Alison

Alison

𝗌𝗮𝗆𝗂

همه چیز سریع اتفاق افتاد، من نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته.


تا به خودم اومدم دیدم دستگیر شدم و منو به زندان میبرن...


با یه دست لباس مخصوص اون زندان سمت سلول مورد نظری که بهم گفته بودن قدم برداشتم.


کسی توی اون اتاق کوچیک با نرده های آهنگی نبود!


روی نزدیک ترین تخت نشستم و وسایلم رو آروم کنار تخت گذاشتم که متوجه سلول روبه روم شدم که نگاهای ناجوری بهم مینداختن!


تعجب کردم و سر جام دراز کشیدم که صدای قدمای کسی رو شنیدم و واکشن بقیه به اون صدا رو دیدم که همه ساکت شده بودن و از ترس میلرزیدن...


سر جام نشستم تا باعث این واکنش رو ببینم و با پسر تقریبا بزرگ تر از خودم برخوردم که هیکل متوسطی داشت و قدش تقریبا کوتاه بود.


ته ریش قهوه ای رنگی داشت و موهای بهم ریخته توی صورتش باعث شده بود تضاد جالی با آبی چشماش ایجاد کنه.


اخم سنگینی بین ابروهاش بود و قیافه خشکی داشت!


سمت سلول من اومد و رو به روم ایستاد و یقمو گرفت و تو یه حالت بلندم کرد که باعث شد یکم بترسم.


زل زده بود توی چشمام و یک کلام حرف نمیزد،

یقمو ول کرد و سمت تخت بقلیش هولم داد که باعث شد با وزنم روی تخت بیوفتم.


وسایلم رو از کنار تخت برداشت و پرت کرد توی صورتم!

اون پسر زیادی خشن رفتار میکرد...


صدای خاموش شدن دونه دونه چراغا بهم فهموند که وقت خوابه.


پسری که چند ثانیه ی پیش دیدم توی همون حالت خشک روی تختی که مشخص بود مال اون بوده دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید و پشت به من خوابید!


سرمو پایین انداختم و وسایلم رو مثل قبل مرتب کردم و سر جایی که باید میزاشتم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم تا اینکه خواب مهمون چشمام شد.






با صدای وحشتناک برخورد چیزی به تخت از خواب پریدم و دوباره به صورت اون پسر برخوردم :


- کونتو جمع کن وقت صبحونست.


جملشو گفت و از سلول بیرون رفت


هنگ به اتفاق چند ثانیه ی پیش چند بار پلک زدم تا حداقل ویندوزم بالا بیاد و بفهمم چیشد!


از جام بلند شدم و صورتمو مالیدم که یه پسر سیاه پوست جلوی در سلول صدام زد :


- هی مو فرفری. 


با صداش برگشتم و بهش خیره شدم :


- بله


- اسمت چیه؟


با تعجب نگاهی انداختم و ادامه دادم :


- هری، هری استایلز


نگاه سر تا پایی بهم انداخت و یکم نزدیکم شد :


- مراقب باش این هم سلولیت دیوونست سعی کن رو مخش نری


از حرفای پسر چیز خاصی متوجه نشدم انگار داشت بهم هشتار میداد!


بیخیال لباسمو مرتب کردم و‌ موهامو عقب دادم و رفتم سمت سالن غذا خوری.


بعد از صف، و گرفتن غذام یه گوشه نشستم و آروم شروع به خوردن کردم که دوباره هم سلولیم رو به روم نشست و سینی غذاشو طوری پرت کرد که صداش باعث شد چشمامو ببندم.


بهش خیره شدم، هنوز خشک نگاهم میکرد.


سمتم خم شد و شونه هامو فشار داد که باعث شد روی صندلی تکیه بدم.


به چشمام خیره شد و بعدش به لبهام زل زد :


- تو گی ای؟


خیلی جدی پرسید و من آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم :


- نه


فاصلمون کم تر از یه بند انگشت بود!


انگشت شصتشو وارد دهنم کرد و بعد لب پایینمو کمی فشار داد.


از کارش تعجب کردم.


لو - حیف شد، لذت کافیو نمیبری.


جملشو گفت و برگشت سمت جای خودش و نشست و بدون نگاه دیگه ای غذاش رو خورد!


از رفتارش میترسیدم، اون_ اون واقعا ترسناک حرف میزد.


نگاه بقیه روی من بود و همه داشتن پچ پچ میکردن :


- بیچاره.


با تاسف میگفتن و ازم دور میشدن!


دیگه داشتم از ترس میلرزیدم، به رو به روم خیره شدم

اون پسری که حتی اسمش رو نمیدونم خیلی خنثی بهم نگاه میکرد و غذاش رو میخورد ولی من حتی یه لقمه هم از گلوم پایین نمیرفت...




برگشتم توی سلول و مشغول شونه زدن موهام بودم که متوجه یه نفر پشت سرم شدم که دستاش دور کمرم پیچیده شد و منو به خودش کوبید.


از ترس برگشتم و دوباره اونو دیدم.


پوزخندی زد و روی تختش نشست و همزمان حرف زد :


- لویی تامیلنسون، تو؟


آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزون جواب دادم :


- ه_ هری_ هری_ استایلز


پوزخند دیگه ای زد و دوباره از جاش بلند شد.


سمتم اومد و دستشو پشت سرم برد و‌ موهامو چنگ زد که صورتم درهم شد.


آروم دستشو آزاد کرد و از پشت گوشم به گردنمو نواز کرد و گلومو گرفت و به دیوار فشارم داد.


کمی پایین کشیدم تا قدش ازم بلند تر بشه.


داشتم حس خفگی میکردم که کمی تکون خوردم و وقتی واکنشمو دید گردنمو آزاد کرد.


هنوز فاصلمون کم بود، پایین تنش باهام برخورد میکرد و نفساش توی صورتم پخش میشد.


کمی خودمو به دیوار فشار دادم تا فاصله رو بیشتر کنم ولی بی فایده بود.


پوزخندی توی صورتم زد و لب زد :


- فعلا کاریت ندارم جوجه نگران نباش


آروم ازم جدا شد و سمت تخت رفت روش دراز کشید و مثل دیشب خوابید.


هنگ بهش خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم و روی تخت نشستم و بعد دراز کشیدم.


رفتارشو درک نمیکردم.


چشمامو بستم که دوباره صدای تک تک خاموش شدن چراغا به گوشم رسید و خودمو به استقبال خواب بردم.

Report Page