A1

A1


من سارای هستم بیست و یک سالمه از یه خانواده شش نفره نسبتا مذهبی و بیشتر بگم‌ معتقد به اصول اخلاقی و روابط که از نظر نوع پوشش بهمون سخت نمیگیرن پدرم شرکت وارداتی پخش سموم‌کشاورزی داره و دو تا برادر دارم به اسم محمد و رضا و یدونه خواهر به اسم مریم که مریم‌و رضا مهندس هستن و و ته‌تهغاری خونمون و عزیز کرده پدرم من که دانشجو داروسازی هستم مریم ده سال ازم بزرگتره رضا هفت سال ازم بزرگتره و محمد هم که پزشکه و دوازده سال ازم بزرگتره که ازدواج کرده و یه دختر ناز کوچولو به اسم دلسا داره و کانادا هستن ممنونم که وقتتون رو در اختیار من میزارین و داستان زندگیمو میخونید‌ و از نویسنده عزیز, مهناز جان‌ تشکر میکنم که کمکم کرد داستان زندگیمو در اختیارتون بزارم...💚

با صدای آرام و دلنشین بابا که داشت دعا میخوند چشمامو باز کردم کمی جابجا شدم بابا پشت من نشسته بود توی سالن خوابم برده بود همانطور آروم سرمو چرخوندم و ساعت قدی که گوشه سالن بود نگاه کردم ساعت ۷ و خورده ای بود من روی کاناپه خوابم برده بود چند ثانیه گذشت تا بفهمم چه شده دیشب پارتی دعوت بودم و مست به خونه برگشته بودم انقدر خسته بودم که نا نداشتم چند قدمو رو تا اتاقم برم همان طور که داشتم فکر میکردم بابا همانطور که کتاب دعاشو میبست نگاهش به چشمای باز من افتاد لبخندی زد و اومد سمتم چرا اینجا خوابیدی گردنمو گرفتم دیشب دیر اومدم

متوجه شدم کجا بودی

خونه پری

اخماش رفت تو هم

شب‌ قبلش رو هم دیر اومدی

دهنمو باز کردم و خمیازه ای کشیدم کمی سرش را نزدیک دهنم کرد و با حالت متعجبی پرسید مشروب خوردی

همونطور نگاهم می‌کرد هل شدم سریع گفتم

نه

مکث کرد و با سکوتی که گویای کلی حرف بود که مخفی می‌کرد دستش را به زانو زد و بلند شد موقعی که می خواست از پله‌ها بالا بره گفت

سارا این پری دختر خوبی برای دوستی نیست میدونستم پری دختر ولنگو بازی بود دختر بی بند و باری بود اما تو رفاقت معرفت داشت دوسش داشتم اما دلم نمی خواست شبیه اون شم اما از طرفی هم لذت خاصی بود اون مهمونی ها و کلاً نوع زندگی خانوادگی پری و دوست داشتم من و پری هم دانشگاهی بودیم و‌از دبیرستان با هم دوست بودیم بابا آروم رفت بالا بلند شدم و پشت سرش حرکت کردم سرم گیج می رفت آروم وارد اتاقم شدم خودم روی تخت دراز کردم و خوابیدم صبح که از خواب بیدار شدم نگاهی به آفتاب غلیظ که روی تخت افتاده بود کردم به پهلو چرخیدم و به پنجره نگاه کردم به اتفاقات خوش دیشب فکر کردم به آرشم و لبخندی روی لبم نشست صدای باز شدن در من را به طرف در برگرداند مریم بود آروم وارد اتاق شد و گفت

دختر نمیخوای بلند شی ساعت ۲ ظهره

بی حرف رفت سمت پنجره پرده رو کشید بلند شدم نشستم لب تخت و پاهامو آروم آویزون کردم پرسیدم

چه خبره

با تعجب نگام کرد گفت

چه خبر باید باشه دیگه

پاشدم رفتم سمت در اتاق با حرص بیشتر ادامه داد

سارا

بهش نگاه کردم

دیشب گفتی با سامیه بودی

نگاهش کردم

خب مگه‌چیه

دیشب سامیه زنگ زده بود به گوشی من سراغتو میگرفت

من که دروغ گفته بودم ولی اون ادامه داد دنبال تو بود با خودم گفتم پس چرا به خودم زنگ نزده مریم ادامه داد

می گفت در دسترس نیستی

بعد چشماشو کمی ریز کردو پرسید

دیشب با کی بودی

نزدیک شدم و گفتم مریم تو فضولی به تو چه

چشاش گرد شد

یعنی چی دختر این چه طرز حرف زدنه

پشتمو کردم بهشو آروم در اتاقو بستمو گفتم من به بابا جواب میدم باید به تو هم جواب پس بدم

لبخند تلخی زد و رفت سمت در

متاسفم ادب حرف زدن هم یادت رفته

درو باز کرد و بدون حرف دیگه رفت .دنبالش از پله ها پایین رفتم

ببین مریم

نگام نکرد خودمو رسوندم بهشت شونه هاشو گرفتم

ببین با توئم

با شوک برگشت گفت

چیه

گفتم

برای من ادای بزرگ ترها رو در نیار من تو این خونه فقط به بابا جواب میدم

مامان از تو اتاقش اومد بیرون گفت چیه چتونه باز مریم سکوت کرد ولی من گفتم

از دختر بزرگت بپرس که فکر میکنه خیلی بارشه 

Report Page