Acha

Acha

mini✨
@TXTFIC

با سرعت توی بازار میدویید تا خودش رو به خونه برسونه.

بومگیو هم پشت سرش می‌رفت. نمیخواست پدرش زودتر از خودش به خونه برسه.

در رو با شتاب باز کرد و هر کس که توی محوطه بود سرش رو سمت ارباب خونه که با بیشترین سرعت سمت اتاق همسرش میدویید چرخوند.

در کشویی رو باز کرد اما خبری از سوبین نبود.




_ کجاست؟



_ کی؟



_ سوبین.



_ بانو توی باغ پ...



_ از جونت سیر شدی؟ میخوای بدم سرت رو ببرن؟




خدمتکار بییچاره‌رو کنار زد و سمت همسرش رفت.




_ حالت خوبه؟ بچه چی؟ چه اتفاقی افتاده؟



_ اتفاقی نیوفتاده.



_ مطمئنی؟ سرت گیج نمیره؟ دلت درد نمیکنه؟ زمین نخوردی؟




دست های یونجون رو گرفت و سعی کرد بهش اطمینان خاطر بده که حالش خوبه.




_ یونجونا، من و بچه هر دومون خوبیم.



_ من این پسره رو گیرش بیارم.



همون لحظه بومگیو وارد حياط خونه شد. همونطور که نفس‌نفس میزد توی گوشش درد جانکاهی رو احساس کرد.



همونطور که گوش پسر شیطون و بی‌فکرش رو میپیچوند، به دنبال خودش تا داخل اتاق کشید.




_ پسره‌ی بیفکر! هیچ فک نکردی که من چقدر نگران میشم؟



_ آبوجی من...



_ پاچه های لباست رو بده بالا.



با بغض گفت...



_ آبوجی ببخشید.



_ بده بالا! زود!!




با دست های لرزونش پاچه های شلوار و پایین هانبوکش رو بالا داد.

با برخورد اولین ضربه‌ای که پدرش با ترکه به پشت ساق پاهاش میزد اشکاش سرازیر شد.




_ آبوجییی لطفا.



_ گفتم ساکت!




و دوباره ترکه رو روی پاهای قرمز بومگیو زد.

در کشویی باز شد و چندتا از خدمتکارها وارد شدن.




_ ارباب!



_ بیرون! اینبار دیگه نمیزارم از زیر تنبیه در بره.



_ ولی ارباب...



_ نشنیدی چی گفتم؟



_ حال بانو بد شده!




دست از تنبیه کردن پسرش برداشت و بیرون رفت.

.

.

.

چند ساعت بود که سوبین و پزشک توی اتاق بودن.

صدای جیغ های سو باعث نگرانیش بود. هرچی نباشه اون یک پدر و همسر بود؛ به هیچ وجه نمیتونست نگران حال همسر و فرزندش نباشه.




_ آبوجی؟



_ جانم پسرم؟



_ حال اومونی خوبه؟




پسر پنج ساله‌اش رو که با بقض و ترسی واضح ازش راجب حال مادرش میپرسید بغل کرد و در گوشش گفت...



_ آره عزیزم حالش خوبه.



_ پس چرا جیغ میزنه؟ چرا نمیزارن برم پیشش وبغلش کنم؟ آبوجی اوما رو تنبیه کرده؟



_ نه عزیزم اومونی داره یه نینی دیگه میاره. یه دونسنگ بانمک که مراقبش باشی و باهاش بازی کنی.




سرش رو روی شونه پدرش گذاشت، همونطور که چشماش رو میبست آروم گفت:




_ اگه اومونی خوب نشه کی منو از دست تنبیه‌هات نجات بده؟



_ اگه سوبینی بفهمه که تمام این مدت اومونی صداش میکردیم هر دومون رو مجبور میکنه برای یک ماه ظرف بشور...




حرفش با صدای گریه‌ی بچه قطع شد.

بدو وارد اتاق شد.




_ تبریک میگم ارباب. بچه دختره.



_ ازتون ممنونم.




بعد از خروج قابله از اتاق روی زمین کنار تشک نشست.




_ حالت خوبه؟



_ آ... آره.



_ اسمش رو چی میزاری؟



_ باباش تویی من بگم؟



_ تو مامانشی نه ماه توی شکمت بوده من بگم؟



_ جرئت نکن بهم بگی مامان.



_ اومونیی! اسمش رو بزاریم آچا!



_ چرا؟



_ چون خوشگله مثل اوپاش!




صدای خنده های خانواده چوی توی محوطه میپیچید و همه‌ی ساکنین اونجا خبر داشتن که این خانواده چیز دیگه‌ای جز این نمیخوان. اون‌ها از خوشبخت‌ترین آدم‌های شهر بودن.

Report Page