نقدی بر نقد علی زمانیان
فرهیختگانچرا سروش از "رویاهایرسولانه" میگوید و وسمقی سخن از رابطه از پایینبه بالا در پیامبری میزند؟ گویی که الوهیت "وهم" پیامبر بودهاست. من قصدی بر ورود در استدلالهای این دو اندیشمند دینی ندارم. اما از این "پدیدارها"، که شیوه محمدمجتهد شبستری، و حتی مواضع ناارتودوکس یاسر میردامادی و آرش نراقی را هم میتوان بدانها افزود، میخواهم ادعاکنم که "ارتودوکسی مسلمانی" در بحران است. اما چرا؟
این "چرا" یک بستر تاریخی کهن دارد و یک بستر اجتماعی پساانقلاب ۵۷ دارد، که از ایندو به اشارتی خواهم گذشت تا به اصل سخنم برسم.
برخلاف مسیحیت، ارتودوکسی مسلمانی در طول تاریخ "نامنقح" ماند، زیرا اسلام در محیط فلسفهاندیش نبالید تا الاهیات مُتقَن و منسجمای داشتهباشد. چنین شد که در عالم مسلمانان نحلههای پرشمارِ الاهیاتی برآمدند، اصطکاکاتی با هم یافتند و هیچیک بر دیگری غالب نیامد تا هریک به راه خود رفتند. معتزلیان که فلسفهاندیشان راستین بودند، دولت مستعجل شدند و واقعا منقرض گشتند؛ در اینمیان متصوفه که رویکردی بکلی متفاوت به دین داشتند به راه خود رفتند و کاری با جز خود نیافتند (هرچند اهلشریعت با آنها کارها یافتند و آزارها کردند). بستر الباقی فرقههای الاهیاتی مسلمانی، از اقسام تشیعها، و خوارج را نه اندیشه که تنشهای سیاسی در وجود آورد. در این بین خوارج تحلیل رفتند و اقسام تشیعها ماندند، اسماعیلیان کروفر بزرگی کردند ولی زایل شدند. امامیه هم اگر استفاده ابزاری صفویان ازایشان نمیبود، امروز فرقه مهجوری در گوشهکنارهای جهان مسلمانان میبودند و وضعی بهتر از خوارج و اسماعیلیان و زیدیان نمیداشتند. همه اینها را طوفانهای سیاسی از زمین بَرکَند و بر بسیط زمین پراکند.
اشعریان که اکثریت قاطع اهل سنت جهاناند، در واقع "الاهیات" ندارند، بجایش چند جزم الاهیاتی متحجر و نقد نانشده دارند که بنا به اشعریتشان "بیفکر" بدانها چسبیدهاند. علمکلام هم که روزگاری رونق داشت و مایه فربهی الاهیات توانست که شد، از همان ابتدا اَنگ بوالفضولی خورد و اینک قرنهاست که دیگر عملا وجودی ندارد، تا این اواخر نومتکلمانی چون سروش برآمدند.
مسلمانی "فرهنگوهویت" شد که بنمایه درخوری از "اندیشه" نداشت. در آفاق تصوف هم "اندیشه" نبود که عرفان از اول "حکمتعملی" و ذوقورزی رازورزانه بود. محیالدینابنالعربی هم که خواست تکلفات نظری در عرفان بکند، که کرد، اما درنگرفت! بنابراین ما در عالم مسلمانی در واقع "الاهیات" نداریم، بجایش "دفترجزمها" داریم و بس.
وقایع پس از انقلاب ۵۷ هم که به حکومت اهلشریعت انجامید، جز فضاحت و شناعت ببار نیاورد. همه این فقدانهای الاهیاتی و شکستاجتماعی/سیاسی، از بسترهای آن چراییِ بحران ارتودوکسی مسلمانی است، که تفصیلاش بماند.
اما علاوه بر این دو بستر، بحران الاهیاتی امروز که به آرای جسورانه بالا انجامید، از سوی بکلی دیگری ریشه در "مونیسم" monism فکری دارد: اینکه نمیتوان همزمان باورمند به دوسامانِ متعارضِ بیانگر یک پدیده بود.
عمومیتیافتن جهانبینیِ علمی با بسیاری از باورهای دینی متعارض میافتد. مسیحیت در غرب بسی پیش از ما با این چالش روبرو شد. مسلمانان با "تجدد" بود که با این چالش مواجه شدند. واکنش نخست، معارضه و مقابله با "علم" بود که شکستخورد. کلیسا برای چندقرن با ابزار "دادگاههای تفتیشعقاید" در پوستین عالمان افتاد و ناکام ماند. در جهان اسلام، دوران معارضه با جهانبینی علمی کوتاه و بیسروسامان بود.
گام دوم "بازتاویلِ" متن مقدس بود تا با یافتههای علم متعارض نیفتد. ما در جهان اسلام نزدیک به دوقرن دراین راه کوشیدیم. "واقعیتزدایی" از دواعی متون مقدس و تعبیرهای نمادین کردن از آن دواعی از کارآمدترین شیوههای این بازتعبیر بود ولی علاوه برآن، دستیازی به بحث فرهنگ را هم داشتیم تا با آن مقوله "مسلماتقوم" را پیش بکشیم و به یاریاش بحثهای جهانشناختی دشواریزایِ قرآن و دیگر نصوص مقدس را توجیه کنیم. اینها تا مدتی کارساز بودند. کوششهای نومتکلمین مسلمان نیز در این عرصه متکثر و درازدامن بود، هنوز هم هست. در ایران جریانی که سخت پیگیر این روش بود از شیخابراهیم زنجانی تا شریعتسنگلجی تا یداللهسحابی و مهدی بازرگان و سیدمحمود طالقانی امتداد مییافت.
تحولی که در این عرصه پیشآمد و کار را برای متولیانِ دین دشوارتر از پیش کرد، از میدان "هنجارها" برخاست. اینک مسئله چندان "دادههایعلمی" نبود که ارزشهای انسانی بود. اینک مباحثی چون "کرامتفردانسانی"، برابری شآنانسانی زنومرد، دمکراسی در سیاست، اصل "آزادیهای فردی"، و دریک کلام مقولات حقوقمدرن، کوهی از تعارضات را پیشاروی بنای فقه و نصوص مقدسی که مبنای آن بود، نهاد.
درحالی که نومتکلمان در بحث جهانبینی برای سازگار کردن دواعی متون مقدس با یافتهها و مسلمات علمی چندان کاری از پیش نبرده بودند، فقها در برابر طرحشدن مقولات حقوقمدرن قرارگرفتند. برخلاف متکلمین که به اقتضای "علمکلام" متعهد به عقلانیت بودند، فقها که با چالش بزرگتری هم روبرو شدند، التزام چندانی به عقلانیت نداشته و ندارند. آن سنتِ ناگفته اخباریگری که از زمان صفویان در جانِ فقهامامیه افتاد، به رغم آرمان عقلانیِ مکتباصولی، بدل به طبیعتثانوی فقها شد تا آنان را از هرگونه تجدیدنظر نمودنِ خِرَدبنیادی درفهمِ نصوص روایی عملا فلج کرد، چه برسد به نصقرآن.
در طرف مقابل، هم جهانبینی علمی، و برجستهتر آن هنجارهای مدرن رسوخِ ژرفی در اذهان مردم یافت و آنان با نهادینه شدن معرفتمدرن، اگر میخواستند دیندار نیز بمانند، دستخوش تعارضاتِ بنیانکن میشدند که متولیان دین هم در برابرش اگر بیسخن نبودند، که غالبا بودند، حداقل ناتوان از عرضه سخنهای کارساز بودند و هستند.
اگر تاپیش از حکومت روحانیت که درپی انقلاب ۵۷ حاصل آمد، تعارضاتی از این دست، وجه نظری داشت، پس از برقراری "حکومتاسلامی" و با اعمال شریعت بر قوانین کشور، آن تعارضات نظری وارد میدان عملاجتماعی شد و صورت "بحران" بهخود گرفت. چنین بود که مجازاتهای اسلامی "شناعت" دیدهشد و قوانین حضانت مصداق بیرحمی. عقبنشینیهای مقطعی شریعتمدارانِ حاکم، چون تعلیق اعدام در ملاءعام (که حکم قرآن است) یا مسکوت نهادنِ حکم سنگسار که (حکم قرآن نیست ولی اجماعتاریخی فقه فریقین است) یاری چندانی به تنشزدایی اجتماعی نکرد.
در همچو وضعیتی، نواندیشان دینی به این تفطن رسیدند که اولا نمیتوانند به بدنه عموما سنگواره روحانیت امیدی از گرهگشایی بربندند، و ثانیا "دین" که برای آنان "هویت" ستبری بود را میبایست به نحوی یاری میکردند. چنین بود که جسارتهای نظری درخشانی را درکار کردند که حاصلاش امروز همانهایی است که بهانه این یادداشت شد.