Curtain call

Curtain call

Arshia

وقتی بچه بودم و مامان‌هامون من و رفیقامونو می‌بردن بیرون، همیشه اون لحظه‌ی آخر — لحظه‌ی خداحافظی — برای من سخت‌تر از بقیه بود. انگار بقیه راحت‌تر کنار می‌اومدن با تموم شدن اون بیرون‌رفتن یا جشن یا هرچی که بود. ولی برای من یه چیزی ته دلم می‌موند، یه سنگینی. اولاش گریه می‌کردم حتی، ولی کم‌کم یاد گرفتم با ناراحتیِ دوری کنار بیام.

نقطه‌ی جذب من تو داستان‌ها همیشه اون‌جایی بود که خودم رو جای کاراکتر اصلی می‌ذاشتم. اگه پایان اون کاراکتر یه خداحافظی دردناک بود، یا داستان طوری پیش می‌رفت که انگار دنیا می‌خواست حذفش کنه، یا حتی اگه فقط داستان هم تموم می‌شد، اذیت می‌شدم. چون برام شبیه خداحافظی با یه دوره از زندگیم بود.

از همون اول، پایان‌ها برای من سخت بودن. نه فقط تو این مثال‌ها، بلکه همیشه. خداحافظی برام سخته. کشیده شدن پرده‌ی نمایش برام سخته — حداقل سخت‌تر از بقیه. از یه جایی به بعد، خودمو مجبور کردم اون سختی رو نشون ندم. ولی همین باعث شد آدما فکر کنن برام مهم نیست، یا بی‌اهمیتم. در حالی که متأسفانه برای بعضی‌ها، برای بعضی لحظه‌ها، اهمیت می‌دم... خیلی هم زیاد. اما راه دیگه‌ای ندارم جز فاصله گرفتن، بی‌تفاوت بودن، ایزوله شدن. چون یه سری چیزا تو زندگی هست که می‌خوام بهشون برسم، و نمی‌تونم سر هر خداحافظی بشینم و غمگین بمونم.

ولی از همه‌ی خداحافظی‌ها که بگذریم، اون آخریه، یعنی مرگ، از همه سخت‌تره. چون فعلاً راه برگشتی براش نیست. انسان امروز محکومه بهش. این‌که از یه لحظه به بعد، جسم اون آدم هست ولی دیگه هرچی بگی نمی‌شنوه، برام عجیب و سنگینه. اینکه از اون لحظه به بعد، هرچی بگی بی‌فایده‌ست... ترسناکه. و شاید به خاطر همین، هدف زندگیم رو گذاشتم روی چیزی که کمکم کنه با این مساله رو حل کنم.

در نهایت، پرده‌های نمایش ساخته می‌شن که یه روزی کشیده بشن. قلم‌ها برای این ساخته شدن که بنویسن و تموم بشن. دفترها قراره پر بشن، تا وقتش برسه دفتر بعدی رو باز کنیم. ولی نمی‌شه تو عزای هرکدوم موند.

آدم سوگ‌هاشو با خودش حمل می‌کنه… و خب، دردمند بودن مشکلی نداره — در نهایت، آدمه دیگه.


Report Page