Ali

Ali

دنیا

#پارت_۳۶۰



✨✨  تیغ زن  ✨✨




خیلی آروم پلکهای سنگینم رو باز کردم.با اینکه شیفت شب بودم اما دلم میخواست بیدار بشم و برم خونه ی خودمون.هرچند که آریو باید زودتر از من می رفت بیمارستان.دست کم ساعت نه...

دستشو از روی شکمم خیلی آروم برداشتم تا بیدارش نکنم اما اون همون لحظه پرسید:



-بنفشه جایی میخوای بری!؟



موهام رو از روی چشمام کنار زدم و دست آریو رو کنار گداشتم.نیم خیز شدم و جواب دادم:



-آریو...نکنه توقع داری تا آخر همینجوری تو بغلت بمونم !؟ باید وسایلم رو جمع کنم و برم خونه...


خودش رو کشید کنار تا من بتونم از روی تخت برم پایین و بعد گفت:



-باشه...



پتورو کنار زدم و از روی تخت اومدم پایین.گرچه اتاق خوابش سرویس بهداشتی داشت اما من ترجیح داوم از سرویس بیرون استفاده بکنم.دست و صورتم رو شستم و بعدهم راه افتادم سمت آشپزخونه...

تلفن خونه اش زنگ خورد و چون جوابی داده نشد رفت روی پیغام گیر:



" صبح بخیر اقای دکتر.سلامی هستم از بیمارستان تماس میگیرم...دکتر شریفی گفتن اگر امکانش هست زودتر تشریف بیارید بیمارستان..."



میز صبحانه چشم از تلفن برداشتم و کتری پر از آب رو روی اجاق گذاشتم.این تماس میگفت آریو باید زودتر از اینها بره بیمارستان.

تنها کمکی که میتونستم براش انجام بدم این بود که میز صبحانه رو براش اماده کنم بعدهم بیدارش بکنم تا زودتر خودش رو برای رفتن به بیمارستان آماده بکنه.

موهام رو پشت گوشم زدم و با رد شدن از در اتاق صداش زدم :



-آریووو...آریو...



با صدای خواب الودی گفت:



-هوووم...



مثل اینکه رد ماجراجویی ها دو سه روز گذشته حسابی توی تن آقای خستگی ناپذیر مونده بود که برخلاف همیشه همچنان دلش میخواست بخوابه.

رو لبه ی تخت نشستم واز نزدیکترین فاصله ی ممکن گفتم:



-آریو...از بیمارستان تماس گرفتن...باید بری!



چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد.دستاشو گذاشت رو سینه ی عریونش و گفت:



-این قشنگترین صبح عمرم..


آهسته پرسیدم:


-چرا !؟



-چون چشمامو واکردم و تورو دیدم!



چپ چپ نگاهش کردم و لب زدم " ای مخ زن قهار"دستشو سمتم دراز کرد و با تکون انگشتاش گفت:



-بیا بغلم...


اینکارو انجام ندادم از روی لبه ی تخت بلند شدم و گفتم:



-نمیشه.من باید برم خونه و تو باید بری بیمارستان.دستتو بهم بده و بلندشو...برات صبحونه آماده کردم...



دستمو به سمتش دراز کردم.نگاهی به انگشتام انداخت و بعد گفت:



-اگه قول بدی دست کم صبحونه رو پیشم بخوری قبول میکنم بلند بشم!



بهش خیره شدم و لبهامو روهم فشردم تا خنده هامو نبینه.عجب آدمی بود.تو شرایطی واسه من شرط میگذاشت که میتونستم بدون یک ثانیه فکر کردن پیشنهادشو رد بکنم با اینحال نزدم تو برجکش و گفتم:



-باشه قبول!



با خباثت خندید و بعد نیمز خیر شد و راه افتاد سمت سرویس بهداشتی.

بیرون رفتم و دوباره خودمو رسوندم توی آشپزخونه.زیر کتری رو خاموش کردم و مشغول آماده کردن چایی شدم که سرو کله اش پیدا شد و شروع کرد سلفی گرفتن از خودش که رو صندلی نشسته بود و منی که ایستاده بودم و چایی رو آماده میکردم.

قوری رو برداشتم و اومدم کنارش نشستم و گفتم:



-چقدر عکس میگیری آریو!



با لبخند گفت:



-میگیرم که یادم بمونه خواب ندیدم و بودن تو اینجا توهم نبوده!



رو به روش نشستم و خسته خندیدم و گفتم:



-دیوونه!



یه لیوان چایی براش ریختم و به سمتش گرفتم.دستاشو با لذت بهم مالید و بعد لیوان رو برداشت و با کج کردن سرش پرسید:



-کبود که نیست نه؟



نگاهی به خونمردگی هاش انداختم.خیلی محو شده بودن اما کاملا رفع نشدن. یکم چایی نوشیدم و گفتم:



-نه خیلی مشخص نیست..کمرنگتر شدن...



-مطمئنی!؟ تو که میدونی چقدر چشم اونجا سرتا پای منو کندوکاو میکنه....



نگاهی به صورتش که حالتی از خودشیفتگی که البته رنگ و بوی طنز به خودش گرفته بود انداختم و کفتم:



-دیوونه!



ابروهاش رو بالا و پایین کرد و پرسید:



-من دیوونه ام!؟ من به اینکه دیوونه ی تو باشم افتخار میکنم لیلا خانم....



چشمامو تنگ کردمو پرسیدم:



-لیلا خانم کیه!؟


کف نون تُستش پنیر مالید و گفت:



-تویی دیگه...



بعدهم شروع کرد با صدای بلند آواز خوندن ...



"نگارین و قد چهارشونه داری لیلا خانوم


کنار خونه ی ما خونه داری لیلا خانوم


همون خونه که رو به قبله باشه لیلا خانوم


خودت مست و مارو دیوونه داری لیلا خانوم"""



آهسته خندیدم و سرمو تکون دادم.

دیوانه بود این مرد...دیوانه....

Report Page