Alo

Alo

دنیا

#پارت_۷۷۴

🦋🦋 شیطان مونث🦋🦋


بعداز خشک کردن موهام حوله رو از تن درآوردم و لباسهای خواب نرم و لطیفم رو که ارسلان به عنوان هدیه از سفرش از ایتالیا برام آورده بود پوشیدم.

نرم بودن و لطیف و لخت...

عاشقشون بودم.من حس میکنم این حس رو همه دارن.همه یعداز پوشیدن لباسای نوشون یه حس خوب و خوشایند دارن....

اما درصد بیشتری از اون حس خوب رو کوتاهی موهام بهم میداد .موهایی که حالا زودتر خشک میشدن، زودتر صاف میشدن و...و کلا یه حس سبکی خوبی داشتم که باهاش خیلی حال میکردم.

به سمت ارسلان که حالا روی تخت دراز کشیده بود رفتم و گفتم:


-من اومدم!


ابروی چپشو بالا انداخت و گفت:


-عجب!فکر کنم قرار بود چنددقیقه ای برگردی.گفتی قراره فقط اون سفیدکاری و گچ مالی هارو از روی صورتت پاک بکنی و لباس بپوشی ..یه ساعت از اون زمانی گه قولشو دادی میگذره!


خندیدمو رفتم زیر پتو و کنارش دراز کشیدم.دستشو توی دست گرفتم و گفتم:


-میدونی چیه ارسلان!وسوسه شدم.خب چشمم می رفت سمت دوش آب...دوش نمیگرفتم به خودخوری میفتادم.


-عجب!


خندیدم و گفتم:


-پشت رجب!


نیشخندی زد و بعد دستشو دور کمرم انداخت و کشوندم سمت خودش و بعد گفت:


-حدس میزنی برنامه ی فردا چیه!؟


به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:


-ما میخوابیم...صبح زود بیدار میشیم ..


قبل از اینکه حرفم رو تموم بکنم انگشتتشو گذاشت روی دهنم و گفت:


-هی هی استپ استپ! نه خیر! ما تا هروقت که دلمون بخواد میخوابیم...


خندیدمو پرسیدم:


-مثلا تا لنگ ظهر!؟


-آره مثلا تا لنگ ظهر! بعد وسایل رو جمع میکنیم و سه تایی میزنیم به دل جاده ...


لبخند زدم و با تصور کلبه ی جنگلیمون گفتم:


-وای عاشقشم ارسلان.بعضی وقتها خوابش رو میدیدم باورت میشه!؟ اگه بریم بعداز سالها میشه این اولینباری که سه تایی قراره بریم اونجا ....چقدر ذوق دارم.


دستشو لای موهام که هنوزم یه نموره نم و رطوبت داشتن کشید و گفت:


-آره خیلی وقت سه نفری یه تفریح خوب نرفتیم...


نفس داغش که روی صورتم پخش شد چشمامو بستم و دستامو روی شکمم گذاشتم و گفتم:


-ارسلان...


با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:


-جونم...


دستامو روی شکمم بالا و پایین کردم و شوخ طبعانه حرف جدی ته دلمو به زبون آوردم و گفتم:


-چرا ما هرچی میکنیم این اسپرمهای لعنتی تو تبدیل نمیشن به یه توله!؟


لبهاش از هم کش اومدن و دندونهای سفیدش نمایان شدن.دستاش روی صورتش کشید و گفت:


-همین یکی کافی نیست!؟


نفس پر اندوهی کشیدم و گفتم:


-ولی من دلم به دختر میخواد.یه دختر به خوشگلی سلدا و ساتین....


نگاهی به صورت غمگینم انداخت.شاید فکر نمیکرد من جدی جدی از این بابت ناراحت باشم.موهام رو از روی صورتم کنار زد و گفت:


-واقعا ناراحتی!؟


به پهلو دراز کشیدم دستشو بغل کردم و به سینه چسبوندم و گفتم:


-اهوووم...دلم بچه میخواد! یه دختر خوشگل...مثل ساتین...مثل سلدا...موهاشونو ببافم! گیرمو بزنم رو موهاش...لباسای خوشگل و عروسکی براش بخرم....


انگشتشو رو لبهام کشید و تا روی شکمم پایین اورد و گفت:


-اگه بخوای بازم میتونم امتحان کنم...


خندیدم دستمو رو سینه ی لختش کشیدم و گفتم:


-نه...خسته ام....اگه به شدن بود که تو دفعات قبلی میفتاد دیگه!نه !؟


ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:


-نوچ! شاید راهشونو گم کردن اون تو...


شکوه کنان اسمشو صدا زدم:


-ارسلاااان نگوووو...


با یه نیمچرخ خیره زد روی تنم و سرش رو فرو برد توی گردنم و شروع کرد پشت سرهم بوسه بارون کردن گردنم و همزمان شکمم رو قلقلک داد.

خندیدم ک همونطور که تکون میخوردم ملتمس گفتم:


-ارسلان ارسلان . .جون امیرسام نکن....ارسلاااان...آخ آخ شکمم اخ ..


بدجنس خندید و از روی شکمم کنار رفت و گفت:


-دیگه غصه نخوریااا...وقت واسه کردن زیاده!


چپ چپ نگاهش کردم که پثلا با این نگاه ها بترسونمش اما خب یادم نبود این چشم غره های من دیگه تاثیری روی این پدرو پسر نداره....


-اینجوری نگام نکن دروغ میگم مگه!؟ واسه تنها کاری که وقت زیاده همین کردن...


-بد جنس اینجوری حرف نزن..دستتو دراز کن سرم رو بزارم روش 


-چشممم


دستش رو دراز کرد و من سرم رو گذاشتم روی بازوش.شیطنت گونه بازوش رو لیس زدم و اون نفس عمیقی کشید و گفت:


-میخوای!؟ اگه میخوای چرا میگی خسته ای!


خندیدم و باخجالت گفتم:


- آره میخوام!


دستشو دراز کرد و یه ضربه ی آروم به باسنم زد و گفت:


-توله سگ....


اینو گفت و خیمه زد روی تنم به محض اینکار خودم لبهامو روی لبهاش گذاشتم.

حالا که فکرش روو میکروم می دیدم اصلا خسته نیستم...

Report Page