Love Story

Love Story

𖦹𝙱𝙰𝚁𝙰𝙽𓆙𖦹

📂𝚆𝚛𝚒𝚝𝚎𝚛: 𝐁𝐚𝐫𝐚𝐧𓆙 

🗂𝙴𝚙𝚒𝚜𝚘𝚍𝚎: 1

💿𝙽𝚊𝚖𝚎 𝙾𝚏 𝚂𝚝𝚘𝚛𝚢: 𝑳𝒐𝒗𝒆 𝑺𝒕𝒐𝒓𝒚

#LoveStory #AidanGallagher #𝑩𝒖𝒓𝒊 #Part_1

- واییییییییی خدا باورم نمیشههههه بالاخره اینجا دعوت شدیممممم (ماریا)

ماریا داخل هال "بنانا هاوس" دوید و با خوشحالی موبایلش را وسط جمع گذاشت. ا/ت کمی به سمت موبایل خم شد. وقتی مطلب را فهمید ، قیافه‌اش پوکر شد و در حالی که به سمت موبایل خودش برمیگشت گفت: یه‌جوری جیغ بازی دراوردی فک کردم اسکار دعوت شدیم:/

ماریا در حالی که موهای طلایی اش را کنار میزد با ذوق گفت: ولی همه‌ی بازیگرای جوون توش هستن! وای فک کننننن! هزارتا پسر جوون و خوشتیپ مثل جیدن ، تیموتی ، فین ، نوا و و و وای نمیتونم تصور کنمممم!!

آرتور جرعه‌ای از نوشیدنیش را نوشید و اضافه کرد: و دخترای خوشتیپ!

ا/ت خنده‌اش گرفت و در حالی که سرش را تکان میداد گفت: واقعا متاسفم براتون!

آرتور با حالت شوخی قیافه‌ی معترضانه‌ای به خود گرفت و گفت: هیییی توعم ازین هودی سیاه و گشادت در بیا و یکم تو این جوّ ها باش! آدم تورو میبینه یاد قبر میفته!

ا/ت محکم لگدی به پای آرتور زد و گفت: مرسی از تعریفت و خفه شو!

ماریا هوففف بلندی کشید و در حالی که خودش را تلپی کنار ایدن مینداخت گفت: بزرگترین موفقیت موقعیه که ایشونو سر عقل بیاریم. راستی تو میای دیگه نه؟

و رویش را سمت ایدن برگرداند. ایدن نگاهی به ماریا کرد ، ابروهایش را بالا داد و گفت: وقتی شماها میرین منم میام دیگه..البته..(زیر چشمی و دست به سینه نگاهی به ا/ت کرد) وقتی همه برن منم میام!

ا/ت لبخند پوکرطوری زد [به طوری که انگار میخواست جلوی منفجرشدنشو بگیره..] و به ایدن نگاه کرد. لبخندش باز شد و دندانهایش نمایش داده شد و گفت: خیلی خب بابا اوکیه!

آرتور دستانش را از هم باز کرد و با پیروزی گفت: از همین الان بوی موفقیت رو احساس میکنم!!


- ماریا..بهم..نزدیک..نشو..! (ا/ت)

- تو این مراسم نمیتونی لباس پسرونه بپوشی پس بزار کمکت کنم!! (ماریا)

- مشکلتون با لباس عادی چیه؟! لباس لباسه دیگه مجلسی عادی نداره! (ا/ت)

- دیگه زیادی داری چرت و پرت میگی..ایدن و ارتور منتظرن یا میزاری مرتبت کنم یا اینکه مجبورت میکنم با لباس خواب بیای تو مراسم! (ماریا)

 ا/ت روی تخت پرید و در حالی که حالت دفاعی به خودش گرفت گفت: راستش من با لباس خواب مشکلی ندارم!

ماریا عصبانی شد و پای ا/ت رو به سمت خودش کشید..

از اون طرف ایدن و ارتور جلوی در اتاق منتظر ماریا و ا/ت بودن. ایدن صدای گرومب گرومب شنید و در حالی که چشمانش از حدقه در اومده بود گفت: به نظرت لازمه نگرانشون باشیم؟..

ارتور آب دهانش را قورت داد و گفت: حداقل میدونم تهش خونریزی‌ای اتفاق نمیفته!

ایدن کمی سرش را کج و راست کرد و گفت: بعید میدونم...


مدتی گذشت و ایدن و ارتور جلوی در اتاق همچنان منتظر ماریا و ا/ت..نشسته بودند!

ناگهان ماریا با چهره‌ی دلبرانه‌ای از اتاق خارج شد و با لبخند حاکی از خجالت به ایدن و آرتور نگاه کرد. پسرا که مجذوب او شده بودند ، به حالت خجالت آور و ناهماهنگی گفتن: مثل فرشته ها شدی! داری میدرخشی!

لباس ماریا

ایدن با نگاه جستجوگرانه‌ای به در اتاق نگاه کرد و گفت: ا/ت کجاست؟

- (آرتور)"سوال اصلی اینه که "حالش خوبه؟

ماریا آهی کشید و گفت: آره‌‌...بالاخره تونستم راضیش کنم یه لباس نسبتا مجلسی‌ای تنش کنه!

ارتور دستانش را از هم نیمه باز کرد و گفت: خب پس..چرا نمیاد..

ماریا با بی حوصلگی گفت: نمیدونم..مثل جوجه اردک زشت قمبرک زده!

آرتور دستش را به سرش زد و گفت: تنها دعای جدی‌ای که میتونم بکنم اینه که خدا مارو از دست این نجات بده!

ماریا قیافه‌ی رنجیده‌ای به خودش گرفت و در حالی که به ساعت نگاه میکرد گفت: دو ساعت دیگه مراسم شروع میشه پس کی میخوایم بریم؟!

ایدن لبخندی زد و گفت: شماها برین سوار ماشین شین..من میارمش.

آرتور دستش را روی شانه‌ی ایدن گذاشت و گفت: دود (dude) ماریا نتونست کاری بکنه تو امیدتو از کجات آوردی؟

ایدن نیمچه خنده‌ای کرد و گفت: منم روشای خودمو دارم!

آرتور ابروهایش را بالا انداخت و گفت: این لحظه جون میده واسه شرطبندی ولی خب وقتش نیست! سرکار خانم ماریا بیاین تا دم ماشین همراهیتون کنم!

و بعد دستش را پشت کمر ماریا گذاشت و رفت.

ایدن منتظر ماند تا ماریا و آرتور کاملا از خانه بیرون بروند. سرش را سمت در اتاق برگرداند. دستش را روی در گذاشت و با لحنی آرام گفت: ا/ت...

- اگه فقط پاتو بزاری تو اتاق قلمشو میشکونم! (ا/ت)

ایدن خنده‌اش گرفت و گفت: بیخیال ما که همه‌ی حالات تورو دیدیم! الانم مطمئنم..(تن صدایش را پایین می آورد) به قدری جذاب شدی که هیچکس نمیتونه توی مراسم ازت چشم برداره. حتی م..ما.

- و نکته همینجاست! من این زرق و برقا و شیکان پیکانا و آرایشا رو دوست ندارم! این یه چهره‌ی غیر واقعی از منه و الان اگه بدشانس باشم و به احتمال یه درصد خوشگل شده باشم دیگه شماها وقتی چهره‌ی عادیمو ببینین حالتون ازم بهم میخوره و دیگه مثل سابق نیستین! (ا/ت)

ایدن لبخندی زد و گفت: هر کی نتونه توی واقعی رو دوست داشته باشه یه احمق به تمام معناست! و من حتی لحظه‌ای فکر نمیکنم تو حال بهم زن یا منزجرکننده هستی! هیچکس شیرینی نگاه تو یا لبخندت رو نداره! چه با آرایش چه بی آرایش

مدتی سکوت برقرار شد.

- خواهش میکنم نزار ما تنهایی به این مراسم بریم. تو تنها دلیل من هستی که قبول کردم به این مراسم برم. (ایدن)

ایدن در سکوت منتظر ماند اما اتفاقی نیفتاد. چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت. ناگهان در باز شد و ا/ت در حالی که سرش پایین بود و دستانش را به کمرش زده بود بیرون امد. ایدن سریع خودش را صاف و صوف کرد اما تا چشمش به ا/ت افتاد سیخ و بی حرکت ایستاد.

ا/ت واقعا جذاب شده بود. لباسش باعث شده بود صورتش به طرز جذابی بامزه جلوه داده شود. موهایش طوری تزئین شده بود که هرآن میخواستی به آنها دست بزنی و بویشان کنی.

ایدن محو ا/ت شده بود. همه جا تار شده بود و فقط ا/ت در دیدش قرار داشت. دهانش نیمه باز بود و نمیتوانست پلک بزند یا نفس بکشد. بدنش از خجالت شل شده بود. ا/ت که متوجه تغییر حالات ایدن شده بود ، از خجالت لبانش را گزید و مثل بچه مدرسه‌ای ها با دامن و پاهایش بازی کرد.

ایدن به سختی با صدایی که از ته گلویش میامد گفت: تو...عالی شدی.

ا/ت لبخند کجی زد و گفت: اممم..مرسی؟

و با ایدن خنده‌ی ریزی کردند. ایدن سعی کرد خودش را جمع و جور کند. کتش را مرتب کرد و موهایش را عقب داد. به آرامی دستش را در دست ا/ت گره کرد. ا/ت نگاهی به چشمان ایدن کرد که سعی میکرد زیرچشمی به او نگاه کند ، اما نمیشد.

ایدن با صدایی گرفته گفت: خب..بریم پیش اون دو تا؟

ا/ت لپانش را منقبض کرد و گفت: نه!

ایدن خندید و گفت: خیلی خب جدا از همه‌چی این یکی خیلی حق بود.

و با خنده و قدمهایی آرام به سمت پایین و ماشین رفتند..

لباس ا/ت

- وای خدای من..اگه نتونم حداقل یکی از این پسرا رو تور بزنم دختر نیستم! (ماریا)

آرتور که پشت فرمون بود گفت: آرام خواهر! حتی منی که دارم از سینگلی دست و پا میزنم اینقد تحریک نشدم!

ایدن با لبخند ، نگاه کجکی‌ای به ا/ت کرد که در سکوت به بیرونِ پنجره نگاه میکرد. یواش به سمتش رفت و آرام دم گوشش گفت: هی!

ا/ت برگشت و نگاهی به ایدن کرد.

لبخند ایدن بزرگتر شد و آهسته گفت: خوبی؟

ا/ت لبخندی زد و گفت: میشه گفت بد نیستم.

و دوباره به بیرون نگاه کرد: فقط اینکه..آدمای بیرون خیلی مشهورن. خیلی..خیلی! و من..

ایدن دستش را پشت ا/ت گذاشت و در ادامه‌ی حرفش گفت:...و تو کمی از اونا نداری!

ا/ت نگاهی به ایدن کرد و لبخند مهربانانه‌ای به او زد.

آرتور ماشین را در جای مخصوص نگه داشت و همزمان با ایدن پیاده شد. پسرها در را برای دخترها باز کردند و هر چهار نفر وارد جمعیت شدند. همهمه و شلوغی همه جارا پر کرده بود. بازیگرهای جوان معروف و ناشناس همه باهم معاشرت میکردند ، مینوشیدند و منتظر بازگشایی در سالن اصلی بودند. برخی از نگاه‌ها به سوی 4 نفر دوست ما جلب شد و برخی ها با اشاره به آنها حرفهایی رد و بدل کردند. ا/ت با دیدن این صحنه ها منقبض شد و قدمهایش را نسبت به 3 نفر دیگر آهسته تر کرد. ایدن متوجه این واکنش شد. دستش را پشت کمر او گذاشت و با خودش هم سرعتش کرد. ماریا به سرعت سمت کسانی (پسرانی!) که میشناخت رفت و شروع به صحبت با آنها کرد..!


در سالن باز شد و همه داخل تالار مجلل و طلاکاری شده‌ی میزبانشان رفتند. همه‌جا آینه‌کاری شده بود و برق لباسهای مهمانان ، فضارا طوری کرده بود که انگار گرد جادویی به همه‌جا پاشیده شده بود. عکاس ها از بازیگرها با ژست های مختلف عکس میگرفتند و هنرمندان باهم گپهای مربوط به حرفه و زندگیشان میزدند. هر یک از 4 نفر دوست به سمتی رفتند و وقتشان را گذراندند..

ایدن در سالن قدم میزد و وقتی به کسی که میشناخت میرسید ، احوالپرسی مختصری با او میکرد. ناگهان صدای دخترانه‌ای از پشت سرش گفت: آقای گالاگر؟

ایدن رویش را به سمت صدا برگرداند و به آرامی گفت: هانا.

هانا لبخندی زد و دستش را دراز کرد. ایدن با لبخند به او دست داد اما حرفی رد و بدل نکرد.

- خوشحالم که میبینمت. زمان..خیلی خیلی زیادی میگذره نه؟

ایدن لبانش را به هم فشرد و آنهارا به صورت خط راست کرد و با لحنی که انگار میخواست زودتر صحبت تمام شود گفت: همینطوره.

هانا جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید. ابروهایش را بالا داد و گفت: اوه راستی. فکر کنم مچیل رو بشناسی.

ایدن با لبخند ، کمی اخم کرد و گفت: میچل؟

هانا سرش را بالا گرفت و گفت: اوه اره میچل. [صدایش میزند] میچل! [میچل پیش هانا آمد و دستش را دور کمر او حلقه کرد. ایدن به دست حلقه شده‌ی دور کمر هانا نگاه کرد و سعی کرد دندان قروچه‌اش را پنهان کند] ایشون میچله! دوست پسر جدیدم! [رو به میچل] ایشون ایدنه..دوست قدیمیم.

ایدن با شنیدن این حرف ، بینی‌اش را منقبض کرد و پوزخند محوی زد. میچل دستش را دراز کرد و گفت: خوشبختم!

ایدن لبخند نمایشی‌ای زد و گفت: منم همینطور! و به او دست داد.

هانا نگاه سریعی به سرتاپای ایدن انداخت و رو به میچل گفت: خب. ما دیگه وقتتو نمیگیریم. از مهمونیت لذت ببر!

و دست در گردن میچل از ایدن دور شد. ایدن دور شدن آنها را تماشا کرد و از روی حرص پوزخندی زد و سرش را تکان داد. ناگهان یکی محکم دستی به پشتش زد و گفت: کجاها سیر میکنی داداشکم؟

ایدن نگاهی به آرتور کرد. و بعد نگاهی به نقطه‌ی دوری که قبلا هانا و میچل بودند کرد و گفت: هیچی فقط..همین الان یه دوست خیلی خیلی قدیمیو دیدم.

- همممممم. میگم ، چیز. من و ماریا یه نقشه‌هایی کشیدیم.. (آرتور)

ایدن نگاهی به آرتور کرد و گفت: مبارکه!

آرتور از پشت ایدن به کنار ایدن تغییر مکان داد و گفت: هرهر نمکدون! قراره یکم..ا/ت رو اذیت کنیم.

ایدن لبخندش را خورد و گفت: چی؟!

- اره میدونم میدونم دارم با دم شیر بازی میکنم ولی هی! گوش کن! قراره...

و به ایدن نقشه‌اش را گفت.

ایدن کمی اخم کرد و گفت: این اصلا کار خوبی نیست. اون از این کارتون خوشش نمیاد.

آرتور کمی خندید و گفت: قرارم نیست خوشش بیاد نابغه! اوکی اگه میخوای شریک جرم نشو ولی پیشنهاد میکنم شاهد جرم باشی چون قراره خیلی حال بده!

و بعد با مفهوم گامهایش را به عقب برداشت. ایدن آهی کشید ، سرش را تکان داد و با آرتور به راه افتاد.


- خب پس خانوم خانوما دورش افراد معروف جمع شدن دیگه مارو از یادشون رفته! (ارتور)

ا/ت رویش را برگرداند و یک ابرویش را بالا داد.

ماریا در حالی با حالت رقصان و چرخانی راه میرفت ، خودش را به ا/ت چسباند و گفت: وای ا/ت نمیدونی با چه پسرایی حرف زدم..

ا/ت خنده‌اش گرفت و گفت: خب امیدوارم چندتا چندتا گیرت بیاد!

ماریا سرش را روی شانه‌ی ا/ت گذاشت و گفت: امیدوارم!!

آرتور از گارسون نوشیدنی گرفت و گفت: بیاین دهنتونو شیرین کنین باو سینگلی پرچمش بالاتره!

و لیوان هارا به ماریا و ا/ت داد. ا/ت نگاهی به لیوان انداخت و پرسید: عااااممممم..این بدون الکله دیگه..؟

آرتور قیافه‌اش را پوکر کرد و گفت: بله اینجا نوشیدنیاشون الکل نداره مهمونی رسمیه مثل اینکه!

ا/ت نگاهی به آرتور کرد و لیوان را گرفت و از آن نوشید. آرتور هم همزمان با او شروع به نوشیدن کرد. ا/ت از مزه‌ی نوشیدنی خوشش آمد و شروع کرد به سر کشیدن لیوان. آرتور خنده‌اش گرفت و گفت: آرام! کلی ازینا هست!

ا/ت لیوانش را تمام کرد و گفت: هیچوقت تاحالا همچین چیزی نخورده بودم! حداقل ، تا الان بهترین قسمت مهمونی بوده!

آرتور به طور ناگهانی جرعه‌ی دیگری از لیوانش را نوشید. گارسون از کنار آنها رد شد و ا/ت لیوان دیگری برداشت. ایدن که تا انموقع دست به سینه ایستاده بود ، سرش را پایین انداخت و گفت: هی وای خدا!

آرتور با شنیدن این کلمه نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خنده‌ی انفجاری اش ماریا را هم به خنده انداخت‌. ا/ت نگاهی مشکوک به آن دو کرد و پرسید: اینجا چه خبره؟

آرتور در حالی که نمیتوانست خنده‌اش را کنترل کند ، تیکه تیکه گفت: تو...همین الان...اولین نوشیدنی الکلی زندگیتو خوردی بهت تبریک میگم!

ا/ت بهت زد و با دهان باز و اخم به آرتور زل زد. ماریا با خنده گفت: یکمم نسبت به بار اولت زیاد خوردی باید فقط نتیجه‌شو ببینیم!

ا/ت لیوان را به سرعت روی میز گذاشت و در حالی که چشمانش را بست و دستی به صورتش کشید گفت: اوه خدا اوه خدا اوه خدا شماها چیکار کردین...

آرتور که حالا داشت دوران پس خنده‌اش را میگذراند گفت: بابا کاری نکردیم که اتفاقا خوشتم اومد نیومد؟

ا/ت در حالی که داشت جلوی عصبانیتش را میگرفت گفت: خودتونم میگین این اولین بار من بود! اگه این وسط گند به بار بیارم چی؟!

ایدن دستانش را بالا برد و گفت: من بهشون گفته بودم!

آرتور دستی روی شانه‌ی ا/ت زد و گفت: هی بیخیال اتفاقی نمیفته! باز باید خداتوشکر کنی که نزاشتیم لیوان دومو بخوری وگرنه..واااای خدا!

و دوباره خندید. ا/ت از عصبانیت تند تند نفس زد و از لای دندان های قفل کرده اش گفت: هردوتون بچه‌این!

و از پیش آنها رفت. ایدن با دست و حالتی که میگفت " دیدی گفتم" ا/ت رو نشونه رفت و با حرص گفت: واقعا که!

و به دنبال ا/ت راه افتاد. آرتور پوففففی کرد و گفت: خوب شد براش دوست پسر فیک جور نکردیم وگرنه از موهامون از سقف آویزونمون میکردن!


- هی! هی ا/ت واستا! (ایدن)

ا/ت با عجله و با گامهای محکم در باغ تالار راه میرفت و از عمارت دورتر میشد. ایدن برای اینکه به او برسد دوید و بازویش را گرفت.

- چطور میتونن اینقد احمق و بچه باشن! فکر نکردن اگه..اگه..! (ا/ت)

- هی هی آروم باش فعلا که اتفاقی نیفتاده..(ایدن)

- نه به جز اینکه همش میخوام بخندم ولی جلوی خودمو میگیرم! (ا/ت)

ایدن خنده‌اش گرفت و گفت: آره از اون اتفاقا میفته!

ا/ت دست به سینه شد و شروع کرد به قدم زدن. ایدن هم شانه به شانه‌ی او شروع به حرکت کرد. صدای آهنگ از دور از عمارت شنیده میشد. ا/ت هماهنگ با آهنگ دستانش را از هم باز کرد و شروع به چرخیدن کرد. ایدن او را نظاره کرد ، نگاهی به عمارت کرد و دوباره به حرکات ا/ت چشم دوخت. ا/ت پاهایش را مثل بالرینها کشید و روی پاهایش چرخی زد. تعادلش را از دست داد و پای روی هوایش را برای تکیه‌گاهش روی زمین گذاشت. خنده‌ای کرد و دوباره به چرخیدن ادامه داد. ایدن از دیدن حرکات او لبخندی زد و وقتی به یادش میامد دلیل این رفتارها چیست ، در دلش به آرتور و ماریا لعنت میفرستاد!!

ا/ت که کمی از ایدن دور شده بود ، با صدایی بلند گفت: امشب ، شب قشنگی نیست؟

و چرخی زد.

- صدای جیرجیرک میاد ، درختا و برگا تازه‌ان و ستاره ها هم با وجود نورهای زمین دیده میشن. صدای آهنگ همه جارو فرا گرفته و...هی اونجارو!

و به دریاچه‌ی کوچک کنار باغ اشاره کرد که با میله از باغ جدا شده بود. تلوتلوخوران به سمت آن دوید و ایدن هم به سمتش رفت. هر دو به میله ها تکیه دادند و به دریاچه نگاه کردند. ا/ت پشتکی به میله ها تکیه داد و در حالی که با چشم بسته سرش را تکان میداد گفت: من عادی نیستم. نه؟

ایدن ابروهایش را بالا داد و به دریاچه نگاه کرد: خب...فکر نمیکنم از عقل سلیم هم بهره‌مند باشی!

ا/ت خنده‌اش گرفت و سرش را پایین انداخت. بعد از مدتی سکوت گفت:اینکه بدونی مستی نشون نمیده که مست نیستی؟

ایدن خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: نه متاسفم!

ا/ت دستانش را از هم باز کرد و در حالی که به اطراف نگاه میکرد گفت: ولی...من آرومم.خیلی ، آروم.

و شروع کرد به قدم زدن در امتداد میله ها..ولی حواسش نبود که ایدن سر راهش قرار دارد. آرام به قفسه‌ی سینه‌ی ایدن برخورد کرد و دستانش و سرش را روی او گذاشت. ایدن نگاهش را به او دوخت. خواست حرفی بزند که ا/ت سرش را بالا آورد و با چشمان خمارش به چشمان او زل زد. ایدن گذاشت چشمانش در نگاه ا/ت غرق شود. با اضطراب آب دهانش را قورت داد و سعی کرد ارتباط چشمیشان را قطع کند. ا/ت آرام دستش را روی سینه‌ی ایدن کشید و به گردن او رساند. ایدن سعی کرد نفس نفس زدنش را کنترل کند و به یاد بیاورد که ا/ت فقط دوستش است. بهترین دوستش.

ا/ت دستش را با نوازش خاصی از گردن ایدن به فکش رساند. چهار انگشتش را در موهای او فرو کرد و انگشت شستش را در امتداد چانه و لب او حرکت داد. دست دیگرش را هم روی سینه‌ی ایدن کشید و روی شانه‌اش گذاشت. ایدن ناخودآگاه دستانش را دور کمر ا/ت حلقه کرد که باعث شد ا/ت به او نزدیکتر شود. فاصله‌ی صورتهایشان تنها چند سانتی متر بود. ایدن هنوز نمیخواست وضعیت الانش را قبول کند و فقط منتظر ا/ت ماند. ا/ت صورت ایدن را به خودش نزدیکتر کرد. ایدن ناخودآگاه چشمانش را بست و دهانش را باز کرد. ا/ت آرام آرام این کار را تکرار کرد و لبان ایدن پوست لبان او را لمس کرد. ا/ت به آرامی لبان ایدن را در لبان خودش نهاد و باعث شد نفس ایدن به طور کامل حبس شود. ایدن برای لحظه‌ای همه‌ی تفکراتش را رها کرد. چشمانش را به هم فشرد و لبان ا/ت را به آرامی بوسید.

ا/ت از ایدن جدا شد و نگاهش را به چهره‌ی او دوخت. ایدن هنوز چشمانش بسته و دهانش باز بود. به آرامی چشمانش را باز کرد و به چشمان نیمه باز ا/ت نگاه کرد. نفسش را که تا آن موقع حبس شده بود ، بیرون داد و نصفه پلک زد. ا/ت لبخندی زد و با انگشتانش گونه‌ی ایدن را نوازش کرد. ایدن سرش را به ا/ت تکیه داد و چشمانش را به‌هم فشرد و گذاشت ا/ت او را نوازش بکند. ا/ت با چشمان بسته زمزمه کرد: دوستت دارم

ایدن با شنیدن این جمله عضلات لپش را منقبض کرد. صورتش را از ا/ت فاصله داد و به آهستگی در حالی که به جاهای دیگری نگاه میکرد گفت: تو مستی و چیزی میگی که خودتم متوجه نمیشی!

ا/ت صورت ایدن را بین دستانش قرار داد و رویش را سمت خودش برگرداند. ایدن برای لحظه‌ای چشمانش را به هم فشرد و دوباره به چشمان ا/ت نگاه کرد.

ا/ت با چشمان نیمه باز ، درحالی که همواره به یکی از چشمان ایدن نگاه میکرد گفت: من..من مست نیستم و فهمیدم چی گفتم!

ایدن لبخند آرامی زد و گفت: چرا هستی. و مطمئنم اگه خود واقعیت بودی این حرفو نمیزدی.

ا/ت صورت ایدن را به خودش نزدیکتر کرد و گفت: اگه من خود واقعیم بودم چی؟ [ایدن اخم کرد] هر چی باشه من الان ا/ت هستم. روحم ، بدنم. تو ا/ت رو دوست داری؟

ایدن در جواب این سوال دهانش را باز کرد ، خنده‌ی آرامی کرد و گفت: این..این اینجوری نیست..

ا/ت دوباره به ایدن نگاه کرد و گفت: تو ، ا/ت رو دوست داری؟

ایدن به چشمان خمار و درخشان ا/ت و لبان نیمه بازش نگاهی کرد. دمی انجام داد تا جواب سوال را بدهد. ولی فقط توانست بگوید: ...من...

و به چهره‌ی ا/ت خیره شد. انگار که دلیل اینکه نتوانست به سوال جواب بدهد ، آن بود. دهانش باز ماند و نیمه نیمه پلک زد. انگار نیرویی نامرئی او را به سمت ا/ت جذب میکرد. وقتی به خودش آمد ، دید دوباره فقط چند سانت با صورت ا/ت فاصله دارد. چشمانش را بست و به نرمی و بی اختیار لبانش را روی لبان ا/ت گذاشت و از کمرش ، او را به خودش نزدیک تر کرد. برای چند ثانیه ، عقل و منطق و هر چیزی که دوروبرش بود را فراموش کرد و دستانش را دور ا/ت فشرد. طعم لبان بی حرکت ا/ت رو به آرامی چشید و بدنش را در اختیار ا/ت گذاشت.

ایدن نمیخواست از ا/ت جدا شود..ولی ا/ت به آرامی لبانش را از روی لبان ایدن برداشت و با گیجی سرش را روی شانه‌ی ایدن گذاشت. ایدن با لطافت سر ا/ت را بوسید و موهایش را نوازش کرد. ناگهان ا/ت سرش را بالا آورد و با لبخندی از روی مستی گفت: میای بریم جایی که فقط ما دوتا باشیم؟

ایدن با دهان باز و لبخند نسبتا محو به او خیره شد. نمیدانست چه جوابی بدهد. اطرافش را زیر نظر گرفت و دوباره به ا/ت خیره شد. تصمیم گرفت دیگر خودش را متقاعد نکند که ا/ت فقط دوستش است. خودش هم میدانست که حداقل برای او ، چیزی فراتر از دوستش است..

دلش نیامد به ا/ت جواب رد بدهد. برای همین لبخندزنان و درحالی که موهای ا/ت را پشت گوشهایش میداد گفت: هر چی تو بگی!

ا/ت دست ایدن را گرفت و او را به ته باغ برد.

در ضلع غربی باغ ، دروازه‌ی کوچکی قرار داشت. ا/ت آرام در را باز کرد و سرکی به داخل ان کشید. تاب سفید رنگی از شاخه‌ی درختی آویزان بود که روی آن پیچک هایی قرار داشت. با خوشحالی تلوتلوخوران داخل آن دوید و داد زد: هورا جای جدید کشف کردیم!

ایدن به آرامی گفت: هیسسس!

و به اطرافش نگاه کرد. صدای موسیقی هنوز به گوش می‌رسید. ا/ت دامنش را گرفت و با وقار و تلوتلوخوران (!) چرخی زد. ایدن با نگاهی دوست داشتنی به او خیره شده بود و تمام رقصها و حرکاتش را زیر نظر گرفت.

ناگهان صدای پا و خش خشی آمد. ایدن به سرعت متوجه صدا شد. سمت ا/ت رفت. او را از حرکت ایستاند و اطرافش را بررسی کرد. در کنار محوطه‌ی تاب‌دار ، در کوچک دیگری قرار داشت. ایدن سریع به طرف آن رفت و در را باز کرد. اتاقک کوچک دیگری که دیوارهایش از جنس چمن بودند در آنجا قرار داشت. روبه ا/ت کرد و گفت: هی قول میدی چند لحظه اینجا منتظر بمونی؟

ا/ت با ناله گفت: کجا میری؟

ایدن سعی کرد سریع او را متقاعد کند: من همینجام فقط..فقط..بخاطر من اینجا بمون اوکی؟

ا/ت خودش را به محکم به ایدن چسباند. دوباره صدای خش خش آمد. ایدن با صبوری نفسش را بیرون داد و دستان ا/ت را از به زور از خودش جدا کرد و او را داخل محوطه برد. دست نوازشی روی سرش کشید و گفت: اگه منو دوست داری اینجا بمون و تا نگفتم بیرون نیا خیلی خب؟

ا/ت در حالی که سرش را اینور آنور میکرد به آرامی گفت: باشه. و سلانه سلانه به داخل محوطه رفت. ایدن نفسش را بیرون داد و آرام در محوطه را بست.

- ایدن؟

ایدن هول شد و دستش را به کمرش تکیه داد: هانا! اینجا چیکار میکنی؟

هانا هول شد و من من کنان گفت: من..من..فقط داشتم تو باغ قدم میزدم. تو اینجا چیکار میکنی؟

ایدن لب پایینی‌اش را به بالایی فشرد و ابروهایش را بالا داد: خب طبیعتا منم داشتم همین کارو میکردم!

هانا اطراف محوطه را نگاهی کرد و گفت: و اینجارو پیدا کردی..واقعا..زیباست.

ایدن سرش را تکان داد و به آرامی درِ محوطه‌ی دیگر را که ا/ت در آن قرار داشت پایید.

هانا با گامهایی آهسته به تاب نزدیک شد و دستی به روی آن کشید. روی تاب نشست و زنجیرهایش را در دست گرفت.

- اینجا واقعا مکان عاشقانه‌ایه. و گفتن فقط کسایی مکانهای عاشقونه رو پیدا میکنن که عاشق همن.

و نگاهی به ایدن کرد. ایدن سرش را پایین انداخت و از تو لپش را گزید. سرش را بالا گرفت و با جدیت گفت: من همچین چیزی نشنیدم!

هانا لبخندش را فرو خورد و در حالی که نگاهش را از ایدن بر میداشت گفت: چون ممکنه اینا همش زاده‌ی قلب دلتنگ من باشه.

ایدن چشمانش را ریز کرد و دست در جیب گفت: میچل کجاست؟

هانا هول کرده نگاهی به ایدن انداخت. از روی تاب بلند شد و دستی به دامنش کشید: خوب شد گفتی. الان حتما نگرانم میشه. بهتره برم پیشش.

ایدن لبخند ساختگی‌ای زد و گفت: شکی در این نیست!

هانا سرش را تکان داد و به آرامی به سمت در محوطه رفت. جلوی در ایستاد و از روی شانه‌هایش نگاهی به ایدن کرد و گفت: خدانگهدار.

ایدن دمی انجام داد و آهسته گفت: خدانگهدار.

هانا کمی مکث کرد. اما بعد سریع از محوطه بیرون رفت و دروازه را نیمه بسته گذاشت. ایدن منتظر ماند هانا کمی دور شود. بعد با عجله سمت در محوطه‌ی دیگر رفت و آن را باز کرد.

ا/ت روی نیمکت چوبی‌ای که درست مثل تاب دارای پیچک بود ، با دستان باز قدم میزد و ادای بندباز هارا در میاورد. ایدن هوفففی کشید و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد (!)

ا/ت زیر لب آهنگی را که از عمارت به گوش میرسید را زمزمه کرد:

And now the end is here

And so I face that final curtain

My friend I'll make it clear

I'll state my case, of which I'm certain

I've lived a life that's full

I traveled each and every highway

And more, much more

I did it, I did it my way

(اهنگ My Way از Frank Sinatra)

ایدن از لحن خواندن ا/ت و قر و قمیشی که با ریتم میامد خنده‌اش گرفت. ا/ت با دیدن ایدن از روی نیمکت پایین پرید و دستش را برای او دراز کرد. ایدن که دست به سینه و به دیوار تکیه داده بود ، دستانش از آن حالت در آورد و از حالت تکیه به حالت ایستاده خودش را تغییر داد و به دست دراز ا/ت نگاهی کرد. ا/ت دستش را انداخت و با قدمهای آرام سمت ایدن آمد. وقتی به او رسید ، یقه‌های کتش را گرفت و آنهارا نوازش کرد. ایدن دوباره ، و ایندفعه بدون شک کردن دستانش را دور کمر ا/ت حلقه کرد. ا/ت نگاهی به چشمان ایدن کرد و با حالت رسمی‌ای گفت: ایدن گالاگر ، آیا مایلید با من برقصید؟

ایدن بهت زد و کم کم دهان نیمه بازش به لبخند تبدیل شد. با ابروهایی بالا و با لبخند گفت: برقصم؟

ا/ت سرش را کج کرد و گفت: مگه این کاری نیست که همه تو این مهمونیای مجلسی میکنن؟

ایدن استارت خنده‌ای زد و گفت: چرا ولی...

ا/ت دو انگشتش را روی دهان ایدن گذاشت و صورتش را به او نزدیک کرد: پس..مایلی با من برقصی؟

ایدن به چشمان ا/ت نگاه کرد. نمیدانست چه بگوید! به هر حال ، ا/ت مست بود ، نه او!!

ا/ت دستانش را دور گردن ایدن حلقه کرد و او را سمت خودش کشید. با یکی از دستانش ، یکی از دستان ایدن را از دور کمرش برداشت و آن را گرفت. سپس ، قدمی به عقب برداشت و ایدن را هم همراه خودش به حرکت دراورد. چند قدم به جلو ، عقب و کنار ها برداشت که ایدن ناگهان خودش کنترل رقص را به عهده گرفت. دستش را بیشتر دور کمر ا/ت حلقه کرد و و به آرامی او را دور چرخاند. دستی که با آن دست ا/ت را گرفته بود را بالا برد و دور سر ا/ت چرخاند. ا/ت هماهنگ با چرخش دست ایدن ، چرخید و پشتش به ایدن شد. ایدن دست گره خورده اش را سمت خودش کشید و این باعث شد ا/ت هم در آغوش او فرو رود. اما ایندفعه با این تفاوت که پشتش به قفسه‌ی سینه‌ی ایدن چسبیده بود. ایدن به آرامی او را به رقص و حرکت واداشت. از پشت نگاهی به ا/ت کرد که زیر نور مهتاب با لپانی سرخ ، میخندید و میدرخشید. بی اختیار سرش را نزدیک گردنش برد. موهای نرمش ، صورت ایدن را نوازش میکرد. ایدن گذاشت موهای ا/ت روی صورت او حرکت کند و آنهارا بو کشید. صورتش را به نقطه‌ی زیر گوش و بالای گردن ا/ت نزدیک کرد و به آرامی آنجارا بوسید. دوباره دست گره کرده‌اش را بالا برد و بار دیگر ا/ت را چرخاند. ایندفعه ، ا/ت چرخید و به روی دستی که ایدن قبلا دور کمرش حلقه کرده بود فرود آمد. ایدن به آرامی بدن ا/ت را تحت کنترل خورش گرفت. دستش را سبک کرد و ا/ت را خم کرد. ا/ت دستی‌اش را که روی شانه‌ی ایدن بود ، در آن حالتی که از ایدن آویزان بود ، روی گونه‌ی ایدن گذاشت و آن‌را نوازش کرد. ایدن صورتش را به صورت ا/ت نزدیک کرد. به طوری که فقط چند سانت از هم فاصله داشتند. و در همان حال ، ا/ت را به بالا کشاند. وقتی هردو ایستادند ، هنوز صورتهایشان نزدیک هم بود. ایدن میخواست ضربان قلبش را که با قدرت هرچه تمام تر خودش را به سینه‌ی او میکوبید کنترل کند ، اما نشد و باعث شد به نفس نفس بیفتد.

دیگر نرقصید و دو دستش را دور کمر ا/ت حلقه کرد. ا/ت هم همچنان دستانش روی شانه‌های ایدن بود. ایدن صورتش را از ا/ت دورتر نکرد و با دقت تمام زیبایی ها و جزئیات صورت ا/ت را نگاه کرد و در آنها محو شد. آرام دستانش را از دور کمر ا/ت ، به بالا آورد و صورت ا/ت را در دستانش گرفت و زمزمه‌کنان گفت: چطور..

ا/ت چشمان خمارش را باز کرد و به ایدن نگاه کرد.

- چطور میتونی اینقدر جذاب و خاص باشی؟!

ا/ت به آرامی پلک زد و به ایدن خیره شد.

ایدن نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت و گفت: فکر کنم وقتشه برگردیم به سالن.

ا/ت از ایدن جدا شد و شل و ول گفت: من با تو هیچ جا نمیام.

ایدن سریع به ا/ت نگاه کرد. دلش هرّی ریخت و از ناراحتی اخمی کرد: ...چ..چی؟

- تو..هنوز حتی نگفتی دوستم داری. تو یه آدم خودخواهی که فقط خودتو تو زندگی قبول داری..

ایدن عصبانی شد. به سمت ا/ت رفت و بازوهایش را گرفت و او را تکان داد تا به صورت ایدن نگاه کند و با حرص گفت: من؟! من تو رو دوست دارم بیشرف! به قدری دوستت دارم که حتی نمیتونم ببینم تو یه لحظه کنار آرتور نشستی! من دو ساله دوستت دارم و به قدری از گفتن این کلمه به تو ترسیده بودم که تا الان تنها کارم این شده بود که با حسرت به تو و به پسرایی که بهت نزدیک میشن نگاه کنم!

نفسش را بیرون داد و با مکث به ا/ت نگاه کرد. حالا که کمی آرامتر شده بود ، با بغض گفت: گرچه الان هم گفتن این کلمات به تو فایده نداره چون فردا صبح تمام این لحظه‌ها یادت میره اما میخوام بدونی..بدونی که.. [سرش را به سر ا/ت تکیه میدهد و زمزمه کنان میگوید] حاضر نیستم هیچکدوم از ثانیه‌هایی که امشب با تو داشتم رو با کس دیگه‌ای داشته باشم..

ناگهان چهره‌ی ا/ت در هم رفت و یک دستش رو روی دلش و دست دیگرش را روی سرش گذاشت و به ایدن تکیه داد.

ایدن وحشت زده شد و گفت: حالت خوبه؟

ا/ت سرش را تکان داد و در حالی که به خودش میپیچید گفت: نه..

ایدن ترسید و فهمید قضیه از چه قرار است. سریع و با عجله به جیبهاش دست زد. چیزی که میخواست را پیدا کرد و از جیبش در آورد.

کلید ماشین را دوباره در جیبش گذاشت. به آرامی دستش را زیر پاها و زانوهای ا/ت برد و دست دیگرش را پشت ا/ت گذاشت و در حالی که به آرامی میگفت: نگران نباش. چیزی نمیشه. او را از زمین بلند کرد و در بغل خودش گرفت.

- دستتو بنداز دور گردنم که..نیفتی.

ا/ت دستانش را دور گردن ایدن انداخت. ایدن در محوطه ها را با پایش باز کرد و به سمت پارکینگ رفت.

جلوی ماشین رسید. برای لحظه‌ای ا/ت را روی زمین گذاشت. در ماشین را باز کرد و به آرامی ا/ت را روی صندلی‌های عقب خواباند و خودش جلوی ماشین آمد و پشت فرمان نشست..


ایدن به جلوی در خانه‌ی ا/ت رسیده بود. آهی کشید و نگاهی به ا/ت کرد که از چرتش بیدار شده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد.

ایدن از ماشین پیاده شد و در صندلی های عقب را برای ا/ت باز کرد و منتظر به او نگاه کرد. ا/ت با کمی گیجی نگاهی در جهت ایدن کرد و در حالی که چشمانش را میمالوند گفت: ما کجاییم؟

ایدن در حالی که درون در ماشین خم شده بود ، لبخندی زد و گفت: خونه. خونه‌ی تو.

قیافه‌ی ا/ت رنجانده شد و در حالی که رویش را به آرامی سمت شیشه‌ی ماشین برمیگرداند با مظلومی گفت: نمیخوام.

ایدن سرش را تکان داد و وارد ماشین شد و کنار ا/ت نشست. دستش را پشت ا/ت انداخت و با ملایمت گفت: تو خیلی خسته‌ای. بیا. باید استراحت کنی. فردا دوباره همو میبینیم. ا/ت با چشمان خیسش نگاهی به ایدن کرد. ایدن دست او را گرفت و از ماشین پیاده‌اش کرد.


ا/ت وارد خانه شد. ایدن هم پشت سرش. ا/ت دستانش را از هم باز کرد و گفت: هیچ جا خونه‌ی خود آدم نمیشه نه؟

و به سمت ایدن چرخید. ایدن لبخند غمگینی زد و سرش را تکان داد.

ا/ت به سمت مبل رفت و به آن تکیه داد و دستانش را برای ایدن باز کرد. ایدن سلانه سلانه سمت ا/ت رفت. دستانش را روی مبل ، نزدیک و دو طرف کمر ا/ت گذاشت و به او نگاه کرد. ا/ت هم دستانش را دور گردن ایدن حلقه کرد و سرش را به سر او تکیه داد. هر دو چشمانشان را بستند.

ایدن یواشکی به او نگاه کرد. میدانست دیگر نمیتواند بیشتر از الان به او نزدیک باشد. پس خودش را به او نزدیک تر کرد. یکی از دستانش را کنار صورت او گذاشت و گونه‌اش را نوازش کرد. با صدایی گرفته گفت: چطوری..

ا/ت آرام چشمانش را باز کرد.

- چطوری وقتی مست نیستی بهت بگم دوستت دارم؟

ا/ت لبخندی از روی مستی زد و با چشمان ریز کرده گفت: طوری بگو که من خوشم بیاد!

ایدن لبخندی زد و با شوخی گفت: چطوری بگم که خوشت بیاد؟

ا/ت کمی خودش را تاب داد و گفت: جوری بگو که من نفسم بند بیاد و از خوشحالی جیغ بزنم!!

لبخند ایدن محو شد و گفت: ولی اگه تو منو دوست نداشته باشی چی؟

ا/ت نگاهی به ایدن کرد و گفت: اگه من ، منم ، نمیتونم احساساتمو کنترل کنم. اگه از کسی خوشم بیاد ، نمیتونم تظاهر کنم که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم.

ایدن با مهربانی نگاهی به ا/ت کرد و گفت: ولی تو همیشه همینجوری! حتی اگه از کسی بدت بیاد هم طوری رفتار میکنی که طرف مقابل فکر کنه دوستش داری.

ا/ت با خنده و در حالی که سرش را از مستی تکان میداد گفت: این دیگه به خودت ربط داره که میتونی تشخیص بدی رفتارم فیکه یا نه.

ایدن لبخندی زد و با صورتش ، صورت ا/ت را نوازش کرد. لبانش به لبان ا/ت برخورد کرد. معطل نکرد و سریع لبان او را بوسید. میدانست این دیگر ، آخرین باری بود که میتوانست طعم لبان ا/ت را بچشد. برای همین چشمانش را بست و سعی کرد آن را به خاطر بسپرد. ناگهان احساس کرد بدن ا/ت شل شده. فکر کرد بخاطر این است که میخواهد از او جدا شود. برای همین محکمتر او را بوسید و محکمتر بدن ا/ت را به خودش چسباند. اما بدن ا/ت شل تر شد و دستانش آرام آرام از روی شانه های ایدن پایین آمد. ایدن چشمانش را باز کرد. و دید که ا/ت از مستی خوابش برده. اتفاقی که آخر این داستان را نشان میداد. اشک در چشمانش حلقه زد اما نگذاشت اشک به او غلبه کند. تا بتواند برای آخرین بار با وضوح چهره‌ی ا/ت را بخاطر بسپرد. به آرامی بغلش کرد و از زمین بلندش کرد. او را به سمت تختش برد و آرام روی آن خواباندش. از بالا نگاهی به او کرد و به آهستگی گفت: خوب بخوابی.

و از خانه‌اش خارج شد.

Report Page