Alone💔
Zakieh 🌸_ قرار نیست این اتفاق بیوفته امپراطور! تهیونگ قراره ملکهی شما بشه.
جونگکوک بعد از شنیدن حرفهای ملکه با عصبانیت رو به مادرش غُرید:
_ همچین اتفاقی نمیوفته مادر جان، من به هیچ عنوان همسر برادرم رو به عنوان ملکم نمیپذیرم. چرا باید همچین کاری بکنم!
ملکهی مادر با لحن دستوری همیشگی خودش با اطمینان گفت:
_ ملکهی امپراطور رو ملکهی مادر انتخاب میکنه پسرم؛ و انتخاب منم تهیونگه! میدونی که اگه این اتفاق نیوفته همسر برادرتمجبوره که به قبیلهی خودش برگرده و هیچ جای این سرزمین هم با یک امگای بیوه رفتار خوبی ندارن و اونها ممکنه اذیتش کنن،من چنین اجازهای رو نمیدم؛ تو میتونی در کنار تهیونگ معشوقهی خود رو هم نگهداری، ولی تهیونگ ملکهی تو خواهد شد.
امپراطور جوان که لحن جدی و محکم مادرش رو دید، و قوانین قصر هم اجازهی مخالفت با ملکهی مادر رو بهش نمیداد، به ناچارسر تکون داد و با لحن محکمی رو به مادرش گفت:
_ این آخرین باریه که به حرفتون گوش میدم مادر جان؛ و این رو هم بهتون بگم که انتظار رفتار خوب و محبتآمیزی ازم نسبت بهامگای برادرم نداشته باشید. اون امگا دستخوردهی برادرمه و من هیچ وقت نمیتونم بهش به چشم دیگهای نگاه کنم و بهش محبتکنم، اون فقط به اجبار شما ملکه میشه و من دوست ندارم راجعبه رفتارم نسبت بهش از این به بعد به شما جواب پس بدم.
جیمین که تا اون لحظه ساکت بود و بعد از شنیدن صحبتهای ملکه با غمی عمیق به گوشهای زل زده بود؛ با این حرف جونگکوکنیشخند آرومی زد. هیچکس نمیتونست جونگکوک رو ازش بگیره، اون نمیگذاشت. اون امگای بیوه که چیزی نبود! جیمین با همهبخاطر آلفاش میجنگید.
ههجین که با این حرفهای پسرش ناامید شده بود، سر تکون داد و با غمی آشکار گفت:
_ تهیونگ داغ دیدست پسرم! اون خیلی دلنازک و زود رنجه، نباید باهاش بد برخورد کنی و باعث رنجش بیشترش بشی، بایدمرحمی باشی روی زخمهای دلش.
جونگکوک با عصبانیت و صدای بلندی رو به مادرش، همینطور که از روی زمین بلند میشد گفت:
_ همین که گفتم مادر! اون برای برای من یک امگای دست خورده و اضافی بیشتر نیست. ازم نخواین که حس دیگهای بهش داشتهباشم، من معشوق خودم رو دارم.
و خواست از اقامتگاه ملکه همراه با جیمین خارج بشه، که ملکهی مادر با صدای لرزونی از غم گفت:
_ فردا مراسم تاجگذاری ملکه انجام میشه، و توی اولین راتت هم باید باهاش بخوابی و مارکش کنی تا پیوند کامل بشه؛ به بعدشمیتونی کاری باهاش نداشته باشی. لطفاً این کار رو بخاطر من بکن پسرم، ملکه باید مارک امپراطور رو داشته باشه.
جونگکوک به ناچار بخاطر مادرش سکوت کرد و سرتکون داد و اقامتگاه رو ترک کرد.
با خروج از اقامتگاهِ مادرش، همسر برادرش رو دید که همراه با ندیمههاش پشت در اتاق ایستاده بودن و از سر پایین افتاده وچونهی لرزونش مشخص بود که همهی حرفاش رو شنیده. پس با شدت گرفتن اخمش همراه با معشوقش از کنارش گذشت و به سمتاقامتگاه خودش راه افتاد.
جیمین در بین راه لب گشود و گفت:
_ حالا چی میشه سرورم؟ من نمیتونم تحمل کنم که شما رو کنار کس دیگهای ببینم.
جونگکوک با کلافگی گفت:
_ خودت که شنیدی جیمین، این وظیفهی ملکهی مادره که ملکهی آینده رو انتخاب کنه، دست من نیست؛ ولی میتونم بهت قول بدم کهبعد از انجام پیوند دیگه کاری به کار اون امگا نداشته باشم، نگران نباش.
جیمین که جواب دلخواهش رو گرفته بود، با سرخوشی لبخندزد. اون امگای بیوه نمیتونست جای اون رو بگیره، جیمین دلفریب وافسونگر بود و میتونست بعد از گذشت مدتی، خودش رو از معشوق امپراطور به همسر دومش ارتقاء بده و بعد از مارک شدن وبچهدار شدن از امپراطور به مرور زمان میتونست تهیونگ رو کنار بزنه و خودش ملکه بشه. ولی باید صبر میکرد تا مارک بشه وجایگاهی بدست بیاره تا بتونه نقشههاش رو عملی کنه.
( آلفاهای خون خالص میتونن هر چند تا امگایی که بخوان رو مارک کنن)
.
.
.
تهیونگ رو به روی ملکهی مادر زانو زده بود و همین طور که اشکاش گونههای سُرخش رو پوشیده بودن با التماس نالید:
_ شما رو به الههماه قسم میدم این کار رو باهام نکنید مادرجان. من نمیتونم زیر بار این خفت و ننگ برم! صحبتهای امپراطور روشنیدم، ایشون من رو نمیخوان. من حاضرم به قبیلهی پدریم برگردم و سختی بکشم، تا این که جلوی هر کسی توی قصر غرورمبشکنه. لطفاً در تصمیمتون تجدید نظر بفرمایید بانوی من.
ههجین که با دیدن اشکهای امگای جوان چیزی روی قلبش سنگینی میکرد به سختی ولی با لحن مصممی گفت:
_ نظر من عوض نمیشه تهیونگ؛ اصلا اطلاع داری که اگر به قبیلهی پدریت برگردی، یک امگای بیوه و طرد شده به حساب میای وهر کاری دلشون بخواد میتونن باهات بکنن! من این اجازه رو نمیدم، حالا هم بیشتر از این اصرار نکن، بعداً میفهمی که منصلاحت رو میخواستم. الان هم باید بری و برای جشن فردا آماده بشی.
تهیونگ که دید التماس کردن فایده نداره، اشک بیشتری ریخت و با حال بدش راهی اقامتگاهش شد.
.
.
.
روز تاجگذاری ملکه فرا رسیده بود و تهیونگ به دستور ملکهی مادر به زیباترین شکل ممکن آمادهی اجرای مراسم بود. لباسهایسفید و قرمزی که پوشیده بود با پوست گندمگون و گونههای قرمزش هارمونیِ بینظیری رو ایجاد کرده بود و موهای بلندش هم بهوسیلهی ربانی سفید بالای سرش جمع شده بود و چشمهای زیبا و کشیدش هوش از سر همه میبرد به غیر از کسی که باید….
امپراطور توی جایگاه اصلی با لباسهای قرمزی که طرح اژدهای روی اون اُبهتش رو دو چندان میکرد با نارضایتی که از تویرفتارش معلوم بود منتظر امگای برادرش بود.
بعد از ورود تهیونگ همگی تعظیم کردن و تهیونگ با چشمایی که حلقهی اشک درشون به وضوح دیده میشد، سرش رو پایینانداخته بود تا از تماس چشمی با جونگکوک خودداری کنه. امپراطور به آرومی تاج رو روی سر ملکهی جدیدش گذاشت و با اکراهبه اون نگاه کرد. درسته که اون امگا زیبا و معصوم دیده میشد، ولی معشوق خودش هم چیزی از زیبایی و دلفریبی کم نداشت وآلفا دوست داشت به جای امگای برادرش با امگای خودش ازدواج میکرد.
بعد از گذشت لحظاتی وقتی که طبق رسوم باید چشم در چشم آلفای جدیدش چای سفید مراسم رو مینوشید؛ بالاخره نگاهش بهجونگکوک گره خورد و در همون نگاه اول تونست شعلههای خشم و نارضایتی رو از نگاه سرد جفت جدیدش ببینه. اشک درونچشمهاش راهشون رو به گونههاش باز کردن و بلافاصله بعد از خوردن چای دوباره سرش رو به زیر انداخت. امپراطور اون رونمیخواست و هیچ چیز نمیتونست براش دردناکتر از این حس ناکافی بودن و اضافی بودن باشه. امپراطور اون رو به چشم یکامگای دست خورده و اضافه میدید و این برای تهیونگ خیلی دردناک بود.
.
.
جیمن از ابتدای مراسم خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و گریه میکرد. اون باید الان جای اون امگای بدرد نخور میبود، اونباید ملکه میشد نه اون امگای بیوه. پس با عصبانیت اشکهاش رو پاک کرد، تصمیم خودش رو گرفته بود، اون نمیگذاشت اونامگا جاش رو به همین راحتی بگیره؛ پس باید نقشهای میکشید که اون رو کاملاً از نزدیک شدن به امپراطور دلسرد کنه.
بلند شد و از ندیمههاش خواست تا زیباترین لباسهاش رو براش آماده کنن. امشب قطعاً شب طولانیای میشد! با فکر کردن بهنقشهی بینقصش نیش خندی زد و رو به ندیمهی مخصوصش گفت:
_ امشب وقتی به دیدن امپراطور رفتم، باید بری و به ملکه بگی از طرف امپراطور دستور داری که اون رو به اقامتگاهشون بیاری،مطمئن بشو که باهات تا دم در اتاق امپراطور بیاد، فهمیدی سویا؟
سویا که متوجهی نقشهی اربابش شده بود خندید و با سر تایید کرد.
.
.
تهیونگ خسته از مراسم اجباری و طولانی امروز به اقامتگاهش رفته بود و میخواست با کمک ندیمههاش لباسهای جشنش روتعویض کنه، که بهش خبر دادن از اقامتگاه امپراطور ندیمهای اومده تا اون رو پیش امپراطور ببره. توی راه رفتن به اقامتگاهامپراطور، استرس عجیبی همهی وجودش رو در بر گرفته بود. یعنی ممکن بود امپراطور بخواد قبل از راتش باهاش بخوابه؟ یا اینکهمیخواست بهش نزدیکتر بشه و حرفهای اون روزش رو از دلش در بیاره!
نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت. حالا که با برادر همسر مرحومش ازدواج کرده بود و قرار بود بقیهی عمرش رو با اون زندگیکنه، دوست داشت بهش نزدیکتر بشه تا شاید بتونه دلش رو نرم کنه تا اون رو بپذیره و باهاش مهربونتر باشه؛ بالاخره اون آلفایجدیدش بود و هر امگایی تشنهی توجهی آلفاش بود.
با استرس وارد اقامتگاه امپراطور شد و با اشارهی دست سویا فهمید که باید بقیهی راه رو تا رسیدن به اتاق شخصی امپراطورتنها بره. به در اتاق که رسید، میخواست اجازهی ورود بگیره که صدایی مانعش شد.
جیمین با دیدن سایهی تهیونگ پشت در اتاق، زیر ضربههای جونگکوک با شدت بیشتری نالید و مطمئن شد که به گوش ملکهیجوان برسه.
صدای اه و نالههای از سر لذت امگایی گوشهاش و پُر کرده بود و صدای ضربههایی که ناشی از برخورد بدنهاشون بود حالشرو بدتر هم میکرد.
یعنی امپراطور به همین دلیل ازش خواسته بود که به اونجا بره؟ که کوچیکش کنه و بهش بفهمونه که اون رو نمیخواد و معشوقخودش رو داره!
این برای دلنازک و شکنندهی امگای جوان خیلی زیادی بود، اونم شب ازدواجش!
با سیل اشکهایی که تمومی نداشت دستش رو روی گوشهاش گذاشت و با دو از اون جهنم فرار کرد تا دیگه چیزی نشنوه.
ولی امگای جوان نمیدونست این تازه شروع ماجرا بود…
لینک چنل دیلی نویسنده💗