Alo

Alo

Joodiabut

#پارت_۱۴۳



✨✨  تیغ زن ✨✨




از خونه اومدم بیرون.

دسته کلید رو تو جیب شلوار جینم گذاشتم و اطراف رو نگاه کردم.

یعنی ماهان میلادی نگران این نبود که یه نفر اونو با من ببینه!؟ اونم درحالی که مدام از خبرنگارها و پاپارتزی ها درحال فرار بود!؟

البته.اینجا هرکس سرش تو لاک خودش بود.

مثلا تو محله ی قبلی ما تقریبا همه ی همسایه ها همدیگرو میشناختن و ازحال هم باخبر بودن اما اینجا من هنوزم که هنوز بود یه کدوم از همسایه هارو ندیدم به جز چندنفری که اصلا نیم نگاه هم بهم ننداختن ...

آسانسور که ایستاد گردنم به رو به رو چرخید.

همزمان با باز شدن درهای آسانسور در خونه ی توانا هم باز شد.نگاهم روی هردوشون به گردش دراومد.

توانا از دیدنم خوشحال شد و گفت:


-هی چطوری بنف....



پریدم وسط حرفش و تند تند گفتم:



-ببخشید من باید برم 



و بعد فورا رفتم داخل آسانسور...کنارش ایستادم و گفتم:


-سلام...


لبخندی زد و گفت:


-علیک....


گردنم درد گرفته بود از اینکه مجبور بودم هی از پایین نگاهش کنم با این حال به نیمرخش خیره شدم و گفتم:



-همیشه جواب سلام هارو اینجوری میدی!؟



یکی از اون لبخندهای پر غرور اما باحالشو تحویلم داد و گفت:



-آره...چشه مگه!؟



من از اینجور جواب سلامها چندان خوشم نمیومد .از این جوابهای مختصر لوتی که نه...تقریبا چاله میدونی....با این حال به اون گفتم:


-نه چیزیش نیست!!!


-حالا داشتی با کی صحبت میکردی!؟


-نمیشناسیش....


خیلی خلاصه و کوتاه گفت:


-حل...



آسانسور که ایستاد دستهاشو تو جیب شلوار خویش فرو برد و رفت بیرون...عجبا! انگار تو دیکشنری ادب و احترامش چیزی به اسم " خانمها مقدم ترن هستند" وجود نداشت.....قبلا اینکه پله های منتهی به پشت بوم رو بالا بریم پرسیدم:



-نمی ترسید!؟



یه لحظه گردنشو چرخوند و پرسید:



-از چی!؟



-از اینکه منو با شما ببینن...همسایه ها...یا...یاهرکس دیگه ای....؟؟؟



شونه هاشو بالا انداخت و گفت:



-خب ببینن....کارای خصوصی من به همسایه چه ررربطی میتونه داشته باشه اصلا....!؟



من من کنان گفتم:



-خب...خب درهرصورت...

خب...شما یه ...یه چهره ی مشهورید.همه شمارو مپیشناسن....


-اینجا هرکی سرش تو لاک خودش...نگران نباش



اینو گفت و در پشت بوم رو باز کرد و بعد اشاره کرد خودمو بهش برسونم.

دویدم و از پله ها رفتم بالا.

وقتی پا روی پشت بوم وسیعی که دور تا دورش شیشه بود گذاشتم یه آن دهنم از تعجبم وا موند.

مگه رو پشت بوم هم فضای سبز بود!؟ اونپ با این طراحی شیک و پیچیده!؟


آلاچیق ؟؟ میز بیلیارد....میز تنیس!؟؟ اینجا پشت بوم بود واقعا!؟؟


اون یه راست رفت سمت استخر...اونجا ایستاد.دست به کمر نگاهی به آب استخر انداخت و بعد گفت:



-من استخر اینجارو بیشتر از استخر واحد خودم دوست دارم....میدونی چرا!؟



قدم زنان رفتم سمتش و گفتم:



-چون میتومی بی واسطه به آسمون نگاه کنی ..؟؟


بشکنی زد و گفت:



-آره...همین! 



بعد پیرهنش رو از تن درآورد درحالی که پشت به من ایستاده بود.

چشمام رو بدنش به گردش دراومد.بدنی ورزشکاری ودرعین حال لطیف درست مثل بدن یه دختر...البته من که لمسش نکرده بودم ولی خب...میتونستم ببینم ...

داشتم خیره نگاهش میکردم که شلوار خونگیش رو از پا درآورد.

هینی گفتم و سرمو برگردوندم که متوجه خجالتم شد و بعد بلند بلند زد زیر خنده و گفت:



-هی! به جور رفتار میکنی انگار تو پسری و یه دختر لخت دیدی! خیلی باحالی!.



اینو گفت و بعد شیرجه رفت تو آب استخر بزرگ مستطیل شکل.صدای پریدنش تو آب رو که شنیدم سر برگردوندم و دوباره بهش نگاه کردم.

نبودش...دویدم سمت استخر...هاج و واج همه جای اون استخر عمیق رو نگاه کردم اما ندیدمش....

دستامو زمین گذاشتم و بعد سرمو بردم جلو که یهو عین یه هیولا که....نه...عین یه پری از زیر آب اومد بیرون و بعد با بالا دادن موهاش که رو چشماش ریخته بودن گفت:



-چیه ترسیدی!؟



گرچه شدیدا این ترس از صورتم مشخص بود اما بازم انکارش کردم و گفتم:



-نه نترسیدم!



بعد با کمی نگرانی نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:



-فکر کنم من تنهاتون بزارم بهتر باشه



دستاشو رو لبه ی استخر گذاشت و گفت:


-چرا !؟


-ممکنه یه نفر بیاد اینجا و برای شما و من بد بشه...ممکن نامردتون ناراحت باشه!



متعجب گفت:



-چی!؟ نامزدم!؟؟؟



خودش سوال پرسید و خودش هم بلند بلند زد زیر خمده.

نمیدونم چرا اینطوری میخندید.بهش خیره بودم که خودش گفت:



-من سینگلم دلیلشم اینکه همههههه دخترا منو از خدا میخوان...همشون....خدا هم که نمیتونه منو بینشون تقسیم کنه...منو به صغری بده دل کبری میشکنه....منو به پری بده دل زری میشکنه....



چپ چپ نگاش کردم و گفتم:



-درنتیجه دلیل سینگلیتون همین!؟؟


 

انگشت تکون داد و گفت:



-احسنت...دلیل همین



ایینو گفت و دوباره مشغول شنا کردن تو آب شد...

Report Page