Alo

Alo

دنیا

#پارت_۳۷۱



✨✨  تیغ زن  ✨✨




ناباورانه نگاهم کرد.خودشم تصورش رو نمیکرد بنفشه تا به این حد با آریو پیش رفته باشه. چشماش اونقدر درشت شده بودن نزدیک بود از حدقه برنه بیرون.

متعجب تر از چند لحظه ی پیش پرسید:



-یعنی بنفشه آریو رو اونقدر عاشق خودش کرده که اون مادرش رو از بیروت کشونده تا اینجا !؟



دست یه سینه پام رو با حرص تکون دادم و گفتم:



-دقیقااااا...وقتی تو هی با بهادر جونت اینور اونور میری اون حسابی دست به کار شد....



اسم بهادر که اومد وسط خودش رو شل و ول کرد و با زدن یه لبخند گفت:



-وای تورو خدا نگو ماری...بهادر عشقِ عشقِ....



خیلی آروم و با حرص نیشگونی از بازوش گرفتم و همونطور که دنبال خودم میکشوندمش گفتم:



-احمق...صدبار بهت گفتم هردختری باید دو سه تا پسرو زاپاس داشته باشه تا ببینه کدومشون قسمتش میشه ...حالیته!؟ بنفشه رو ببین....هنوز هیچی شده مخ آریو رو زده...تو اصلا حالیته آریو کیه و چیه و چیکارس!؟ حتم دارم حالیت نیست



با درد دستمو از بازوش جدا کرد و گفت؛



-اه بابا گوشت تنمو کندی...خب من از کجا میدونستم این بنفشه ی بد ذات سلیطه به این زودی تونسته مخ این آریو ی نچسب رو بزنه...والا من هرکاری میکردم پا نمیداد...نمیدونم بنفش کون نشونش داده که اینقدر زود فراخوان واس مادرش فرستاده اووووو از لبنان کشوندش اینجا....



پوزخند زدم و گفتم:



-لابد نشون داده دیگه! گوش مژگان...من سه سال از تو بزرگترم.خوب و بد رو بهتر از تو میدونم.دیدی که ...من پدرام رو میلاد رو باهم داشتم...


خندید و گفت:



-سهیل...سهیل رو یاد رفت بگی...


چپ چپ نگاهش کردم و گفت:


-چرت نگو فقط به حرفهام گوش بده...هیچ تضمینی نیست بهادر بیاد خواستگاریت...



نگران گفت:



-وای خدا نکنه من بدون بهادر می میرم!



-حرف مفت نزن....این حقیقتو تو مخت فرو کن.تو باید همیشه چندتا رو تو چنته داشته باشی واسه روز مبادا....آریو همه چیز داره حیف بشه قسمت اون بنفشه ی نامرد.اصلا اون نیت پلیدی از این کار داره...اون میدونه حامی و آریو دوستای صمیمی هم هستن میخواد هوار بشه رو زندگی من!


 اخم کرد و گفت:


-غلط کرده...عمرا بزارم زن آریو بشه...



-ببین...خودتو جلو آنسه مادر خیلی خوب بگیر چشمش تورو بگیره....حالا زودتر بیا بریم تا شک نکرده!



لبخند زنان سمت ناهار خوری رفتیم.مژگان کیفش رو گذاشت روی مبل و با خوش رویی و حجب و حیای دخترانه که خیلی مورد پسند من بود و نشون میداد نقشش رو داره خوب بازی میکنه گفت:



-سلام خانم توانا!خوب هستین!؟ خیلی خوش اومدین....



خواست بلند بشه که مژگان این اجازه رو نداد.کنارمون نشست و آنسه خانم با برانداز کردنش گفت:



-تو باید مژگان باشی درست!؟



مژی لبخند زد و گفت:



-بله من خواهر کوچیکتر مارال هستم....



آنسه خانم لبخندی پر رضایت زد و با مهر نگاشو از مژگان گرفت و گفت:



-شبیه هم هستین! دو تا دختر خوشگل و ناز...شما ام ازدواج کردین!؟



مژگان سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:



-نه فعلا....من که سرگرم درس و کارم...بعدشم شوهر و پسر خوب که گیر نمیاد...خواستگار فت و فرارون ولی

میدونید من خیلی سخت گیرم..اصالت خانواده صداقت و متانت مرد خیلی مهم...



آنسه خانم با دقت مژگان رو از نظر گذروند و گفت:



-ان شالله که یک شوهر خوب و خوشتیپ گیرت بیاد عزیزم...تو بسیار خوشگلی.یک دختر ایرانی زیباااا....



چنگال رو تو برگ کاهو فرو بردم و بعد خیلی سریع گفتم:



-مژگان خیلی خیلی خواستگار داره...ولی خب گفتیم فعلا زود شوهرش ندیم ....نمیخوایم دست هرکسی بدیم....



آنسه خانم گوشه ی لبش رو با دستمال تمیز کرد و بعد خیلی آروم شروع به صحبت کردن کرد:



-امیدوارم یه شوهر خوب گیر تو بیاد و یه زن خوب گیر این پسر من....



چشمکی ریز به ژگان رفتم.تا وقتی اون بود چرا باید اجازه میدادم بنفشه بشه زن آریو که بشه سوهان روح و اعصابم.

نگاه های آنسه به مژگان منو مطمئن کرد اون احتمالا مژی رو هم توی لیست دخترایی که میخواست جایگزین بنفشه بکنه قرار داده....

و این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم.

دلم میخواست توجه آریو و مادرش رو سمت مژگان بکشونم.


تا شب پیشمون موند درحالی که من و مژگان حسابی سرگرم گپش کرده بودیم تا درست و حسابی خودمون رو تو دلش جا بکنیم و بنفشه رو از چشمش بندازیم....

Report Page