Accident

Accident

Ary ^_^ Army ;-)

شاید پیش خودتان بگید که طرف دیوانه شده،ولی من خیلی خوشحالم که آن روز با یه ماشین تصادف کردم،آره... خوشحالم.با اینکه یه دست و یکی از پاهام و حتی دوتا از دنده هام شکست و درد شدیدی رو تحمل کردم ولی در عوض با بهترین و شیرین ترین اتفاق زندگیم آشنا شدم.

وقتی با اون حال خراب و درد وحشتناک من رو به بیمارستان بردند،فکر میکنید چه کسی دکتر اورژانس بود؟...درسته.تهیونگ.وقتی دیدنش دلم لرزید.محو تماشای صورت خدا گونش بودم طوری که حتی درد رو فراموش کرده بودم.

از اونجایی که در سه،چهار ناحیه شکستگی استخوان داشتم،یه چند روزی رو بستری شدم.

هرروز سعی میکردم به هر بهونه ای که شده یه صحبت،هرچند کوتاه داشته باشیم؛تا حداقل کمی بیشتر باهاش آشنا بشم.

بعد از مدتی صمیمی تر شدیم.شخصیت خونسرد ولی دوست‌داشتنی داشت.هروقت نزدیک من میشد یا به چشم هایت نگاه میکرد احساس میکردم گونه هایم درحال آتش گرفتن بودند.من هرکاری میکردم تا این احساس شیرین را که قبلاً هرگز تجربه نکرده بودم،بدیت بیاورم.

روز ها گذشتند تا روزی که من،مرخص باید میشدم.

احساس مرگ میکردم؛اینکه کسی که عاشقی روحش هم خبر نداره،یه درده.اینکه مجبور باشی ترکش کنی یه درد دیگه...

تصمیم داشتم اون روز همه چیز را در مورد احساساتم بهش بگم.بالاخره که اگه قبول هم نمی‌کرد قرار بود برم...وقتی برای ترخیص اومد،مستقیم به چشم هایش نگاه کردم؛ولی طاقت نداشتم که ریکشنش را ببینم پس سرم رو انداختم پایین وخیلی سریع گفتم:«تهیونگ هیونگ من...من از روزی که دیدمت عاشقت شدم!.می‌دونم که ممکنه به نظرت مسخره بیاد یا حتی من رو لایق ندونی،ولی من فقط میخواستم که بدونی احساسات واقعی من نسبت به تو چی بوده....تمام ای مدت...»

نتونستم جمله ام را تموم کنم.چون شیرینیلب های نرمی رو روی لب هایم احساس کردم.!

اون...تهیونگ ..الان من رو بوسید؟! ام...امکان نداره.

وقتی بوسه را قطع کرد...به چشم هایم نگاهی کرد و گفت«دوست دارم »د



خب خیلی ببخشید اگه اشکالی داشت

تازه شروع کردم به نویسندگی⁦^_^مرسی که خوندین

Report Page