Alpha

Alpha

ᴘᴀʀᴋᴇʀ ᴄʙ⁹⁷

هرچند چرت، اما امیدوارم ازش لذت ببرید چون از ایده هایی یهویی من بود...

.

.

.

.

- ولش کنید.

افرادی که دور پسرک حلقه زده بودن، با شنیدن اون صدای آشنا و لحن محکم، عقب کشیدن و سرشون رو مطیعانه پایین انداختن.

با قدم های سنگینی که باعث می شدن پوتین هاش تا نیمه توی برف فرو برن، جلوتر رفت و بالای سر پسرک مو نقره ای که به سختی بدن خسته اش رو تا اعماق اون کوهستان برف گیر رسونده بود، ایستاد.

- سرت رو بالا بگیر تا بتونم صورتت رو ببینم.

پسرک بزاق دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از روی پوتین های مشکی مقابلش بالا کشید، به زحمت چشماز بدن عضلانی مرد که تنها قسمت هاییش توسط پوست گوزن پوشیده شده گرفت و به چهره اش خیره شد.

زخمی عرضی و سرخ رنگ از روی گونه چپ تا گونه راستش به جا مونده بود و به نظر تازه می رسید، چشم های روشنش با جدیت آمیخته شده بودن و خراش قدیمی روی ابروش ثابت می کرد که تا چه حد اهل جنگه.

به سختی از روی برف ها بلند شد و سعی کرد روی پاهای لرزونش بایسته، اخمی روی پیشونیش نشست و بی توجه به نیشخند تمسخر آمیز اون مرد، گفت:

- به افرادت هم گفتم، من فقط برای کمک گرفتن اینجام و نه آسیب زدن به گله لعنتیتون!

- اما لحنت اصلا شبیه کسایی که نیاز به کمک دارن به نظر نمی‌رسه کوچولو!

بی اراده دستش رو مشت کرد و با خشم توی چشم های مرد مقابلش خیره شد، اون هم درست مثل خودش رهبر یه گله بود اما اصلا نمی فهمید که چطور مرد پیش روش تا این اندازه قدرت و نفوذ داره.

تنها با خیره شدن توی چشم های روشن لعنتیش بود که حس می کرد کنترلش رو برای انجام دادن هر کاری از دست داده و تبدیل به عروسکی خیمه شب بازی شده که به دستور اون به هر سمتی حرکت می کنه!

آخرین باری که به همراه آلفاش با این مرد روبرو شده بود، با خودش عهد بسته بود که دیگه هرگز سعی نکنه باهاش مواجه بشه یا ازش چیزی بخواد؛ اما ظاهرا دست تقدیر، سرنوشت رو جور دیگه واسش رقم زده بود...

- کمک نکردن به گله ما مساویه با پیشروی کردن اون شکارچی های لعنتی و در نهایت شما هم مثل بقیه گله ها، تبدیل به پوست روی شونه های اون ها می شید!

با نشستن اخمی محکم روی پیشونی اون مرد بود که نیشخندش عمیق تر شد، اون فقط حقیقت رو به زبون آورده و آلفای مقابلش تا این اندازه عصبی شده بود.

شکارچی های گرگ ماه ها می شد که به جنگل های اون ها وارد شده بودن و خیلی زود به انتهایی ترین بخش جنگلِ ماه، یعنی کوهستان زوزه می رسیدن.

این اسمی بود که اهالی روستای نزدیک، برای اون کوهستان انتخاب کرده بودن و اعتقاد داشتن که آخر هر ماه بعد از شنیدن زوزه ها، گرگینه ای به بلوغ می رسه.

خب، ظاهرا مردم روستا اونقدر ها هم احمق نبودن!

حالا شکارچی ها توی جنگل ماه بودن، تعداد زیادی از گرگ های گله پسر مو نقره ای رو شکار کرده و با بی رحمی از پوستشون لباس های زمستونی ساخته بودن...

اون از معدود کسانی بود که بعد از فرو پاشی گله، جون سالم به در برده و خودش رو به اون کوهستان رسونده بود.

- از من می‌خوای واسه گرگ های احمقت چیکار کنم؟

- فقط کمکم کن تا پیداشون کنم و کنار هم بیارمشون، ازمون محافظت کن و کنارمون باش تا وقتی که شکارچی ها رو از جنگل ماه بیرون می کنیم.

مرد پوزخندی زد و با قدمی بلند روی برف ها، فاصله بینشون رو کم کرد؛ نگاهی به رگه های شبرنگ بین موهاش انداخت و در نهایت توی چشم های زرد زیبای پسرک خیره شد.

- داری می‌گی باید وارد جنگتون بشم و فداکاری کنم؟

- فراموش نکن که این جنگ فقط برای ما نیست، اگه کسی مانعش نشه خیلی زود کوهستان زوزه رو هم درگیر می کنه و اون وقته که دیگه هیچکدوم از شما ها هم نمی تونه جلوی شکارچی ها رو بگیره.

لبخند مرد مو شکلاتی حالا ناپدید شده بود، با اینکه پذیرفتن این موضوع سخت بود اما حق رو به پسرک می داد چون درست می گفت؛ شکارچی های لعنتی اونقدری حریص بودن که حتی بعد از بین بردن یه گله به صورت کامل هم بیخیال کشتار بی‌رحمانشون نشن.

پس برای محافظت از گله خودش هم که شده بود، باید همراه پسرک مو نقره ای و گله به درد نخورش می شد!

- در این بین باید یه چیزی هم به من برسه، درسته؟

پسرک اخمی کرد و بدون حرفی توی چشم های روشن مرد خیره موند، تا اینکه شخص مقابلش لبخندی زد و حین نوازش کردن موهای نقره ای پسرک بین انگشت هاش، ادامه داد:

- شاید بهتر باشه بعدا سر فرصت بهش فکر کنم، هوم؟

عقب کشید و حین چرخیدنش روی برف ها، خطاب به پسرک گفت:

- همراهم بیا، می دونم چطور باید توله گرگ های به درد نخورت رو پیدا کنیم!

.

.

.

.

حالا اونجا بود، توی غاری عمیق نشسته و مقابل چوب های در حال سوختن، به دیوار تکیه زده بود.

با ورود مرد مو شکلاتی به غار بود که نگاهش رو از شعله های آتیش گرفت و سرش رو بالا آورد، مرد با جدیت دستش رو جلو برد و خرگوشی که تازه شکار شده بود رو به سمت پسرک گرفت.

- بگیرش، شک ندارم حسابی گرسنه ای و بدنت ناجور زخمی شده.

بهت زده به خرگوشی که توسط گوش هاش از دست مرد آویزون شده بود، چشم دوخت و پرسید:

- اما الان دقیقا وسط زمستونه، چطور پیداش کردی؟!

- شاید بهتر باشه به جای حرف های اضافه بگیریش، قبل از اینکه بیخیال بشم و خودم بخورمش!

پسرک پلکی زد و خرگوش کوچیک رو از دست مرد گرفت. مثل همیشه و برخلاف بقیه، دوست نداشت گوشت شکارش رو خام استفاده کنه اما مقابل اون مرد چاره ای جز طبیعی رفتار کردن نداشت.

بنابراین بعد از جدا کردن پوست خرگوش، گوشتش رو گاز زد و مشغول جویدنش شد.

مرد مقابلش نشست و بعد از اینکه چندین چوب دیگه داخل آتیش انداخت، با اطمینان گفت:

- تو یه امگایی، درسته؟ دلیل موهای نقره ایت هم همینه، دفعه قبلی که دیدمت موهات مشکی بودن و احتمالا بعد از جفت شدن با آلفات به این رنگ در اومدن.

تکه گوشت توی گلوی پسرک پرید و به سختی سرفه کرد، همین مهر اثباتی بر حرف های مرد شد و لبخندی رو به لب هاش هدیه داد.

- حتی فکر کردن به این موضوع که می‌تونی چنین چیزی رو مخفی کنی هم احمقانه ست، موهای نقره ایت و اندام ظریفت همه چیز رو لو می‌دن... یه آلفا هیچوقت با چنین ظرافتی زاده نمی‌شه.

- با گفتن این حرف ها قراره به چی برسی؟

- بذار حدس بزنم، آلفای دوست داشتنیت هم قاطی گرگ های قربانی کشته شده؛ درسته؟

خیره به چهره ناراضی پسرک و اخم محکمش، سرش رو کمی جلو برد و با لبخند ادامه داد:

- اما امگا کوچولوی ما اونقدر ها ناراحت به نظر نمی رسه، شاید هم چون آلفاش اون قدری که باید باهاش مهربون نبوده؟!

پسرک بعد از مکثی، نگاهش رو ازش گرفت و سرش رو پایین انداخت. چشم هاش رو بست و بعد از بیرون فرستادن بازدمش جواب داد:

- اون یه عوضی بود که حتی وظایف خودش رو هم درست انجام نمی‌داد، وظیفه رهبری گله به من سپرده شده بود چون آلفای لعنتیمون حتی نمی تونست درست از مغزش استفاده کنه!

کریس توی جاش صاف نشست و بدون کنار رفتن لبخندش حتی برای لحظه ای، مشغول بستن مچ‌بند های چرمیش دور دست هاش شد.

- جالب شد، امگایی که نقش آلفای پک رو بازی می کنه...

بی اعتنا به دست های مشت شده پسرک که درست توی دیدش بودن، نیشخندی زد و پرسید:

- اسمت چیه... امگا؟

پسرک با عصبانیت چشم هاش رو بست و سعی کرد آروم باشه، دست اون نبود که به عنوان یه امگا به دنیا اومده بود؛ اون بابت بی لیاقت بودن آلفای گروه و رها شدن تمام وظایف اون عوضی روی شونه های خودش مقصر نبود... با این وجود اعتراضی نکرد و نفسش رو بیرون فرستاد، فعلا به کمک اون مرد نیاز داشت و نمی‌تونست حرفی بزنه.

پس در جواب تنها گفت:

- فلیکس.

- می تونی کریستوفر صدام کنی، من آلفای گله گرگ های این کوهستانم.

با دیدن چهره مصمم کریس، بی اراده لبخندی محو زد؛ اون جذاب ترین آلفای ممکن بود!

مرد مقابلش واسش غذا آورده و پذیرفته بود بهشون کمک کنه اون هم در حالی که فهمیده بود فلیکس فقط یه امگاست، ظاهرا حرف ها و شایعات بقیه درمورد اینکه رهبر گله کوهستان بی رحم ترین آلفای تمام دوره هاست حقیقت نداشتن.

وقتی کریس متوجه نگاه خیره اش، با لبخند سرش رو چرخوند و مشغول خوردن غذا شد؛ تا اینکه مجددا تونست صدای محکمش رو بشنوه.

- به چیزی که قراره ازت بخوام فکر کردم.

فلیکس با لپ هایی پر شده از گوشت خرگوش، سرش رو به طرفش برگردوند و منتظر موند؛ حالا جدا حاضر بود در قبال گرفتن کمک های اون مرد هر چیزی که می خواد رو بهش بده!

کریس نیشخندی زد و از جاش بلند شد، کنار فلیکس روی سر پنجه هاش نشست و بعد از اینکه چونه اش رو توی دستش گرفت ادامه داد:

- امگای من باش! فقط در همین صورته که بهت کمک می کنم.

بهت زده بزاق دهنش رو همراه لقمه درشتش پایین فرستاد و تنها با چشم هایی گرد شده به صورت آلفای پیش روش خیره موند، حتما شوخیش گرفته بود.

با این وجود چیزی نگفت چون اونقدری شوکه شده بود که نتونه حرفی بزنه و موتور مغزش از حرکت ایستاده بود!

کریس با انگشت شستش لکه خون خرگوش رو از کنار لب های فلیکس پاک کرد و همون طور که سرش رو جلو می برد، گفت:

- خیلی وقته که دنبال امگای خودم می گردم، اما هیچوقت فکر نمی کردم که اون قراره گرگ کوچولویی از گله جنگل ماه باشه.

فاصله بینشون رو به صفر رسوند و روی لب های فلیکس زمزمه کرد:

- قرار نیست مثل آلفای سابقت باشم، تا آخرین لحظه ازت محافظت می کنم و اجازه نمی‌دم آسیبی ببینی امگا کوچولوی من!

.

.

.

.

_END.

Report Page