Alone 💔

Alone 💔

Ana💗


با این حرف و تهمت بزرگی که جیمین بهش زده بود، به یک باره با خشم از سر جاش بلند شد و به سمت جیمین رفت و سعی داشت سرگیجه‌ی خفیفی که حس می‌کرد رو نادیده بگیره. با رسیدن رو به روی جیمین یقه‌ی لباس ابریشمیش رو توی مشتش گرفت و با عصبانیت توی چشم‌های سرکش و بی‌خیال جیمین غرید:


_ دفعه‌ی آخرت باشه که این مزخرفات و میگی، امگای بی‌اصل و نسب‌! یک بار دیگه این تهمت‌ها رو به ملکه‌ی سرزمینت بزنی قول میدم با قدرتی که دارم، کاری کنم از قصر اخراج بشی و بری همون جایی که ازش اومدی. منو با خودت مقایسه نکن، من به آلفای دیگه‌ای به غیر از امپراطور حتی نگاه هم نمیکنم… با خودت چی فکر کردی که این چرندیات رو بهم میبافی؟ 


جیمین اخمی کرد و به زور خودش رو از زیر دست تهیونگ آزاد کرد و یک قدم ازش دور شد و با پوزخند رو اعصابی گفت:



_ درسته که من برده بودم و بی‌اصل و نسبم، ولی اولین بارِ من با امپراطور بوده، ولی تو چی؟ تو قبل از امپراطور بار‌ها زیر برادرش بودی.



تهیونگ که با این حرف جیمین توی چشم‌هاش اشک جمع شده بود، سعی کرد آروم باشه و به سختی لب زد:


_ از این اتاق برو بیرون، نمیخوام حتی یک لحظه‌ی دیگم جلوی چشمم باشی؛ هر چند من میدونم عصبانیتت از چیه! تو می‌خواستی قبل از من از امپراطور باردار بشی و جای من رو بگیری و ملکه بشی، ولی بارداری زود هنگام من کاری کرده که نقشه‌ت با شکست مواجه بشه بخاطر همین به هر ریسمانی چنگ میزنی تا عصبانیتت رو خالی کنی و من رو ناراحت! ولی کور خوندی جیمین، من نمیذارم دوباره امپراطور رو ازم بگیری.



جیمین که با این حرف و پیش‌بینی درست تهیونگ بیشتر خشمگین شده بود، گفت:



_ اشتباه نکنید ملکه! امپراطور همین الانشم مال منه، اون عاشق منه و هیچ‌کس نمیتونه جای من رو توی قلبش بگیره و این توجهاتی که الان به شما داره فقط بخاطر بچه‌ست نه بخاطر این که عاشقتون شده. بهتون توصیه میکنم به این محبت‌های گذار و از روی ترحم دل نبندید، با اجازه.


جیمین که با کلماتش زهر خودش رو ریخته بود با خوشحالی اتاق رو ترک. تهیونگ بعد از خروج جیمین، همون جلوی در روی زانوهاش سقوط کرد و بغضی که با حرف‌های جیمین که می‌دونست شاید درست باشه توی گلوش شکل گرفته بود رو آزاد کرد و شروع کرد به گریه کردن. اون خیلی ساده به امپراطور دل بسته بود ولی با فکر کردن به این که امپراطور فقط بخاطر بچه باهاش مهربون شده باعث میشد از خودش بدش بیاد. امپراطور هرگز بهش نگفته بود که دوستش داره و عاشقش شده، پس چرا تهیونگ فکر می‌کرد چیزی که از نگاه امپراطور میخونه عشقه! اون فقط به امگای خودش که حامل بچه‌ش بود ترحم می‌کرد فقط همین. 

.

.

.

.

 تهیونگ که بعد از گریه کردنش احساس بی‌حالی و گرما می‌کرد و با دیر اومدن جونگ‌کوک احتمال می‌داد که اون امشب از اومدن پیشش پشیمون شده به اتاق جیمین رفته؛ پس با ناامیدی تمام لباس‌های سلطنتیش رو در آورد و تنها با پیراهن گلبهی نازک و کوتاهی که تا زیر باسنش می‌رسید روی تشک مخصوصش دراز کشید و دستش نوازش‌وار روی شکمش می‌کشید. 


جونگ‌کوک خسته از صحبت طولانیش با امپراطور هان، به سمت اتاق مشترکش با تهیونگ به راه افتاد و به آرومی وارد اتاق شد تا امگای باردارش رو از خواب بیدار نکنه. 



تهیونگ با شنیدن صدای قدم‌های آلفاش، جشم‌هاش رو بست و دلش بابت این که جونگ‌کوک پیش جیمین نرفته بود گرم شد؛ ولی زخمی که جیمین با حرف‌هاش به قلب عاشقش زده بود، عمیق‌تر از این بود که بخواد به این زودی التیام پیدا کنه. جونگ‌کوک لباش‌ها رو در آورد و طبق عادت همیشگیش با بالا تنه‌ی برهنه کنار تهیونگ دراز کشید و پتو رو از روی تهیونگ کنار زد تا روی خودش هم بندازه که با دیدن امگاش توی اون لباس‌های کوتاه و بدن‌نما که به زیبایی هر چه تمام‌تر پوست طلایی و خوشرنگش رو به رخ میکشید، قلبش یک تپش جا انداخت و محو در زیبایی امگاش اون رو از پشت در آغوش گرفت و با صدای بم شده توی گوشش زمزمه کرد:



_ میدونم بیداری عزیزم، نمیخوای چشمای زیبات رو باز کنی؟ 



تهیونگ متعجب پلکی زد و سریع چشمان پف‌کرده از گریه‌ش رو باز کرد.


_ چرا غمگینی تهیونگ؟ بوی سیبت به ترشی میزنه!

تهیونگ که سعی می‌کرد اشک‌هاش دوباره راه خودشون رو به صورت باز نکنه به سختی گفت:


_ چیزی نیست سرورم… فقط کمی خستم.



جونگ‌کوک اخمی کرد که از نگاه تهیونگ دور موند.


_ مگه قرار نبود وقتی با هم تنهاییم با اسمم صدام بزنی! و اینکه لازم نیست بهم دروغ بگی این بوی فورمون مال خستگی نیست.



تهیونگ با ناراحتی پلکی زد ‌و تصمیم گرفت ناراحتی و حرف دلش رو به زبون بیاره تا شاید از این دو‌دلی و سردرگمی نجات پیدا کنه.


_ می‌خواستم یک سوال ازتون بپرسم. شما…شما بخاطر بچه باهام مهربون شدید؟ نه؟


جونگ‌کوک که به امگاش حق می‌داد که بعد از این همه بدی که در حقش کرده بود، به حس اون شک داشته باشه، لبخند غمگینی زد و دستش رو از زیر پیراهن تهیونگ رد کرد و شکم صاف و لطیف امگاش که محل رشد بچش بود رو نوازش کرد و با بوسیدن لاله‌ی گوشش همون‌جا به آرومی لب زد:


_ نمیدونم از کجا شروع شد. اون اوایل بخاطر این که امگای برادرم بودی، راضی نبودم که باهات جفت بشم، با خودم فکر می‌کردم اگر کسی بفهمه جفت برادرم رو ملکه‌ی خودم کردم کسرشأنه و غرورم خدشه‌دار میشه؛ ولی بعد از شناخت تو و شخصیت مهربون و زیبات روز به روز بیشتر بهت احساس وابستگی می‌کردم، وقتی به خودم اومدم که دیدم اگر یک روز عطر خوش سیبت رو نفس نکشم و صورت زیبات رو نبینم، آرامش ازم فراری میشه و نمیتونم نفس بکشم. اولش با خودم و حسم کنار نیومدم، من آدمی نبودم که اهل تعهد و عشق و احساس باشم. تمام روابط من تا حالا فقط از روی غریزه بوده و بس؛ ولی تو با همه برام فرق داشتی. وقتی فهمیدم بارداری از خوشحالی داشتم توی ابر‌ها سیر می‌کردم. این که کسی که عاشقی توله‌ت رو باردار باشه خیلی شیرینه الهه‌ی‌من. اگر عاشقت نبودم اصلا بچه رو قبول نمی‌کردم! چون از اول عقیده داشتم که جانشین و ادامه دهنده‌ی راهم باید از وجود کسی باشه که میپرستمش و نیمه‌ی وجودمه. من فقط دیر فهمیدم که عاشقتم همین… پس این که بخاطر بچه باهات مهربون شدم رو فراموش کن. من بخاطر تو بچه‌ رو دوست دارم نه بخاطر بچه تو رو!


تهیونگ که با شنیدن صحبت‌های صادقانه و عاشقانه‌ی جونگ‌کوک غرق در حس آرامش شده بود، اشک شوقی که از گوشه‌ی چشمش چکید رو پاک کرد و به طرف جونگ‌کوک برگشت و به چشم‌های ستاره بارونی که عاشقشون بود زل زد و بوسه‌ی سطحی‌ای روی لب‌های جونگ‌کوک زد و با احساس لب زد:


_ منم از همون روز اول عاشق شجاعت و صلابت و جذابیتت شدم، جوری که به فقرا اهمیت می‌دادی و سعی داشتی فساد توی دربار رو ریشه کن کنی برام قابل ستایش بود، تو زیر اون پوسته‌ی مغرور و سردت قلبی از طلا داری آلفای‌ بارونیِ‌من. دوستت دارم.

جونگ‌کوک با عشق پیشونی امگاش رو بوسید و صورتش رو قاب گرفت و لب‌های بوسیدنی و شیرین الهه‌ش رو بین لب‌های تشنه‌ی خودش کشوند و به نوبت لب‌بالایی و پایینی تهیونگ رو مک میزد. تهیونگ که غرق در خوشی شده بود با جونگ‌کوک همراهی کرد ‌و لب‌های آلفاش رو بوسید. جونگ‌کوک با بی‌طاقتی پهلو‌ها و شکم تهیونگ رو نوازش و با زبونش درحال خوردن و لیسیدن زبون و سقف دهان امگاش بود. تهیونگ پاهای برهنش رو دور پاهای جونگ‌کوک پیچید و ناله‌های آرومی حین بوسه‌ی پر حرارتشون از بین لب‌هاش خارج شد. با توقف ناگهانی جونگ‌کوک تهیونگ ناراضی نقی زد و به چشم‌های متعجب و لرزون آلفاش نگاه کرد. 


_ ته…تهیونگ! 


_ چی شده عزیزم؟


جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید و با خوشی زد زیر خنده. تهیونگ با گیجی و کمی‌نگرانی پلکی زد و گفت:


_ چی‌…چیشده جونگ‌کوک؟



جونگ‌کوک لبخندی به نگرانی امگاش زد و چشم‌های زیباش رو بوسید و گفت:


_ چیزی نیست خوشگلم، فقط فکر کنم کوچولومون از بوسه‌ی والدینش خوشحال شده و داره ابراز وجود میکنه! 



تهیونگ که منظور جونگ‌کوک رو متوجه نشده بود با گیجی بهش نگاه کرد و جونگ‌کوک ادامه داد:



_ بوی شکوفه‌ی درخت بادام میاد عزیزم… فکر کنم تولمون بزرگ شده و رایحش شکل گرفته. به وضوح رایحه‌ی سیب و شکوفه میدی. 


تهیونگ با خوشحالی خندید و گفت:


_ پس چرا من حسش نمیکنم؟ 


_ حس کردنش سخته الهه‌ی‌من… بوش خیلی ضعیفه، منم چون ‌پدرشم و آلفای خالصم میتونم حسش کنم.



تهیونگ ذوق‌ زده با صدای بلندی خندید و بیشتر خودش رو به جونک‌کوک چسبوند ‌و سرش رو به منبع فرمون‌هاش چسبوند و عمیق بو کشید و با آرامش چشم‌هاش رو بست.

.

.

.

.

روز جشن فرا رسیده بود و جیمین با خوشحالی در حال آماده‌ شدن بود و با وسواس از انبوه لباس‌هاش، ردای قیمتی‌ای انتخاب کرد تا برای جشن چند ساعت بعد اون رو بپوشه. با تقه‌ای که به در خورد ندیمه‌ش وارد شد و خبر اومدن امپراطور رو به جیمین داد. با ورود جونگ‌کوک‌، جیمین با خوشحالی تعظیم کرد و خواست نزدیکش بشه که جونگ‌کوک‌ عقب‌گرد کرد و ازش دور شد و با اخم‌هایی درهم و با جدیت رو به جیمین لب‌زد:


_ یک سوال ازت میپرسم تو باید بهم راستش رو‌ بگی جیمین اگر نه اون روی من رو که مطمئنم هیچ‌وقت دوست نداری ببینی رو میبینی. 



جیمین با استرس به جونگ‌کوک نگاه کرد و گفت:


_ چه…چه سوالی سرورم؟


جونگ‌کوک ‌با لحن تاریکی گفت:


_ اون شب که من رفتم بین تو تهیونگ چی گذشت؟ چی بهش گفتی که وقتی اومدم آثار گریه توی چشم‌هاش مشخص و ناراحت بود؟ 


جیمین با ترس لب‌زد:


_من…من منظورت…


جونگ‌کوک که می‌دونست جیمین هیچ‌وقت راستش رو نمیگه نذاشت حرفش تموم بشه و با صدای آلفاییش غرید:


_ راستش رو بگو امگا.


جیمین که سست شدن زانوهاش رو حس می‌کرد، بدون این که اختیاری از خودش داشته باشه با صداقت جواب داد:


_ اون شب بهش گفتم که بچه‌ی توی شکمش از شما نیست ‌ و شما عاشقش نیستید آلفا.



جونگ‌کوک با شنیدن جواب جیمین، غرش بلندی کرد و به طرف جیمین خیز برداشت و سیلی محکمی به صورتش زد که باعث شد امگا با ضرب روی زمین بیوفته.


_ چطور جرئت کردی همچین مزخرفاتی به امگای پاک و معصوم من بگی! تهیونگِ من از برگ گل پاک‌تره چطور بهش همچین تهمت بزرگی رو زدی و دلش رو شکستی! بخاطر این کارت هیچ‌وقت نمی‌بخشمت جیمین. امشبم حق نداری توی جشن شرکت کنی، توی اتاقت میمونی. 



و با عصبانیت اتاق رو ترک کرد ‌و شعله‌های خشم رو توی چشم‌های جیمین ندید.



_________________________________________سلام خوشملای آنا💗

نظرتون درباره‌‌ی این پارت چی بود؟

به نظرتون جیمین توی ادامه‌ی داستان دست به چه کارهایی میزنه؟


برای خوندن سناریو‌های بیشتر به کهکشان بی‌انتهای خیال من بیاید تا دور هم خوش‌بگذرونیم 💞⬇️


https://t.me/+TrtKk2CoAIJjN2Q0





Report Page