مردم همیشه با دید اول فکر میکنن الفاست.. البته که این قضیه به نفعشه! توی جامعه الفا سالار اونا الفا بودن، یا حداقل شبیه به الفا بودن خوبه البته تا وقتی که مردم نفهمن طرف حسابشون یه امگاست! اونموقع است که نیش و کنایه هاشون شروع میشه. حتی اگه کاری هم نکنن نگاه تحقیر امیزشون برای اذیت شدن سهون کافیه!

اوایل خیلی ناراحت میشد. مدت ها طول کشید با خودش کنار بیاد. توی دوران مدرسه و دبیرستان همه چیز خیلی واسش سخت بود. الفاها مسخرش میکردند و بهش میگفتند نمیتونه امگای خوبی باشه. حتی امگاها هم بهش متلک های بدی مینداختند و اون رو توی گروه خودشون نمیخواستند. اعتماد به نفسش رسما نابود شده بود و از خودش خوشش نمیومد.

تنها جایی که حس راحتی داشت کنار دوست های بتاش(ییشینگ و جونمیون) بود. شاید اگه اونا نبودن الان سهونی هم وجود نداشت.

ییشینگ راجب چهره ی جذاب و خیره کنندش گفت و جونمیون بهش نشون داد که قد بلندش چقدر باعث کون سوزی الفاها و بتاهای کوتوله میشه.

اوایل سخت بود که با خودش کنار بیاد اما در اخر به حقیقت حرف های دوستاش پی برد و فهمید همه اونایی که به نحوی تحقیرش میکردن و سعی در کوبیدنش داشتن در حقیقت بهش حسادت میکردند.

کنار ییشینگ و میون، خودش بود. اونا اهمیتی به جنسیت و ماهیتش نمیدادند. براشون مهم نبود که امگا یا الفاست و دیدن رابطه قشنگی که اون دو نفر با هم داشتن باعث میشد قلب سهون پر از اکلیل های براق بشه‌.

سهون به عشق اعتقادی نداشت اما چیزی که بین اون دونفر جریان داشت قطعا عشق بود!

و خوشبختانه سهون علاقه ای به عشق و اینجور حس ها نداشت.

راجب هیتش میپرسید؟ دخترا خوب گوش کنید! علم کلی پیشرفت کرده! بابت شکستن قلبتون متاسفم ولی دیگه تموم شد اون دورانی که امگاها موقع هیت مثل توله سگ های کوچولو برای الفاشون دم تکون میدادند.

خلاصه بخوام بگم همه چی توی زندگی سهون روی بهترین حالت بود. اعتماد بنفسش برگشته بود و کسی جرعت نمیکرد بهش چیزی بگه. مثل همیشه بیبی ییشینگ و میون بود و همیشه بوچی موچیش میکردن و سهون میتونست خودش رو هر چقدر میخواد براشون لوس کنه.

دانشگاه میرفت و نمره هاش عالی بود. کسایی هم که پشت سرش چرت و پرت میگفتن میتونستند بیان از کونش بخورن و خودشون رو سیر کنند.

ابر های تیره کنار رفته بودند اسمون زندگی صاف بود.

روز های زیبا و زیبا تر...

البته تا وقتی که با اون بچه الفای سال اولی برخورد نکرده بود!

دیدار اولشون درست مثل کلیشه های فیلم و سریال ها بود. 

تو سالن کتابخونه بهم برخورد کردند و جزوه های سهون روی زمین ریخت. کدوم احمقی توی کتابخونه میدوه؟!‌

چشم غره ی وحشتناکی بهش کرد و خم شد پایین تا برگه هاش رو جمع کنه اما پسر روبروش زودتر دست به کار شد و خیلی سریع جزوه هارو جمع و جور کرد و معذرت خواهی کرد.

سهون پوفی کرد و از بالا به پسر خیره شد. اگه هر کسی دیگه ای بود بهش توجه نمیکرد اما رایحه الفای روبروش یه جورایی عجیب بود. نه اینکه بد باشه؛ فقط زیادی خوب بود، طوری که سهون میخواست عطرش رو بیشتر حس کنه... و همینش عجیب بود!

الفا بلند شد و میخواست برگه ها رو به دست سهون بده که با دیدن صورتش مات موند.

هر دو داشتند صورت همدیگه رو دید میزنند.

توی نگاه اول لب های پسر خیره کننده بود و رنگ پوست خورشیدیش... در کل زیبا بود. سهون فورا نگاهش رو گرفت و میخواست برگه ها رو از دستش بگیره که با برخورد پوستشون بهم انگار صائقه به تنش خورد.

صحنه هایی از خودش و پسر روبروش دید. خودشون بودن اما توی‌ مکانی دیگه و با وضعیتی دیگه... یه وضعیت ناجور!

چهره ی سرخ شده ی الفا هم نشون میداد که فقط خودش اون رویا رو ندیده.

لعنتی لعنتی لعنتی. داستان هایی که مادرش تعریف میکرد یادش اومد و متوجه قضیه شد.

جفت حقیقیش رو دیده بود. یعنی اون و الفا جفت های حقیقی هم بودن...

امکان اینکه افراد جفت حقیقی خودشون رو پیدا کنند یک در هزار بود و واقعا چرا سهون اون یک نفر بود؟؟

همه ارزوشونه که جفت خودشون رو پیدا کنند اما برای کسی که از الفاها متنفره این یه بدشانسی خیلی بزرگه.

خودش رو جمع و جور کرد و قاطعیت برگه های رو از دستش کشید و الفا رو مات و مبهوت پشت سر خودش جا گذاشت و با قدم های اروم ترکش کرد.

'جفت حقیقی به کونم'

سهون وقتی جفت حقیقیش رو به کونش میگرفت تصور نمیکرد قراره هر جا که میره الفا واقعا دنبال کونش بیفته.

پس تصمیم گرفت خیلی متمدنانه پسر رو (که جونمیون امارش رو دراورده بود و فهمیده بود اسمش جونگینه) به گوشه ای بکشه و باهاش صحبت کنه.

خوشبختانه و یا از نظر شما ریدرا متاسفانه، دیگه دوره جفت حقیقی و این کسشعرا هم تموم شده بود.

درسته که پیدا کردن جفت یه شانس بزرگ بود اما از کجا‌ معلوم جفت حقیقیت فرد خوبی باشه؟ قاتل، دزد، خلافکار و... نباشه؟

متوجه شدید دخترا؟ اصلا خود قضیه جفت حقیقی داشتن خیلی خیلی کسشعره! لایک تو فکر کن عاشق یکی دیگه هستی یهو جفت حقیقیتو میبینی، جدا حاضری عشقتو ول کنی بری با ادمی‌که نمیشناسی زندگی کنی؟ اصلا منطقیه؟

بزارید یه مثال بزنم، مثلا همین جونمیون و ییشینگ.

فکر کنید یهو یه ادم غریبه بیاد به جونمیون بگه من جفت توام و باید باهام ازدواج کنی.. بنظرتون جونمیون قبولش میکنه؟ اصلا ممکنه؟

شما نمیدونید ولی جونمیون با اون روی خشنی که کمتر کسی ازش دیده تخمای فرد مورد نظر رو مورد عنایت قرار میده و بعد مثل یه خرگوشِ کیوت و کوچولو میره بغل ییشینگ و خودشو براش لوس میکنه.

اینارو گفتم که به اینجا برسم؛ درسته که جفت حقیقی داشتن باعث میشه یه پیوند بین گرگ ها شکل بگیره اما این پیوند یه پیوند زوری نیست که دو نفر رو تا ابد بهم متصل کنه. و از اون گذشته این پیوند مخصوص گرگ هاست و جامعه خیلی وقته از گرگ بودن فاصله گرفته! و شاید گرگ ها فقط بیست درصد توی زندگی تاثیر داشته باشن. البته جدای از کلیشه های مضخرف الفا بتا امگا.

در کل پیوند بین گرگ هایی که جفت تقدیری هم هستند تا وقتی جاریه که یکی از طرفین مارک بشه (که اون هم داستان خودش رو داره و سهون خسته تر از این حرفاست که همچین پروسه طولانی ای رو براتون توضیح بده😔💕)

با وجود همه اینا سهون خیالش راحت بود که وجود الفا تاثیری توی‌ زندگیش نداره و با کمال ارامش پسر رو به گوشه ای خلوت برد و براش توضیح داد که علاقه ای بهش نداره.

+ببین پسر، خوشبختانه من از الفاها خوشم نمیاد و علاقه ای به جفت داشتن ندارم. پس این قضیه کلا کنسله. راجب تو هم نمیدونم، احتمالا با کسی رابطه داشته باشی پس خیالت راحت. این قضیه جفت حقیقی برای من اصلا مهم نیست‌ و فکر کن منو توی زندگیت ندیدی! سوالی چیزی نداری؟

و واکنش الفا واقعا عجیب بود!

چشم هاش پر شده بود و مشخص بود که بغض کرده!..

چشم های سهون از این درشت تر نمیشد. اون الفا واقعا لب هاش رو اویزون کرده بود؟؟

پسر با صدای لرزونی گفت: ولی من ازت خوشم میاد. میشه یکم بیشتر اشنا بشیم؟

و بعد با چشم های معصوم و منتظری به سهون نگاه کرد.

فاک عالم. از کی تا حالا همچین الفاهای احساساتی و کیوتی پیدا شدن؟

احتمالا این یه خواب بود نه؟

درسته که شخصیت الفای روبروش کمی، فقط کمی روش تاثیر گذاشته بود ولی این باعث نمیشد سهون گولش رو بخوره! اصلا از کجا‌ معلوم نقش بازی نمیکرد؟

پس نگاهش رو جدی کرد و با لحن محکمی بهش گفت: ولی من از شما الفاها خوشم نمیاد. پس نه!

شاید سهون سری قبلی اشتباه دیده بود ولی اینبار واقعااا برق اشک توی چشم های الفا دیده میشد.

با خودش فکر کرد پسر روبروش زیادی بی تجربه اس و احتمالا گرگش روش خیلی تاثیر داره که داره چنین واکنش هایی نشون میده غافل از اینکه الفای روبروش واقعا دل نازکه!

پشتش رو به الفا کرد و داشت میرفت که صداش به گوشش رسید.

-ولی چه ربطی به الفا بودنم داره؟‌ همه الفاها که مثل هم نیستن. تو هم منو نمیشناسی.

سهون تو دلش اعتراف کرد واقعا صدای دلنشینی داره.

حرف الفا براش جالب بود.

یه جورایی داشت میگفت منو الفا در نظر نگیر؟..

واقعا سرگرم کننده بود. الفاها اونقدری به خودشون افتخار میکنند که هر جا میرن اول ماهیتشون رو میگن. اونوقت پسر از سهون میخواست الفای وجودش رو نادیده بگیره؟

سرگرم کننده بود!

بدون اینکه برگرده و نگاهی بهش بندازه بهش گفت: دوست دارم تلاشت رو ببینم.

و لبخند زیبایی که روی صورت پسر نشست رو ندید.

خب سهون واقعا قصدی برای رابطه داشتن با الفا نداشت. صرفا میخواست ببینه الفای روبروش کی خسته میشه و روی واقعیش رو نشون میده ولی همه چیز اونطور که سهون برنامه ریزی کرده بود پیش نرفت.

اون موش کوچولو حتی جونمیون رو هم توی چنگش گرفته بود!!

و هر جایی سهون میرفت نفوذ کرده بود. دانشگاه، کتابخونه، سلف، هرروز دنبالش میکرد و سعی میکرد باهاش صحبت کنه.

حتی قرار های دو نفره‌ش با جونمیون هم سه نفره شده بود!

محض رضای خدا چجوری مخ جونمیون رو زده بود که جونمیون انقدر لوسش میکرد؟ اصلا با چه جرعتی اومده بود دوست صمیمی سهون رو خام کرده بود و جای سهون رو گرفته بود؟ دزد کثیف!

دیگه بودن جونگین توی زندگیش به یه جز ثابت تبدیل شده بود. البته این به معنای قبول کردن جونگین به عنوان جفتش نبود! فقط فهمیده بود که جونگین واقعا مثل الفاهای دیگه نیست و این خودش قدم بزرگی محسوب میشد. تقریبا، فقط تقریبا جونگین رو در حد دوست هاش میدید. و جفت حقیقی بودن تاثیر زیادی توی رابطه شون نداشت.

جونگین رو نمیدونست ولی خوشبختانه سهون توانایی کامل کنترل گرگش داشت و پیوند بینشون تاثیر زیادی روش نداشت‌. البته به جز وقت هایی که هیت میشد!

سهون اصلا ادمی نبود که دارو های مربوط به هیتش رو فراموش کنه ولی ورود کیم جونگین لعنتی باعث بهم خوردن خیلی چیز ها شده بود.

و بگایی جدید... هیتش شروع شده بود. گرگ درونش حسابی قدرت نمایی میکرد و دلش سکس با الفا رو میخواست‌ اما خوشبختانه رئیس هنوز هم سهون بود!

و محض رضای خدا سهون نمیخواست با هیچ کسی رابطه ای داشته باشه.

با خودش تصور میکرد که اگه قراره رابطه ای هم شکل بگیره فرد مورد نظرش قطعا یه بتاست.. اما حالا چی؟‌

نسخ و بگا رفته روی تخت، با تصور بدن سیاه یه الفای تپلی جق زده بود. شرم اوره!..

(خب شاید زیادی بی انصافی کرده ‌بود ولی اخه شما به کسی که رنگ پوستش برای کره ای بودن زیادی تیره اس و لپ های تپل و نرمی داره و موقع نشستن شکمش یه کوچولو چین میخوره و یکی از عادتاش پوت کردت لبهاشه چی میگید؟)

و فاک به کارما و تقدیر و هر کوفتی که باعث شده سر و کله اون پسر تو زندگیش پیدا بشه.

چون محض رضای خدا، سهون نمیتونست از فکر‌کردن بهش دست بکشه!



( نظرتونو بگید، خوب بود؟ بد بود؟ یه پارت دیگه بنویسم ازش؟ یا اینبار بریم سراغ الفای تپلیمون؟💕)

Report Page