Aki

Aki

دنیا

#پارت_۳۶۸



✨✨ تیغ زن  ✨✨




احساس کردم باید بیشتر از اینها به این زن نزدیک بشم. خصوصا اینکه حرف آخرش به من اثبات کرد اومده دنبال همون چیزی که حدسش رو زده بودم.

از اونجایی که دیگه فرصت درست کردن ناهارو نداشتم زنگ زدم یه یکی از رستورانهای بزرگ و سفارش چندین نوع غذا دادم.

میخواستم چنان پذیدایی ازش بکنم که هیچوقت یادش نره و تا ابد تو ذهنش بمونه....

جا میوه ای شیشه ای خوش طرح و مارک رو از کابینت بیرون آوردم و میوه هایی که شسته بودم رومرتب توش چیدم.

چقدر من به موقع رسیدم تا نزارم این زن عموی اسکل و اون دختر عجوزه اش مادر آریو رو ببینن....

همونطور که موزهارو مرتب تو ظرف میچیدم شماره ی مژگان روهم گرفتم.

با بهادر بود که بود.درست اون پسر پولدار و شاخ هیچی کم نداره و از لحاظ مالی و حتی قیافتا از مژی سرتر اما هیچ دلیل محکمی نبود که ما اطمینان داشته باشیم به اینکه صدرصد قراره بیاد خواستگاری مژگان.

دیر جواب دادنهاش کم کم داشت می رفت رو مخم که بالاخره جواب داد:


" بله ؟! چیه ؟! "



از صدای خواب آلودش مشخص بود خواب.سری به تاسف تکون دادم و پرسیدم:



"تو هنوز خوابی مرگ گرفته!؟"



"آره خب که چی "


"ترگل ورگل کن حسابی به خودن برس و بیا اینجا "



با صدای لش و بی حوصله ای گفت:



"هووووف...باز چیشده و کی رو دعوت کردی"



"مادر آریو رو...بیا اینجا تورو ببینه تو دلش جا باز کنی"



"الان که نمیتونم...بزار برم حموم ناهارو بخورم بعدش میام"



"باشه خداحافظ"



گوشی رو کنار گذاشتم و با برداشتن ظرف میوه از آشپزخونه بیرون رفتم. تا منو دید با لبخند گفت:



-راضی به زحمت نبودم.خودت رو خسته نکن



ظرف رو گذاشتم روی میز و گفتم :



-اختیار دارید چه زحمتی! شما رحمتیت....بفرمایید از خودتون پذیرایی بکنید آنسه جون....اون چایی فکر کنم حتما خستگیتیون رو رفع بکنه



خم شد و یه فنجون چایی برداشت و گفت:



-انشالله بتونم الطاف شما رو یک روز جبران بکنم....



پا روی پا انداختم و برای اینکه بحث رو بکشونم سمت چیزی که خودم دلم میخواست گفتم:



-همینکه آریو عروسی بگیره و مارو دعوت کنه برای من کافیه....



چاییش رو با لذت چشید و جواب داد:



-امیدوارم امیدوارم! روزی که اون ازدواج بکنه من یه نفس راااحت میکشم...من همیشه دل ناگرونش هستم...سنش داره میره بالا اما هنوزم تنهاست...حقیقتا زمانی که اون برای خودش یه زندگی تشکیل بده اون روز اولین روز آرامش منه!



با لبخحدی مرموز صورت محجبش رو برانداز کردم و گفتم:



-خب...بهتر نیست خودتون براش یه نفرو انتخاب کنید



انگار که دست روی دلش گذاشته باشم، آهی کشید و گفت:



-چی بگم چی بگم....من که هرکی رو انتخاب کردم با یه بهونه ای ردش کرد...آریو با اونی که خودش انتخاب میکنه دل میبنده نه اونی که من براش نشون کردم



یکم خودمو کشیدم جلو و گفتم:



-ولی بنظر من شما خودتون یکی رو انتخاب کنید بهتره آخه میدونی چیه؟ این رورا که نمیشه به کسی اعتماد کرد...بیشتر دخترا اونی نیستن که نشون میدن...بعضی دخترا چشمشون فقط پی مال و منال طرف. چشم وا کنید میبینید عروستون یه هفت خط که پسرتونو برای همیشه ازتون دور کرده و دست شما به هیچ جا بند نیست...

نمونه اش همین دخترعموی خودم....



تا اینو گفتم چشماشو تنگ کرد و با حساسیت زیاد پرسید:



-دختر عموتون !؟؟



حساس شدچون قرار بود بیاد اینجا بنفشه رو ببینه و خب آریو هم بهش گفته بود بنفشه دختر عموی من.

سر تکون دادم و گفتم:



-بله دختر عموم...برادر من محمد یه مدت میگفت بنفشه رو میخواد..ماهم گفتیم خب چه بهتر...دخترعمومونه اصلا کی بهتر از اون ولی بعدش که ذات پلیدش برامون مشخص شد و عکساشو با پسرای مختلف دیدیم مادرم گفت محال بزارم این اتفاق بیفنه...آخه بنفشه مدام با پسرای مختلف میگشت و تیغشون میزد و بعدهم ولشون میکرد...زن زندگی نبود....



ناباورانه بهم زل زد.حتی دیگه چایی هم نخورد.

هاج و واج پرسید:



-پناه بر خدا! واقعا همچین دختریه!



محکم و قاطع گفتم:



-خب معلوم ...بنفشه اگه بدرد میخورد برادر خودم باهاش ازدواج میکرد...



حرفهای من به فکر فرو بردش...لبخندی رضایت آمیز زدم و کمرم رو به عقب تکیه دادم.

Report Page