Alien

Alien

Reyi
@Bts_skyy

یه هفته ی جدید.. یه جمعه ی دیگه.. کنار همون کافه ی قدیمی...!

دیگه براش یه عادت شده بود...

اینکه آخر هر هفته و تنها روز استراحتش رو به ساعت ها رانندگی اختصاص بده که فقط به یه کافه برسه...!

اونجا خاص بود...

ولی هیچ چیز متفاوتی نداشت..

نه قهوه ی متفاوت.. نه فضای متفاوت..

نه فنجون متفاوت.. و نه آهنگ متفاوت...!

تنها چیزی که اون کافه رو برای مین یونگی بیخیال خاص میکرد، گارسونش بود...!

اون گارسون، براش خاص بود...!

ولی حتی اونم ویژگی متفاوتی نداشت...

نه رنگ چشم متفاوت.. نه رنگ موی متفاوت.. نه اندام متفاوت..

و نه زندگی متفاوت...!

پس چه چیزی اون گارسون مو نسکافه ای کیوت رو براش خاص میکرد؟!

کاش.. فقط کاش میتونست جوابشو پیدا کنه...!!

با اینکه طبق قوانین کافه هر فرد میتونه فقط نیم ساعت میز اونجا رو اجاره کنه، ولی یونگی یک ساعت اونجا میموند...!!!

نه چون قانون شکنه یا به مسئول کافه انعام یک ماه زندگی اشرافی رو میده...!!

چون اونجا یه قانون خیلی جالب داشت..

اگه مشتری بگه با کسی قرار گذاشته و به جای یه فنجون، دو فنجون سفارش بده، میتونه یک ساعت اونجا بمونه...!

ولی اگه کسی که باهاش قرار گذاشته پیداش نشه، مجبوره دو برابر هزینه ی معمول پرداخت کنه!

پس اشکالی نداشت اگه یونگی توی تنها روز استراحتش ساعت ها رانندگی کنه تا به کافه ی حومه ی شهر برسه و دو برابر هزینه ی معقول پول پرداخت کنه، تا فقط بتونه نیم ساعت بیشتر از تماشا کردن پارک جیمین گارسون لذت ببره؟

شاید برای آدمی به باهوشی اون یکم احمقانه بنظر میرسید...

ولی یونگی میتونست از هفت روز هفته، شیش روز رو مثل آدمای عاقل و سنجیده رفتار کنه و یه روز رو برعکس!


نگاه عمیقش رو به فضای بیرون از پنجره دوخت...

بارون میبارید.. ولی نه اونقدر آروم و خسته کننده.. و نه اونقدر تند و پر سر و صدا...!!

امروزم همون آخر هفته ی عجیب بود.. توی همون کافه ی خاص...!

پالتوی تیره شو از تنش در آورد و روی گوشه های صندلی آویزون کرد..

طولی نکشید که صدای برخورد پاشنه ی کفش به پارکت زیر پاش، اونو از افکار آزار دهندش خارج کرد...!!!


پسر کوچیکتر در حالیکه عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد، لبخند گرمی زد و تند تند شروع به حرف زدن کرد: سلام آقا به کافه ی ما خوش اومدین!

متاسفانه مسئول مطبخ امروز نتونسته بیاد برای همین نوشیدنی ویژه نداریم اگه تنها هستین نیم ساعت و اگه با کسی قرار دارین یک ساعت میتونین میز رو اجاره کنین ولی پیشنهاد ما اینه که میز بیرون از کافه رو اجاره کنین چون دو روز پیش فضای طبیعی و رمانتیکی همراه با ارکستر زنده ی شبانه که بخش جدید کافه ست راه اندازی شده و میتونین اوقات خوشی رو با پارتنرتون بگذرونین!!!

خب چی میل دارین؟!

خشک جواب داد: هیچی نفهمیدم... هیچی!

گارسون بیچاره نفس عمیقی کشید و خواست دوباره همه چیو از نو تعریف کنه که یونگی دست راستشو بالا آورد: مهم نیست.. دو تا فنجون قهوه ی تلخ بیار!

جیمین دوباره لبخند صمیمانه ای زد و بعد از اینکه نود درجه ی کامل خم شد و احترام گذاشت، از میز گوشه ی کافه دور شد...!


هنوز دو دقیقه هم از رفتن گارسون نگذشته بود که یونگی دوباره محو حرکاتش شد...

طوری که به همه لبخند میزد و اونقدر گرم رفتار میکرد، باعث میشد با خودش فکر کنه چطوری میتونه همیشه همینطور باشه؟!

برعکس اکثریت گارسون ها که توی آخرین ساعات کاری حسابی کفری میشن و به سختی میتونن یه لبخند کوچیک بزنن، جیمین انگار هر لحظه داشت از نو شروع میکرد...!

یا حتی نمیتونست درک کنه که چرا برای کسایی که ازش مسن ترن تا جایی که نوک موهاش به کفش هاش برسه، خم میشد...!!

در حالیکه خودش حاضر نبود اینقدر غرورش رو کنار بزاره!

اون گارسون بامزه درست مثل قطب ناهمنام یونگی بود...!

چون قطب های "مخالف" همدیگرو جذب میکنن!

ولی حالا این سوال پیش میومد..

یعنی به همون اندازه ای که امواج مغناطیسی جیمین یونگی رو جذب میکنن، خودشم این کارو میکرد؟!


زمان از دستش در رفته بود...

نمیدونست چقدر از نگاه های خیره ش به گارسون میگذره...!

یه ربع؟! نیم ساعت؟! شایدم کل یک ساعت؟!!

با حس گرمی دستی روی شونش، تکون محکمی تو جاش خورد!

طوری که نزدیک بود قهوه ی ماسیده ی توی دهنش، از شدت ترس بیرون بریزه!!

قهوه رو بزور قورت داد و سمت عقب برگشت تا یه فحش آبدار به اون طرف بده که با یه جفت چشم درشت روبرو شد!!!

+ ببخشید.. آم.. میخواستم بگم وقتتون تموم شده...!

- آها.. ممنونم...

بازدمش رو کلافه بیرون فرستاد و خواست از سر جاش بلند شه که صدای گارسون مانعش شد: میشه.. میشه یه چیزی بپرسم؟!

لبخند محوی زد: بپرس.

+ خب.. شما الان چند هفته ست که میاین اینجا و میگین قرار دارین، ولی هر بار کسی نمیاد...!

واقعا بخاطر کسی میاین اینجا؟!

یونگی آب دهنشو بی صدا قورت داد و با لحنی که به طرز عجیبی آروم شده بود لب زد: چ.. چطور؟!

جیمین لبخند پررنگی زد و روی صندلی مقابلش نشست...


پس اگه با کسی قرار نمیزاری.. میای با همدیگه قرار بزاریم؟!



Report Page