Alo

Alo

دنیا

#پارت_۳۵۶



✨✨  تیغ زن  ✨✨




دستمو توی دستش گذاشتم و همراهش از حموم بیرون اومدم.

کلاه حوله رو روی سرم گذاشتم که آب چیکه نکنه روی زمین.وقتی داشتیم از کنار آینه ی میز قهوه ای توی راه رو میگذشتیم ناخوادگاه چشمش به گردن خودش توی آینه افتاد.

ایستاد و بدون اینکه دستم رو رها بکنه سرش رو کج کرد و یه نگاه به کردن کبود خودش انداخت و گفت:



-اوه اوه اینجارو! وحشی شده بودیا بنفشی.وحشی حشری!



از عمد هی کاری میکرد من خجالت زده بشم.خجالت زده بشم که صورتم سرخ و سفید بشه و از این اتفاق کیف بکنه.

بااینحال کیف کردم از کبودی گردنش و گفتم:



-خودت خواستی دیگه! این نتیجه موس موس کردنات! حالا با این گردن کبود چه میخوای بکنی!



ابروهاش رو یکی یکی بالا و پایین کرد و بعداز زدن یه لبخند  پر شیطنت گفت:



-نگران نباش دخی خوشگله همیشه واسه اینجور مسائل یه راهی هست.



اینو گفت و با رها کردن دست من، از توی کشوی همون میز یه کرم بیرون آورد و زد روی کبودی هاش.وقتی کرم رو گذاشت روی زمین و من برداشتمش متوجه شدم یه کرم لرای رفع خونمردگیه.

عبوس و عصبانی کرم رو تو دست تکون دادم و گفتم:



-تو چرا همچین چیزی داری !؟



بعداز این که کرم روی خونمردگی هاش مالید گفت:



-جون بنفشه مال پژمان! من بچه خوبی ام...ولی بودن پژمان هم بد چیزی نیست من بخوام بااین گردن کبود برم بیمارستان که دیگه واویلاااا...



چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:



-آره تو گفتی و منم باور کردم.



قسم خورد و گفت:


-جان مادرم مال پژمان..


-مال پژمان‌پیش تو چیکار میکنه؟


پشت سرش رو خاروند و گفت:



-خب جاش گذاشت ابنجا.اینکه دیگه همچین چیزی چرا همراهش بود رو دیگه بهتره از خودش بپرسی...



کوتاه اومدم و گفتم:



-باشه...یه اینبارو در رفتی

چایی میخوری!؟



با کمال میل گفت:



-معلوم که میخورم.نیکی و پرسش آخه!؟


کرم رو انداختم رو میز و راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم:



-باشه برو بشین برات میارم



اون رفت توی نشیمن و نشست رو کاناپه.خوشبختانه چایی رو از قبل آماده کرده بودم. لیوان ها و قوری رو توی ظرف کوچیک چوبی دایره ای گذاشتم و بعد راه افتادم سمت نشیمن.

کنارش نشستم و خودم یکی از لیوانهارو دادم دستش و گفتم:



-داری چی رو نگاه میکنی!؟



کانالهارو بالا و پایین کرد و گفت:



-همشون آشغالن...میخوای عین مادرت سریال ترکیه ای ببینیم های های گریه کنیم!؟



خندیدم و یکم از چایی توی دستمو چشیدم و گفتم:



-برو خودتو مسخره کن!



خم شد یه دونه کیشمیش برداشت و با چایشش خورد و بعد گفت:



-چندروز دیگه مادرم میاد...استاد درست کردن شیرینیه..شیرینی های درست میکنه که تو تو عمرتم نخوردی و مزه نکردی.یه روز به خوردن عصرونه دعوتت میکنیم...



دستمو دور فنجون حلقه کردم و گفتم:



-منم بلدم..ولی فقط چند نمونه.شیرینی مورد علاقه ام نارگیل.من عاشقشونم...



بازم میخواستم صحبتم رو ادامه بدم اما حس کردم از بیرون صدای پدرم رو شنیدم برای همین لیوان رو گذاشتم روی میز و بلند شدم.

پرسید:


-چیزی شده بنفشه !؟



-نه نه...فقط...فقط احساس کردم صدای پدرم رو شنیدم



 راه افتادم سمت در.تقریبا مطمئن بودم اون صدای پدرم هست و اشتباه نشنیدم.از چشمی در نگاهی به بیرون انداختم.

اونا تازه اومده بودن و داشتن میرفتن داخل.

از در فاصله گرفتم و باعجله خودمو به آریو رسوندم.

رو به روش ایستادم و گفتم:



-پدر و مادرم برگشتن 

.فکر کنم...فکر کنم حالا دیگه وقتشه برگردم خونه


مشخص بود برخلاف من اصلا خوشحال نشده.خم شد.لیوان توی دستش رو گذاشت رو میز و گفت:


-خب...


-خب...من دیگه باید برم...


عاجزانه به چشمهام خیره شد و پرسید:


-میشه نری...؟


-نه باید برم!



بلند شد و اومد سمتم.دستامو گرفت و گفت:



-اگه ازت خواهش بکنم چی!؟ بمون‌پیشم بنفشه...دلم‌میخواد باشی...فقط همین امشبو...دوست دارم تو بغلم بخوابی...



نمیدونستم چیکار کنم.بمونم یا برم..تردید داشتم.از اون تردید های اعصاب خرد کن...

Report Page