ABANDON

ABANDON

Neo



*2 years later*

عینک آفتابیش رو به چشماش زد و نگاهش رو از روی تعدادی که چند متر اونور تر مشغول معامله بودن گرفتو با روشن کردن ماشین تلفنش رو از جیبش خارج کرد

عادت داشت که روی هر معامله یا خریدو فروشی نظارت داشته باشه و زیر کنترلش باشن

شماره بادیگارد رئیسش رو گرفت و بعد از چندتا بوق متوالی توی گوشش بالاخره جواب داد

-به رئیس وو بگو بدون مشکل انجام شد دارم برمیگردم

+بله قربان

-حال رئیس چطوره؟

با سکوت فرد پشت گوشی سوالش رو بلندتر تکرار کرد

-جواب منو بده

+قربان...دکترشون گفت که حالشون خیلی وخیمه

بدون حرف دیگه ای گوشیو قطع کردو روی صندلی کناریش انداخت

تنها چند دقیقه طول کشید تا خودش رو از محل دور افتاده ای خارج شهر به خونه ی رئیسش برسونه

زنگ درو زدو منتظر موند با باز شدن در خودش رو به اتاق آقای وو رسوند و داخل شد

با دیدن دکتری که بالای سر رئیسش بود و مدام سعی میکرد با تزریق دارو های مختلف توی سرم اون رو به هوش نگه داره سمت تخت رفت

با پایین رفتن تشک تخت چشم هاش رو باز کردو دست جونگکوک رو توی دستش گرفتو بعد چند سرفه متوالی فشار ریزی به دستش آورد

دسته کلیدی رو از زیر تشک دراورد و اون رو به دست جونگکوک داد

× کلیدای...گاوصندوقه ...حواست رو جمع کن..ازین به بعد کارای منم گردن توعه جی کی

چشماش رو روی هم فشردو از روی تخت بلند شد و بیرون رفتو در اتاق رو با صدای بدی به هم کوبید

تا چند روز مشغول لغو کردن قرار داد هایی بود که تا یک هفته قرار بود انجام بشن

الان هیچ تمرکزی روی کارش نداشت و بالاخره تونسته بود خودش رو بالا بکشه حتی شده توی کاری که خلاف محسوب میشد



+تهیونگاااا

با شندن صدای دخترونه ای سرش رو از روی ورقه های بانکی برداشت و با سرعت سمت آشپزخونه رفت با دیدن دست به کمر ایستادن دوست دخترش ابروش رو بالا انداخت سر تکون داد

-چی شده مونا..

+مگه لیست خریدارو برات نفرستادم باز یادت رفت؟

با دستش پشت گردنشو خاروند و نگاهش رو به درو دیوار داد

-الان میرم

+نمیخوااااد

با جیغ مونا سر جاش میخکوب شد و لبخند ساختگی زد

-ناملایمات عزیزم؟

با رد شدن دختری که چند ماه بود بخاطر جدی شدن رابطشون کنارش زندگی میکرد نفسش رو بیرون فوت کرد

+خودم میرم بگیرم شما به کارای واجبتون برسید آقای کیم

با کوبیده شدن در هوفی کرد و چند بار پلک زد و شونه بالا انداخت

لیوانشو پر آب کردو یه نفس سر کشید و خودش رو روی کاناپه پرت کرد چند دقیقه ای از رفتن مونا میگذشت تا اینکه زنگ گوشیش به صدا درومد با دیدن اینکه موناس فکر کرد که کلیداش رو جا گذاشته و بلا فاصله جواب داد

-الان میام مونا

با دیدن صدای هق هق و درگیری پشت تلفن اخماش رو توهم کشیدو سریع سمت لباساش رفت

-کجایی...حالت خوبه...مونا جواب بده

با قطع شدن تلفن لعنتی به خودش فرستاد و سمت فروشگاه سر خیابونشون دویید

با ندیدن چیزی اطراف فروشگاه سر در گم مشغول گشتن محل پشت فروشگاه شد و آخرین چیزی که یادش میومد ضربه محکمی بود که به سرش خورد



با درد شدیدی که توی سرش پیچید ناله ای کردو دستاش رو برد که سرش رو بگیره ولی با تکون نخوردن دستاش و حس بسته بودنشون تکون شدیدی به خودش داد

چشم ها و پاهاش و دستاش بسته بودن و دقیقا نمیدونست کجاس

سعی کرد به یاد بیاره آخرین بار چه اتفاقی افتاد و الان کجاس ولی با به یاد نیاوردن چیزی کلافه سرش رو تکون داد

-کسی اینجا نیس...

با صدای نسبتا بلندی گفت و با اکو شدن صداش مطمعن شد که داخل یه اتاق یا شاید یه فضای بزرگتریه که خالی از هر چیزیه

-کمک....اینجا چه خبره برا چی منو اوردید اینجا

با به یاد آوردن مونا داد بلند تری زد و سعی کرد با کنار شونش چشم بندش رو پایین بیاره ولی موفق نبود

- مونا...دستامو باز کنید لعنتیا



چند روزی میگذشتو هیچکس به اونجا نیومده بود

دست هاش کرخت شده بودن

چشم هاش درد گرفته بودن و شدیدا احساس ضعف و گرسنگی میکرد

هر چند ساعت یکبار یکی به اونجا میومد و بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه کمی آب و غذا بهش میداد و بدون حرفی و با بی جواب گذاشتن سوالای پی در پی تهیونگ ازونجا میرفت

صدای در آهنگی دوباره توی گوش های پیچید و با فکر‌اینکه براش غذا اوردن نیشخندی زد

- این برنامه هاتون تموم نشد؟ رئیس کوفتیتو صدا کن ..چی از جونم میخواید

با نزدیک شدن قدم های پای کسی و ایستادنش جلوی بدنش سرش رو سر درگم تکون داد و منتظر آب و مقدار غذای تکراری همیشگی موند

با دیدن اینکه چند ثانیه میگدره و هیچ اتفاقی نیفتاده اخمی کرد

-هی...کسی اینجاس

با گرمی نفسی کنار گوشش شونه هاش رو جمع کردو خودش رو عقب کشید

-چیکار میکنی عوضی

با حس برداشته شدن چشم بندش چند بار پلک زد و با ناباوری به فرد رو بروش نگاه کرد

-جونگ...اوه خدای من جونگکوک تویی....دستامو باز کن این لعنتیا چند روزه منو اینجا گیر انداختن

+ازت میخوای نجاتت بدم؟

ولی با پیچیدن صدای خنده رشته افکارش که فکر میکرد جونگکوک برای نجاتش اونجاس پاره شد

+به جهنم من خوش اومدی کیم تهیونگ


*فلش بک*


عینک تبیش رو از چشاش دراورد و روی میز انداخت . این روز ها مشغلش خیلی بیشتر از وقتی بود که هنوز رئیسش زنده بود

نفس عمیقی کشیدو کمی از قهوش رو نوشیدو تلفنش رو برداشت و با جونگو تماس گرفت

از وقتی به اینجا اومده بود کسی که بهتر تونسته بود باهاش ارتباط بگیره جونگو بود

گاهی با هم به سفر میرفتن گاهی شب ها رو با نوشیدن سر میکردن و وقتشون رو مثل دوتا دوست میگذروندن

کار جونگو دریافت اطلاعات از رقیبای کاریشون و گاهی هک کردن سیستم های باند های ضعیف تر بود و توی خیلی از قرار ها به کمکشون اومده بود و از شکست خوردنشون جلوگیری کرده بود

دگمه تماس رو زد و منتظر موند تا وصل بشه

-الو..جونگو؟

+سلام پسر..حالت چطوره

-اهه یکم سرم شلوغ بود این چند روز ...یه کاری برات داشتم

+ آمم خب ببین رفیق باید بگم که اگه خلافو بزن بزن داره همینجا باهات اتمام حجت میکنم منو توی این بازیای کثیف قبل تر از هر کس دیگه ای خبر کن

کوک بخاطر کله شق بودن رفیقش خندیدو سر تکون داد

-میدونم که الان بهت زنگ زدم کله شق...چنتا از رفیقای قابل اعتمادتو جمع کن...باید بی سرو صدا انجام بشه ...و اینکه آدرسو محل زندگی کیم تهیونگو میخوام بگرد ببین کسی باهاش در ارتباط هس یا نه و اگه هس ادرسو اطلاعات اونم میخوام




Report Page