Alone💔
سرورم من…من…باردارم.
جونگکوک اول شوکه به تهیونگ خیره شد و بعد از درک معنی حرف امگاش یک ضرب از حالت خوابیده خارج شد و نشست و شونههای تهیونگ رو گرفت و مستقیماً به چهرهی امگای خجالتزدش که به هر جایی غیر از اون نگاه میکرد، زل زد و با جدیت گفت:
_ تهیونگ منو نگاه کن.
با این حرف جونگکوک که با لحن محکمی ادا شده بود، تهیونگ با گونههای گل انداخته از خجالتش و به ناچار به چشمهای جونگکوک که هیچ حسی ازشون مشخص نبود نگاه کرد.
_ چند وقته که میدونی؟
تهیونگ با اضطراب جواب داد:
_ یک هفتهس که فهمیدم، همون شب جشن ازدواج که حالم بد شد.
جونگکوک کمی اخم کرد و گفت:
_ پس چرا زودتر بهم نگفته بودی؟ الانم اگر مجبورت نمیکردم نمیخواستی بگی نه؟
_ من…من فقط کمی ترسیده بودم.
_ چرا باید بترسی؟
_ من فکر میکردم با این بچه مزاحم شما و معشوقتون میشم و ببینید درست فکر میکردم، الان به جای این که پیش عشقتون باشید و توی هیتش کمکش کنید، مجبور شدید بیاین پیش من.
اخم جونگکوک عمیقتر شد و دستش رو زیر چونهی تهیونگ گذاشت و با خشم گفت:
_ چطور به همچین مزخرفاتی حتی فکر کردی تهیونگ، چطور جرائت میکنی به بچهی من و خودت بگی مزاحم! اون یک نعمته بزرگه و من از همین الان عاشقشم. تو بین من و جیمین نیستی، اونم مثل تو همسرمه و هیچ کدومتون مزاحم دیگری نیستین.
_ ولی شما…شما منو به چشم جفت و همسرتون نمیدیدید.
_ اون برای قبل از این بود که بشناسمت و بیشترشم برای این بود که به ملکهی مادر بفهمونم رئیس کیه، الان اوضاع فرق میکنه.
تهیونگ که منظور جونگکوک رو نفهمیده بود گفت:
_ یعنی…یعنی چی؟
_ یعنی الان تو هم اندازهی جیمین حق وقت گذروندن با من رو داری، و میتونی هر وقت دلت خواست به دیدنم بیای.
تهیونگ خوشحال از شنیدن این حرف جونگکوک لبخند ملیحی زد و سر تکون داد. جونگکوک به آرومی سرش رو نزدیک برد و لبهاش رو روی لبهای تهیونگ گذاشت و بوسهی آرومی رو شروع کرد. تهیونگ که از این کار جونگکوک شوکه شده بود با چشمانی که درشت شده بود به چشمهای بستهی جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک هم با حس همراهی نکردن تهیونگ لب بالاییش رو گاز آرومی گرفت و اون رو به خودش آورد. تهیونگ اخ آرومی گفت که بین بوسههای جونگکوک که حالا شدت گرفته بودن گم شد و بعد از اون اونم لب پایینی جونگکوک رو بین لبهاش گرفت و مکید. جونگکوک بوسه رو عمیقتر کرد و زبون تهیونگ رو بین لبهاش گرفت و مکید و بعدش به نوبت لب بالا و پایین اون رو تا جایی که کبود بشن خورد. تهیونگ با حس کم آوردن نفس مشت ضعیفی به سینهی برهنهی آلفاش زد و جونگکوک با بیرغبتی لبهای شیرین و بوسیدنی امگاش رو رها کرد و اون رو روی پاهاش نشوند و در آغوش کشید. تهیونگ پاهاش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و سرش رو توی گردن جونگکوک پنهان کرد و نفس عمیقی از بوی خاک بارون خوردهی وجودش کشید. جونگکوک با این کار تهیونگ تکخندی زد و با شوخی گفت:
_ پس ملکه کوچولوی من برای همین دلش برای فورمونهای من تنگ شده بود و بینفس شده بود! تولهمون توی این مدت خیلی اذیتت کرده؟
تهیونگ ناخودآگاه بوسهی کوچیکی با گلوی جفتش زد و زمزمه کرد:
_ هوم… توی این مدت همش توی باغ بودم تا شاید بتونم عطر تنتون رو از زمین گِلی و آبخوردهی اونجا استشمام کنم، ولی فایدهای نداشت هیچ کدوم از اونها بوی شما رو نمیدادن.
جونگوکوک موهای ابریشمی و بلند همسرش رو بوسید و گفت:
_ نباید انقدر خودتون رو اذیت میکردید ملکه؛ باید همون اول بهم میگفتید.
_ اره حق با شماست سرورم کارم اشتباه و بچگونه بود.
_ تقصیر تو نیست، مقصر منم و رفتارهای بدم که شما رو به این باور رسونده که ممکنه تیکهی وجود خودم رو نخوام یا بهش اهمیت ندم. ولی دیگه نمیذارم اذیت بشین، قول میدم.
تهیونگ که بالاخره داشت ثمرهی صبوری و تلاشش رو میدید، بغض کرد و قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و به سختی گفت:
_ مم…ممنونم سرورم.
جونگکوک که متوجهی رایحهی غم امگاش شده بود سرش رو از توی گردنش خارج کرد و با دیدن قطرههای اشکِ زلال امگاش که صورتش رو خیس کرده بود، آهی کشید و با انگشتهاش اون ها رو پاک کرد و با غم گفت:
_ گریه نکن عزیزم.. برای بچه خوب نیست، لباسهات رو دربیار و بیا تا بخوابیم شب سختی رو گذرونی.
تهیونگ که برای اولین بار بود کلمهای محبتآمیز از جفتش میشنید، با خوشحالی بلند شد و به گوشهی چادر رفت و زیر نگاههای خیرهی آلفاش، باخجالت و دستپاچگی لباسهای سلطنتیش رو با ردای سفید و سادهی پارچهای عوض کرد و بعد از باز کردن موهاش اونها رو روی شونههاش ریخت و به سمت جونگکوک راه افتاد. با نزدیکتر شدن تهیونگ، جونگکوک دستش رو گرفت و همراه هم روی تشک مخصوصِ تهیونگ دراز کشیدن. جونگکوک، تهیونگ رو در آغوش گرفت و موهای نرمش رو تا وقتی که به خواب افتاد نوازش کرد.
عذاب وجدان داشت و نمیتونست بخوابه. اون چطور تونسته بود فقط به فکر خودش و غرور کورکورانش باشه و همسرش رو این همه وقت اذیت کنه! همهی این مدت که تهیونگ باردار بود و عذاب میکشید اون با جیمین سرگرم بود و این حقیقت باعث میشد حالش از خودش بهم بخوره. حالا که عاشق تهیونگ شده بود فهمیده بود که اون رو چقدر با کارهاش عذاب داده. کاش قبل از ازدواجش با جیمین از این حسش به تهیونگ مطمئن میشد و مانع از این ازدواج میشد. ولی حالا خیلی دیر بود و همه جیمین رو به عنوان همسر رسمیش میشناختن و اون مجبور بود که با جیمین مثل قبل برخورد کنه. از یک طرف نمیخواست تهیونگ رو ناراحت کنه و با کسی دیگهای باشه و از یک طرف به جیمین هم حق میداد که اون رو به عنوان همسرش کنارش بخواد. در نتیجه باید به طور مساوری با هر دوی اونها رفتار میکرد، چون هر دو همسرش بودن.
ولی قلب جونگکوک خوب میدونست که صاحب واقعیش ملکهی کوچولوییه که تولهش رو حمل میکنه.
صبح روز بعد جونگکوک زودتر از همه بیدار شد و بعد از بوسیدن پیشونی تهیونگ که غرق خواب بود، چادر رو ترک کرد و به سربازها و محافظینش دستور داد برای حرکت آماده بشن. نزدیک چادر جیمین که شد، بوی فرومونهای کمی آروم شدش رو حس کرد و وارد چادر شد، جیمین مقابل آینهی کوچیک توی چادر نشسته بود و داشت به صورتش پودر مخصوصش رو میزد، که با دیدن جونگکوک بلند شد و با دلخوری گفت:
_ صبح بخیر سرورم، دیشب خیلی منتظرتون شدم ولی نیومدید.
جونگکوک که به سمت صندوقچهی لباسهاش میرفت تا اون ها رو عوض کنه گفت:
_ تهیونگ بهم نیاز داشت.
جیمین اخم کرد و با حرص گفت:
_ ولی من توی هیت بودم نه اون! و این که تا جایی که میدونم چیزی بین شما وجود نداره که بخواید شب رو پیشش بمونید.
_ از الان به بعد داره.
جیمین شوکه از این حرف جونگکوک پرسید:
_ منظورتون چیه؟
جونگکوک همینطور که لباسهاش رو عوض میکرد با جدیت گفت:
_ منظورم کاملاً واضحه جیمین، تا الان خودم نمیخواستم با تهیونگ مثل جفتم رفتار کنم، ولی از حالا به بعد میخوام. اونم همسرمه و حق داره که آلفاش رو داشته باشه درست مثل تو…
_ ولی…ولی..اون امگای بیوه…
جونگکوک با شنیدن این حرفِ گستاخانهی جیمین با عصبانیت حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ جرئت نکن جملهت رو ادامه بدی و دربارهی امگای من این طوری حرف بزنی جیمین… گذشتهی تهیونگ اصلا برام مهم نیست، الان مهمه که اون همسر و ملکهی منه همین.
_ ولی قبلاً همچین نظری نداشتین.
_ قبلاً اشتباه فکر میکردم.
جیمین با این حرف جونگکوک کاملاً ساکت شد و با ناراحتی چادر رو ترک کرد.
.
.
.
.
جونگکوک همراه تهیونگ که تازه آماده شده بود از چادر خارج شدن و به سمت کالستهها راه افتادن و جیمین هم که خیلی وقت بود منتظر بود با نزدیک شدن اونها به ناچار رو بهشون تعظیم کرد و خواست به همراه تهیونگ و جونگکوک سوار کالسکه بشه که جونگکوک جلوش رو گرفت و بعد از سوار کردن با احتیاط تهیونگ رو به جیمین گفت:
_ تو بهتره با یک کالسکهی دیگه بیای جیمین.
جیمین با تعجب و ناراحتی گفت:
_ چرا سرورم؟ مشکلی پیش اومده؟
جونگکوک سر تکون داد و با جدیت گفت:
_ تو هنوز هیتی و فرمونهات خیلی قویه، نمیخوام تهیونگ حالش بد بشه.
جیمین با گیجی نگاهی به جونگکوک انداخت و با سردرگمی پرسید:
_ چرا باید حالش بد بشه، من یک امگام نه آلفا! چرا باید رایحهی یک امگا حال یک امگای دیگه رو بد کنه؟
_ تهیونگ الان وضعیتش حساسه جیمین، اون بارداره و به بوها خیلی حساسه.
جیمین با شنیدن جواب جونگکوک، احساس کرد که زمان ایستاده…چطور…چطور اون امگای لعنتی طی یک بار رابطه حامله شده بود و خودش بعد از این همه سال هنوز تولهای از امپراطور نداشت! اون امگا یک جادوگر بود. حالا چطور باید ملکه میشد و تهیونگ رو کنار میزد؟ با وجود اون بچه حالا دیگه عملاً هیچ کاری از دستش بر نمیاومد.
با ناراحتی و بُغضی که به گلوش چنگ انداخته بود سر تکون داد و به سمت کالستهی پشت سرش راه افتاد.
جونگکوک سوار کالسکه شد و کنار تهیونگ نشست و به چهرهش که کمی از دیروز سرحالتر به نظر میرسید نگاه کرد.
_ حالت خوبه تهیونگ؟ اگر فکر میکنی این سفر ممکنه برات سخت باشه تا به پایتخت برگردیم.
تهیونگ که تهدلش از این نگرانی آلفاش گرم شده بود لبخندی زد و گفت:
_ خوبم سرورم، مشکلی نیست.
_ جونگکوک…
تهیونگ گیج شده به آلفاش نگاه کرد و پرسید:
_ بله؟
_ میگیم بهم بگو جونگکوک، دوست دارم وقتی با هم تنها هستیم با اسم صدام بزنی.
تهیونگ با خجالت سرتکون داد و گفت:
_ چشم سرو…یعنی جونگکوک.
جونگکوک لبخندی به بانمکی و معصومیت امگاش زد و پشت دستش رو بوسید و اون رو برای راحتی بیشتر به خودش تکیه داد. تهیونگ با لبخند به آلفاش تکیه داد و چشمهاش رو با لذت بست.
بعد از دو شبانه روز بالاخره به پایتخت امپراطوری هان رسیدن و با تشریفات سلطنتی باشکوهی راهی قصر شدن؛ با ورودشون به سالن اصلی قصر، امپراطور هان به استقبالشون اومد و جلوی جونگکوک ایستاد و بعد از تعظیم کردن گفت:
_ به هان خیلی خوشاومدید جونگکوکشی خیلی مشتاق دیدارتون بودم، آوازهی شجاعت و سیاست شما به همهی امپراطوریها رسیده و من خیلی مشتاق متحد شدن و همراهی با شما هستم.
جونگکوک هم متقابلاً کمی سرش رو به نشانهی احترام خم کرد و گفت:
_ باعث افتخاره سهونشی، منم مشتاق همراهی بیشتر دو امپراطوری با هم هستم.
شیلا قدرتمندترین کشور منطقه محسوب میشد و بعد از به سلطنت رسیدن جونگکوک قدرتمندتر هم شده بود و همهی امپراطوریها مایل بودن که با اون کشور و امپراطور قدرتمند و شجاعش متحد بشن.
بعد از صحبت جونگکوک با سهون، جونگکوک، تهیونگ و جیمین رو هم به امپراطور هان معرفی کرد و با دیدن رنگ و روی پریدهی تهیونگ که نشان از خستگیش بود از سهون خواست تا هر چه زودتر اتاقشون رو برای استراحت بهشون نشون بده. سهون هم به ندیمهی مخصوصش دستور داد تا جونگکوک و امگاهاش رو راهنمایی کنه و به اتاقشون ببره. با ورودشون به اتاق مجلل و بزرگی که انگار برای هر سه نفر اونها آماده شده بود رو به ندیمهی سهون گفت:
_ برای ما یک اتاق دیگه هم آماده کنید، همسر دومم توی اون اتاق میمونن.
جیمین عصبانی از این درخواست جونگکوک چشمی چرخوند و به تهیونگ چشم غُره رفت.
تهیونگ با این حرکت جیمین تکخند حرصیای زد و چشماش رو بست؛ اون امگای اغواگر با خودش چی فکر کرده بود که به خودش اجازه میداد به ملکهی سرزمینش چشم غُره بره. جونگکوک کنار تهیونگ نشست و با نگرانی پرسید:
_ حالت خوبه عزیزم؟ رنگت پریده!
تهیونگ لبخند آرومی زد و گفت:
_ خوبم سرورم، نگران نباشید فقط کمی خستم.
_ من باید به دیدن امپراطور هان برم، تا وقتی که میام استراحت کن و بخواب.
تهیونگ که بیشتر از همه چیز الان احتیاج به رایحهی آلفاش داشت با من و من گفت:
_میشه…میشه کمی رایجتون رو آزاد کنید بهش احتیاج دارم.
جونگکوک که از این خواستهی عشقش غرق لذت شده بود، خندید و اون رو در آغوش گرفت و رایحش رو آزاد کرد.
جیمین با دیدن اون دو نگاهش رو ازشون گرفت و با عصبانیت دندونهاش رو روی هم فشار داد.
_ من دیگه میرم مواظب خودت باش.
بعدش رو به جیمین کرد و گفت:
_ اتاقت که آماده شد به اونجا برو جیمین، من باید برم.
با رفتن جونگکوک، جیمین با عصبانیت رو به تهیونگ کرد و با طعنه گفت:
_ شنیدم که باردارید ملکه.
تهیونگ که حوصلهی هم صحبتی با جیمین رو نداشت به آرومی لب زد:
_ همینطوره.
_ چطور ممکنه با یکبار همبستر شدن با امپراطور باردار شده باشین؟
تهیونگ چشمی چرخوند و گفت:
_ امپراطور یک آلفای خونخالص هستن، جای تعجبی نداره اگر با یک باز نات کردنشون بتونن امگایی رو باردار کنن.
_ من با امپراطور سالها رابطه داشتم و بارها نات شدم، ولی باردار نشدم.
تهیونگ که با این حرف جیمین دوباره غمگین شده بود و احساس بدی پیدا کرده بود با خشم گفت:
_ منظورت چیه؟ خیلی مشتاق دونستن روابطتتون نیستم.
_ از کجا معلوم؟
_ درست حرف بزن جیمینشی! چی رو از کجا معلوم؟
_ از کجا معلوم که بچهی توی شکمت از امپراطوره!
سلام بچهها دیلیم و به ۱۰۰تا برسونید که براتون یک سوپرایز خفن دارم😜
اینم لینکش⬇️
https://t.me/+TrtKk2CoAIJjN2Q0
شرط آپ پارت بعدی ⬇️
⭕️+150 کامنت
حتماً برای آپ شنبهی آینده شرط رو برسونید💞