A-

A-




هوا تاریک تر از این بود که چیزی جز چراغ های خیابون دیده بشه، آسمون کدر و ابری بود و قطره های بارون بودن که سمت زمین حمله میکردن‌.

نگاه بی روح دختر به ماشین هایی که تو خیابون ها محو میشدن خیره بود تا اینکه صدای باز شدن در تراس کوچیک رو شنید،

بدون اینکه سرش رو برگردونه به پسر پشتش گفت: بهت گفته بودم خوشم نمیاد خلوتمو بهم بزنی

پسر دست به سینه به دیوار سنگی تراس تکیه داده بود و بی حس به دختر نگاه میکرد.

سکوت صبرش رو تموم کرد و باعث شد رو به پسر بچرخه و چند ثانیه تو سکوت به هم خیره بشن.

دختر آب دهنش رو قورت داد و با اومدن لبخند کجی روی لبش کمی عقب رفت

- شب قشنگیه نه؟ یادم نرفته که از بارون بدت میاد..

پسر با دیدن فاصله‌ ی کم دختر با لبه ی تراس حرفش رو قطع کرد: بسه!

لحنش آروم ولی جدی بود، دختر بی حرکت ایستاد و نگاه مثلا متعجبش رو به چشمای پسر روبروش داد.

- اوه... چیشد ترسیدی؟

خنده ی شیرین و بی دلیلی کرد و کمی سرش رو پایین انداخت

- حتما نگران همین بودی که اومدی اینجا

هومم مرد مغرور من چطوری تونسته تا این حد جلو بیاد؟

پسر بدون تغییر حالت با نگاه ناخواناش به دختر عجیب جلوش خیره بود.

این کسی نبود که ماه ها پیش باهاش آشنا شده بود..نمیتونست اونو بشناسه و تلاشی برای نشون دادن احساساتش به دختر نمیکرد.

- سکوتت کر کنندست..

دختر درمونده بدون متوقف کردن خنده های گاه و بیگاهش ادامه داد.

- این بی انصافیه

من از سکوتت کر میشمو تو حتی توی این مدت صدای منو نشنیدی...

بهت گفتم..گفتم من خسته شدم

گفتم تنهام و نمیتونم ادامه بدمو تو..

نگاه خیس شده از اشکش بالا اومد.

- تو انگیزه ی من شده بودی

لرزش دستاش غیر قابل کنترل شده بودن؛

نمیشد فهمید کاری که میکنه خندیدنه یا هق زدن و تن صداش هرلحظه بیشتر شبیه داد کشیدن میشد.

- بهت اعتماد کردم و گذاشتم صاحب احساساتم شی

گذاشتم ستون زندگی لعنتیم باشی ولی نذاشتی زندگیمونو بسازم

دیگه خبری از اون لبخند شیرین نبود و اون میلرزید، پسر یه قدم جلو تر اومد ولی دختر وحشتزده عقب تر رفت که با خوردن کمرش به نرده ی تراس صورتش رو جمع کرد.

پسر بدون اینکه کنترلی داشته باشه چشماش کمی درشت شد و بیشتر سمتش خیز برداشت ولی دختر دستش رو عقب کشید.

- باشه..آروم باش جلو نمیام

نفس عمیقی کشید و سعی کرد زیاد بهش نزدیک نشه؛ تا حالا سکوت کرده بود ولی انگار دیگه فایده ای نداشت‌

اون به چال کردن حرفاش تو مغزش عادت داشت و دختر جلوش قدرت فهمیدنشون رو نداشت.

بارون شنید تر شده بود، بوی زمین خیس شده هوا رو پر کرده بود و باعث بدتر شدن احوال پسر میشد اما با این حال سکوتش رو با صدای بم ولی گرفته شکسته بود.

- یه نگاه به خودت انداختی؟

نکنه انتظار داری باور کنم قراره خودتو از طبقه ی آخر این ساختمون پرت کنی پایین؟!

دختر با یه حرکت دستاشو ستون کرد و روی سکوی لبه ی تراس نشست

پسر لب هاش رو از حرص روی هم فشار میداد اما صورتش هنوز بی حسی مطلق رو نشون میداد.

- بذار اینو ازت بپرسم عزیزم..نکنه انتظار داری باور کنم اهمیت میدی

تغییر حالت صورت جفتشون کاملا مشخص بود، دختر با بغض خندید.

- تو خیلی وقته به هیچی اهمیت نمیدی عشق من دیگه نمیتونی گولم بزنی

مثلا الان واست مهمه اگه خودمو پرت کنم پایین؟ تو همونی نیستی که گفتی بود و نبودم فرقی برات نداره؟!

پسر با کلافگی چنگی به موهای نم گرفتش زد و دختر احمق اون لحظه هم شیفته ی حالت جذاب موهای مردش بود، پسر برای متشنج تر نکردن حال دختر لحنش رو آروم نگه داشته بود.

- بهت گفته بودم خوشم نمیاد این لبه بشینی، پاشو بریم تو درموردش حرف بزنیم اینجا خیلی سرده

صورت دختر بی روح تر از قبل بود، لب هاش از سرما لرزش خفیفی داشتن و رنگش پریده بود.

- اره.. گفته بودی خطرناکه اگه اینجا بشینم اگه یهو لیز بخورم بیوفتم چی

چقد نگرانی هات دوست داشتنی بودن..اما حالا خودتو ببین

من مرگو دوست دارم و تو برات اهمیتی نداره پس چرا باید زنده بمونم؟

دیگه بسش بود..نمیتونست تحمل کنه، هرچقدر برای این بدم و برگردوندنش صبر کرده بود کافی بود.

اما فقط خودش میدونست که هنوزم امید داشت جلوشو بگیره...

خودشو عقب کشیدن و هوای پشتش داشت اونو پایین تر میکشید.

نه...اون هنوز از جاش تکون نخورده بود،

دختر با ناامیدی خالص قبل از پرت شدنش دستش رو سمت پسر دراز کرد،

انگار دنیا ایستاده بود...تنها چیزی که حس میکرد بی وزنی بود که داشت اونو میبلعید.

براش مهم نبود..براش مهم نبود..براش مهم نبودی.

این کلمات یک سره تو مغزش راه میرفت و فقط دو ثانیه بود... فاصله ی پلک زدنش و فرو رفتن تو آغوش اون پسر فقط دو ثانیه طول کشید.

Report Page