accidental

accidental

Nil

_نمی‌خورم جیمین اصرار نکن
هوسوک نالید و ابرو هاشو در هم برد
_هفته قبل پزشکت چی گفت؟
جیمین اخمی کرد و لیوان رو تقربیا روی میز کوبید
_من ویتامین میخورم، خوب..
جیمین کلافه نفس تندی بیرون داد و دستی توی موهاش کشید
با تمام توان سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه
_بین پزشکت گفت ویتامین خوبه ولی بهتره از مواد طبیعی استفاده کنی
کلماتش رو با حرص و شمرده شمرده ادا کرد ولی زمانی که به اینجا رسید ناخودآگاه لبخند مهربونی روی لبش امد لحنش ملایم شد
_این برای پرتقالی ‌ام خوبه
هوسوک که به لب های درشت درحال تکون خوردن زل زده بود با شنیدن کلمه پرتقال نگاه عصبانیش رو به چشم های کشیده داد
_میدونم بدم میاد هی تکرار میکنی
هوسوک فریاد زد
جیمین سرشو به اطراف تکون داد و انگشت هاشو روی شقیقه هاش گذاشت
_معذرت میخوام، به خاطر اینکه مدادم عطر پرتقالش به مشامم میرسه
سرشو بلند کرد و به هوسوک که اخم و چهره گرفته نگاهش میکرد چشم دوخت
_حالا این آبمیوه رو بخور
_نمیخوام...
هوسوک دوباره فریاد زد و محکم روی میز کوبید
_بسه دیگه
جیمین لیوان آب میوه رو توی سینک کوبیده و با غرش ادامه داد
_نه تو برام مهمی نه اون توله
به سمت هوسوک برگشت و با چشم های پر از آتش به امگای شوکه و ترسیده زل زد
_چند هفته دیگه برای همیشه از شرت خلاص میشم
گفت با قدم های تند به سمت اتاقش
هوسوک که کاملا بغض کرده بود با چشم های پر از آب به رد جیمین زل زد
با پیچیده شدن صدای در توی فضای خونه، لرزش ریزی کرد و با پلک کوچکی قطره اشک راهی گونه‌اش
سرشو پایین انداخت و دستی روی شکمش کشید
_عزیزم درست میشه....
قطره اشک دیگه ای از چشمش چکید و به سختی دم بریده بریده‌ای کشید
بلند شد و به سمت بیرون امد
این چند وقت اخیر حتی راه رفتنم براش سخت شده بود
ناگهان احساس سرگیجه شدیدی بهش دست داد و چشم هاش سیاهی رفت
سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه ولی موفق نبود و روی زمین سقوط کرد، چند لحظه بعدم به طور کامل هوشیاریش رو از دست داد
چشم هاشو باز کرد، توی بیمارستان بود میتونست احساس کنه که بچه‌ش به دنیا امده
ولی این سوال که حالش خوبه یا نه اعصابش رو خورد میکرد
توی اتاق کم نور هیچ کس جز خودش نبود، به سختی از روی تخت بلند شو با باز کردن سرم به سمت در رفت
توان تند راه رفتن نداشت و برای همین قدم های آهسته از دیوار کمک می‌گرفت
خداروشکر توی راهرو کسی نبود زمانی که از جلوی یک اتاق با در باز رد شد سویشرت آویزونی توجهشو جلب کرد
نگاهی به داخل اتاق انداخت
کسی نبود پس وارد شد
دیگه تکیه گاهی نداشت، لباشو گزید و دستی روی دلش گذاشت
با پوشیدن سویشرت مشکی بی کلاه جلوش رو بست
سرشو بلند کرد و پله های اضطراری رو دید با کمک اونا خارج شدن خیلی بهتره، احتمال اینکه کسی متوجهش بشه هم کمه
پس با فشار دادن دستش روی دلش به همون سمت رفت
چندین دقیقه طول کشید ولی بلاخره موفق شد از بیمارستان خارج بشه
هوا تاریک و کمی سرد بود
دست هاشو توی سینه جمع کرد به داخل کوچه خلوتی پیچید
دلش برای دیدن پروانه کوچولوش فریاد می‌کشید و تمام وجودش خسته بود، ولی راهی جز این نداشت
هوسوک یک امگای بدون جفت بود و اگر جیمین بچه رو قبول نمی‌کرد توی این دنیا محکوم به مرگ میشد
اینجوری حداقل پشمکش میتونست زندگی خوبی داشته باشه
به کنجی رسید و نشست
سرشو به دیوار تیکه داد و گردنبندشو باز کرد
اون درواقع یه جعبه کوچیک بود با یک یادگاری در وجودش برای توله دوست داشتنیش، چیزی که هرگز قرار نبود بهش بده
ناخودآگاه اشک هاش سرازیر شدند و نفس هاش ماسک هق هق به خودشون گرفتند
.......
جیمین با چشم های قرمز منتظر بود
پریشون و نگران قدم میزد و چند لحظه یکبار اشک های مزاحم رو پاک میکرد
اون که برای یک لحظه هم آرامش پیدا نکرده بود با دیدن پزشک به سمتش دوید
پزشک که این نگاه و حالت هارو خوب می‌شناخت پس توی مکالمه پیش قدم شد
_تولد زودرس داشتند ولی حال هردو خوبه، امگاتون این اواخر مشکلی نداشتند؟
جیمین که جمله اول خیالشو راحت کرده بود از جمله دوم حسابی تعجب کرد
_مشکل؟
_بله مثلا فشار روحی، یا نگرانی بیش از حدی
جیمین شوکه به فکر فرو رفت و برای رفتن پزشک نه کوتاهی گفت
_نه
_بسیار خوب تا الان بی هوشه بهتر بری چیزی براش بخری چند ساعت بعد از هوشیاری اجازه خوردن و آشامیدن داره
جیمین سری تکون داذ
با تنها شدن به فکر فرو رفت
وارد اتاق هوسوک شد
امگا در معصوم ترین حالت ممکن بود
"نگرانی، فشار روحی"
کمی به رفتار های خودش فکر کرد، اون واقعا از هوسوک بدش نمی‌آمد ولی این پدر شدن ناگهانی حسابی می‌ترسوندش
توی این مدت مدادم با هوسوک تندی کرد بود و گاهی اوقات واقعا زیاده روی میکرد
ولی تمام اون حرفا و رفتار ها بی منظور بودند، اون فقط کمی می‌ترسید از مسئولیت، از پدر شدن
با خودش تصمیم گرفت که از الان دیگه این اتفاق ها رخ نده
بلکه به عنوان یک آلفا از امگا و توله کوچلوش مراقبت کنه و عشق حقیقی که توی قلبش به اون داره رو نشون بده
.....
جیمین به صحنه روبه‌روش خیره شد و پاک خوراکی ها از دستش افتاد
با نگرانی به بیرون امد و از پرستار سراغ هوسوک رو گرفت ولی اونام اطلاعی نداشتند
همون طور که پرستار ها و نگهبان ها در جست وجوی امگا بودند، جیمین خودش هم شروع به گشتن کرد
ناامید از بیمارستان خارج شد و در کوچه های اطراف پرسه زد
ولی توی یکی از کوچه ها چیزی توجهشو جلب کرد
با اخم مشکوکی جلو رفت
درست حدس زده بود هوسوک بود
آروم جلو رفت و نگاهی به امگا پیچیده شده توی خودش انداخت
احتمال داد خوابیده باشه
چند لحظه‌ای صبر کرد نمی‌دونست باید از کجا شروع به کنه، کلافه دستی پشت سرش کشید که با دیدن گردن برهنه هوسوک فکری به سرش زد
جلو رفت
خم شد و لب هاشو روی پوست سرد گذاشت
امگای زبیا رو مارک و عقب کشید
هوسوک با احساس سوزش ریزی چشم هاشو باز کرد و با نگاه مهربون جیمین روبه‌رو شد
سریع دستی روی گردنش کشید
متعجب حدس هایی زده بود ولی باید می‌پرسید
_تو...
جیمین لبخندی زد
_اره مارکت کردم
هوسوک خیره با چشم های ورم کرده فقط نگاه میکرد
قفسه سینه‌اش به وضوح بالا و پایین میشد
_منو ببخش
جیمین سرشو پایین انداخت و با شرمندگی معذرت خواهی کرد
_قول میدم آلفای خوبی برای تو و توله مون باشم
_حااالش خوبه
هوسوک با صدای لرزون و بغض توی گلو پرسید
جیمین سرشو بلند کرد
_اره
دستشو جلو برد و قطره اشک روی گونه امگا رو پاک کرد
_و به تو نیاز داره، درست مثل من
_جیم.. ین
_بگو که منو بخشیدی
با صدای گرفته و ناامید گفت
هوسوک به نشونه تایید سرشو تکون داد و لب هاشو جلو برد
عکس لب های خودش سرخ های برجسته جیمین داغ بودند و خواستنی
بعد از بوسه کوتاهی جیمین فاصله‌ای بینشون داد و با یک حرکت هوسوک رو بلند کرد
_هییی خودم میتونم
هوسوک ترسیده گفت
_حرف نباشه، از این به بعد قرار نیست بزار حتی ذره ای تو اون پرتقالی اذیت بشین
هوسوک خنده‌ای کرد و ضربه های آرومی روی بینی جیمین زد
_دیگه عصبی نمیشم
جیمین ابرویی بالا داد
_جدی؟
هوسوک هومی گفت و سرشو روی شونه جیمین گذاشت
جیمین هم با احساس سرش کیوتش بوسه‌ای روی موهای نرم گذاشت

Report Page