Alone

Alone

Reyi
@Bts_skyy


با زدن دکمه ی off ضبط ماشینو خاموش کرد..

بعد از اینکه حسابی بدنشو کش داد و به قول خودش خستگی شیش روز ماموریت و چهار ساعت رانندگی رو از تنش در کرد، پالتوی بلند مشکی رنگش رو از روی صندلی پشتی برداشت و از ماشین بیرون رفت...!

اول میخواست زنگ خونه رو بزنه، ولی بعد با فکر این که شاید همسرش تا ساعت دو شب دیگه خوابیده باشه، منصرف شد و ترجیح داد قفل دروازه رو با کلید باز کنه...!

فضای پارکینگ مثل همیشه سرد و تاریک بود.. حتی توی روز!

بی توجه به اینکه باید ریموت رو بزنه و دوباره ماشینو توی پارکینگ پارک کنه، از راه پله ها بالا رفت...!

جونگکوک خسته تر از اون بود که حتی بخواد پلک بزنه.. چه برسه به پارک ماشین!

وقتی عدد نقره ای رنگ 4 رو از فاصله ی یک متری دید، لبخند محوی زد و قدم های خسته شو به در خونش رسوند..

تنها چیزی که الان میتونست حالشو بهتر کنه، یه دوش آب گرم دو نفره با تهیونگ بود... ولی اگه خوابیده باشه قطعا اونقدر مردم آزار نیست که برای یه دوش از خواب ناز بیدارش کنه...!!

رمز مسخره ی 6، 7، 8، 9 رو وارد کرد و پاشو روی پارکت چوبی خونش گذاشت..

سرشو پایین انداخت..

اولین بوسه شون درست همینجا بود... دقیقا دم در!

خنده ی کوتاهی کرد و خواست از کنار این خاطره ی شیرین بگذره که با دیدن داخل خونه سر جاش میخکوب شد!!!

لیوانای مشروب هزار تیکه شده بودن و بطری های خالی وودکا متر به متر خونه رو پُر کرده بودن!!

اصلا معلومه اینجا چه خبره؟؟!!!

کتشو روی مبل پرت کرد و سعی کرد با دید زدن خونه، دنبال مقصر این اتفاق بگرده...!

ولی نه آدمی بود.. نه صدایی...!!

وحشت زده به اتاق دو نفره شون نگاه کرد..

خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود ولی در اتاقشون نیمه باز بود و هاله ای از نور سفید رنگ به داخل خونه می‌تابید...!

- ته.. تهیونگ؟!

جوابی نیومد..

در حالیکه سعی میکرد لرزش دستاشو کنترل کنه، ضربه ی بیجونی به در اتاقش زد.. این تراژدی داشت لحظه به لحظه براش ترسناک تر میشد...!

سرشو از لای در عبور و نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند...

همه چیز سر جاش بود.. حتی تابلو فرش های قیمتی که با کمک سلیقه ی همسرش خریده بود هم تکون نخورده بودن!

اگه واقعا به خونش دزد زده باشه، پس لابد اونا رو هم میبردن.. نمی‌بردن؟!

فشار بیشتری به در وارد کرد تا کاملا بازش کنه که با حس برخورد در به یه جسم، نفس تو سینه ش حبس شد...!

اون حتی کفشم پشت در نمیزاشت!!!

بدن ورزیده شو به سختی از بین چارچوب عبور داد...!!

ولی چیزی که باهاش مواجه شد دزد و جن و روح نبود.. تهیونگش بود!

چند قدم باقی مونده رو سریع جلو اومد و روبروش زانو زد..

نفس حبس شده شو بیرون داد و همزمان با حرکت دادن انگشتاش لای موهای نرم و خوش حالتش، اسمشو صدا زد: ته.. بیبی.. حالت خوبه؟!

پسر کوچیکتر که با شنیدن صدای آرامش بخش همسرش جون تازه ای گرفته بود، سرشو سریع بالا گرفت...!

- جونگ.. جونگکوک...

تهیونگ خودشو توی آغوش پسر بزرگتر انداخت...

گرمای خاص تنش باعث میشد احساس امنیت کنه...!

جونگکوک دست چپشو نوازش وار روی کمرش میکشید تا آروم بشه...

نمیتونست بفهمه چه خبر شده!!

لباشو نمناک کرد و با لحن نگرانی پرسید: ته.. چیشده عزیزم؟! اتفاقی افتاده؟!

تهیونگ در حالیکه پوست گوشه ی لبشو با دندون میکند، گفت: کوک.. اون.. اون دوباره برگشته...

جونگکوک اخم کمرنگی بین ابروهاش انداخت و با لحن جدی تری پرسید: کی تهیونگ؟ کی برگشته؟!

- هو.. هوسوک...

+ ولی ته.. اون مرده...!

- نه کوک! نه.. روحش اینجاست...

داره را.. راه میره...!

+ لعنتی!

لبخند تلخی زد..

حالا فهمیده بود چه خبره...

تهیونگ راست میگفت.. اون برگشته!

جونگکوک حتی فکرشم نمیکرد اگه فقط برای "شیش" روز عزیز ترین کسش رو تنها بزاره، ممکنه دوباره بیماریش برگرده...!

بیماری "اسکیزوفرنی"

همون اختلال روحی لعنتی که بعد از آتیش گرفتن خونه ی هوسوک، دامن زندگی اونا رو گرفت...!

نباید گول ظاهر بنظر خوب تهیونگ رو میخورد و برمیگشت سر کار...!!!


- خب ته.. هوسوک الان کجای خونه ست؟!

+ ت.. توی ن.. نش.. نشیمن...!

- پس توی حموم نیست.. درسته؟!

+ ن.. نه... دو.. دوست نداره.. ب.. بره اونجا...!


جونگکوک حلقه ی دستاشو دور کمر ظریف تهیونگش محکم تر کرد و همزمان با خودش بلندش کرد...

طوری که پاهای تهیونگ روی هوا معلق بودن و کاملا روی سر شونه هاش سوار شده بود...!

- پس بیا بریم جایی که هوسوک اونجا نباشه...


Report Page