عشق در نگاه اول چیست و آیا واقعیت دارد؟ (بخش دوم)

عشق در نگاه اول چیست و آیا واقعیت دارد؟ (بخش دوم)

محمد پورفر


ادامه از بخش اول:

اما نکتۀ کلیدی در رابطۀ دین و سیندی این است که هر دویشان استعدادهای نهفته‌ای دارند که به دنبال بارور کردنش هستند. دین صدای خوبی دارد و به شکل تحسین‌برانگیزی آواز می‌خواند و ساز می‌زند. شاید این مهم‌ترین ویژگی او باشد که موجب شده سیندی عاشق‌اش شود؛ با الگوی دلبستگی از نوع عشق به چیزی که خودش است (به عبارتی خودش). چون خودش هم استعداد دیگری دارد و می‌خواهد پزشک شود، اما هنوز نشده. از این منظرشاید تا حدودی هم‌سطح و هم‌رتبۀ هم هستند. جدای از آن به لحاظ ظاهری هم به همدیگر می‌خورند و می‌توان آن دو را هم‌سطح تلقی کرد. و اگر بر اساس منطق و وظیفه‌ای که واقعیت زندگی در جوامع شهری به اصطلاح متمدنِ امروز، یا به عبارتی جنگل‌های آسفالت شدۀ امروز ایجاب می‌کند، ایده‌آلیسم و کمال‌گرایی را کنار بگذاریم، احتمالاً می‌شود در مجموع دین و سیندی را تا حدودی زوج مناسب یکدیگر قلمداد کرد.

ارتباط کلامی خوبی هم که به واسطۀ شوخ‌طبعی دین و ذکاوت سیندی بین‌شان شکل گرفته قاعدتاً باید نوید یک رابطۀ زناشویی موفق را بدهد. پس مشکل کجاست؟ صحنۀ بعدی در «اتاق آینده» ما را به جواب نزدیک می‌کند: دین برخلاف سیندی که به آرزوهایش جامۀ عمل پوشانده؛ پزشک شده و در کارش هم موفق است، به هیچ کاری غیر از کارگری و نقاشی ساختمان دست نزده. سیندی از او می‌پرسد چرا استعدادهایش را باور نمی‌کند؟ چرا آواز نمی‌خواند، نمی‌رقصد و نقاشی نمی‌کشد؟ می‌داند اگر دین سراغ این کارها برود قدری فضا برای او ایجاد خواهد کرد و فشار روانی شدیدی که به سیندی وارد می‌آورد کم خواهد شد.

اما دین با حالتی که هیچ نشانی از شوخ‌طبعی و خوش‌مشربی اولیۀ آشنایی‌شان در آن به چشم نمی‌خورد، منت سر سیندی می‌گذارد و می‌گوید من هرگز نمی‌خواستم با کسی ازدواج کنم و پدر کسی بشوم، اما حالا شده‌ام، چیز دیگری هم نمی‌خواهم. سیندی به دائم‌الخمر شدن تدریجی دین اشاره می‌کند و این که صبح‌ها پیش از رفتن سر کار مشروب می‌نوشد. اما حتی این هم دین را متقاعد نمی‌کند و می‌گوید این رؤیای اوست که بتواند صبح‌ها مشروب بخورد، سر کار برود، پول در آورد و پدر خوب خانواده باشد. موقعیتی که احتمالاً کم نیستند زن‌هایی که حسرتش را بخورند و سیندی را بابت قدرناشناسی‌اش بابت داشتن آن دشنام دهند.

اما سیندی می‌گوید حتی از دین انتظار پول در آوردن هم ندارد، فقط می‌خواهد او استعدادش را بارور کند، حرفی که شاید کمتر زنی به شوهر خود بزند و شاید بسیاری از مردان در آرزوی شنیدنش از زبان همسر خود باشند. با این حال این حرف دین را خشمگین می‌کند و موجب می‌شود تا سیندی در واکنش به او بگوید هر زمان آنها می‌نشینند تا در مورد موضوعی مانند دو بزرگسال با هم صحبت کنند دین شروع به یاوه‌گویی می‌کند. و اندرز حکیمانه و بسیار شایسته‌ای نثارش می‌کند: «به جای آن که هرچه به فکرت رسید فوراً بر زبان بیاوری، قدری به حرف‌هایی که می‌زنی فکر کن!»

بعد برای آن که فضا را تلطیف کند، با دین کشتی می‌گیرد و شوخی می‌کند، اما دین بلافاصله در پاسخ به صحبت‌های سیندی و خواسته‌هایی که از او دارد، درخواستی کاملاً متضاد را مطرح می‌کند: از سیندی می‌خواهد از او بچه‌دار شود.

و سیندی که واضح است تمام آن حرف‌ها را مطرح کرده برای آن که بتواند پیشنهاد ارتقاء شغلی از طرف رئیس‌اش را قبول کند، در مقابل چنین درخواستی چه واکنشی نشان می‌دهد. او دین را از خودش دور می‌کند و مانع برقراری ارتباط جنسی می‌شود. دین برآشفته شده و می‌گوید «بابت تمام کارهایی که برای سیندی کرده و می‌کند، حق دارد از او انتظار محبت داشته باشد»؛ سیندی هم البته آنطور که وجدان و شرافتش حکم می‌کند بدنش را در اختیار او قرار می‌دهد اما عواطف چیزی نیستند که بتوان به زور آنها را در خود و دیگران بیدار کرد.

اینجاست که دین شروع به فرافکنیِ هذیان‌آلود تمایلات درونی‌اش می‌کند: به سیندی می‌گوید تو کتک لازم داری، تو فردی را می‌خواهی که کتکت بزند. سیندی با قاطعیت انکار می‌کند و می‌گوید فقط می‌خواهد دین به رفتارش خاتمه دهد. با این حال کودکِ نابالغ آنقدر روی این حرفش اصرار می‌کند که سیندی سرانجام خسته شده و می‌گوید "بله، مرا بزن!" اما دین زمانی که سرانجام موفق می‌شود به زور از همسرش اعتراف بگیرد با یک ژست اخلاقی خاص به او می‌گوید: "نه من تو را نمی‌زنم! برایم مهم نیست چقدر به کتک نیاز داری، من این کار را نمی‌کنم! من دوستت دارم!" سیندی از دست او فرار می‌کند و به دستشویی پناه می‌برد، دین هم در حالت مستی مدام به در می‌کوبد و او را آزار می‌دهد.

در اینجا لازم است باز هم به وضعیت پارانویایی و واپس‌رفتۀ شخصیت دین باز گردیم. وضعیتی که گفتیم در نتیجۀ مرگ سگ محبوب در ابتدای فیلم، نیرویی دو چندان گرفته. حالا باید دین را به جای شخصیتِ وسواسی - شهوانیِ تثبیت شده در مراحل آغازین رشد، یک خودشیفتۀ مازوخیست لقب داد.

نیاز به تنبیه و آسیب زدن به خود در سطح یک خودشیفتۀ مازوخیست = میل ناخودآگاه برای قرار گرفتن در وضعیت انفعالیِ یک رابطۀ همجنس‌گرایانه = فرافکنیِ هذیان‌آلود تمایلات خود به سیندی = سیندی همواره دنبال مردی بوده که با گرایش‌های سادیستی او را کتک بزند، اما دین بسیار اخلاقی‌تر و بهتر از آن است که چنین کاری را انجام دهد = دین یک همجنس‌گرای مازوخیست است که خودش کتک می‌خورد، اما بابت وجود این گرایش در خودش شرمسار و خجالت‌زده است به همین خاطر آن را به سیندی فرافکنی می‌کند تا خودش را بی‌گناه و اخلاقی جلوه دهد و سیندی را گناهکار.

اما وقتی دوباره به گذشته و روزهای شیرین ابتدایی رابطه بر می‌گردیم هیچ اثری از این گرایش‌ها در دین نمی‌بینیم. همان کشتی گرفتن، همان عشق‌بازی‌ها و همان شوخی‌ها در فضایی کاملاً سالم و پرنشاط دنبال می‌شود بدون آن که هیچ مشکلی بین‌شان وجود داشته باشد. چه اتفاقی در این بین افتاده، چه مسأله‌ای پیش آمده که به بروز این تغییرات چشمگیر در دین منجر شده؟ برای درک بهتر این مطلب بهتر است مثلث عاطفی دین را بررسی کنیم:

مارشال همکار سیاه‌پوست دین که تا این لحظه در نقش پدر حمایت‌گرِ او ظاهر شده دین را همواره به سمت سیندی هدایت می‌کند. او که یک فرد کاملاً بالغ و نورمال به لحاظ روانی به نظر می‌رسد، متوجه شده که دین همواره در زندگی‌اش از وجود یک پدر حمایت‌کننده بی‌بهره بوده و به همین خاطر در رابطه‌اش با زن‌ها به سمت طیف انفعال حرکت کرده، از این رو کلیۀ گرایش‌های همجنس‌گرایانۀ دین را که به واسطۀ پیشینۀ نابسامان‌اش ایجاد شده و معطوف خودش می‌شود به سمت سیندی بر می‌گرداند. سائقِ همجنس‌گرای دین در مواجهه با سائق دگرجنس‌گرای مارشال تا حدودی از طریق مکانیزم دفاعی والایش به همذات‌پنداری با او منجر می‌شود و رابطۀ دگرجنس‌خواهانۀ سالمی را با سیندی شکل می‌دهد.

اما نباید فراموش کنیم که بخش اعظمی از این سائق همجنس‌گرا هم از طریق مکانیزم دفاعی واپس‌رانی به سمت خود دین برگشته و به ایده‌آل‌سازی شدیدی از خود منجر شده. و در نتیجۀ این ایده‌آل‌سازی جایگاه زن در ذهن او به طور کلی تقلیل پیدا کرده، قدری هم دچار پارانویای حسادت شده. اما از طرف مقابل آنچه تا این نقطۀ فیلم از سیندی دیده‌ایم وضعیت ذهنی و روانی متفاوتی را برایمان ترسیم کرده:

سیندی هم مانند دین پیشینۀ نابسامانی داشته که او را به سمت طیف انفعال سوق داده. به واقع همین پیشینه بوده که موجب شده فردی همچون بابی را به عنوان معشوق خود انتخاب کند؛ فردی که هرچند بر اساس الگوی دلبستگی می‌تواند به واسطۀ شرایط فیزیکی، تحصیلی و اجتماعی‌اش همتای سیندی باشد، اما سیندی او را به عنوان پدری حفاظت‌کننده انتخاب کرده، غافل از آن که بابی نه تنها مانند پدر سیندی کوچک‌ترین ارزشی برای زنان قائل نیست؛ بلکه برخلاف او حتی چندان حفاظت‌کننده هم نیست.

مادربزرگ سیندی را از این خطا آگاه می‌کند و او را به سمت دین سوق می‌دهد، اما مشکل اصلی از جایی آغاز می‌شود که وابستگی عاطفی سیندی و بابی به یکدیگر هنوز به طور کامل از میان نرفته و زمان زیادی از آن نگذشته. در نتیجه بخشی از لیبیدوی دگرجنس‌گرا که معطوف دین شده از طریق ترانسفر و انتقال عشقی از بابی به سمت دین تغییر جهت داده و کاذب است. از سوی دیگر بابی که با بی‌محلی و قهر ناگهانی سیندی مواجه شده، پس از آن که از رابطۀ او با دین خبردار می‌شود، ناگهان رگ غیرت‌اش گل می‌کند.

کودک نابالغی که تا دیروز سیندی فقط برایش حکم وسیله‌ای برای ارضای تمایلات جنسی‌اش را داشت، حالا غرورش جریحه‌دار شده، همجنس‌گرایی فاعلانه‌اش گل می‌کند و برای آن که بار دیگر و این بار به نحوی دیگر مردانگی‌اش را به مادرش ثابت کند، برای گرفتن انتقام سراغ دین می‌رود. او می‌توانست از این فرصت برای بالغ شدن استفاده کند؛ می‌‌توانست رفتارهای آزاردهنده‌اش را از دل سیندی در آورد؛ می‌‌توانست بیشتر به او اصرار کند اگر واقعاً آن‌قدر که خودش گمان می‌کرد مرد بود. می‌توانست بُعد عاطفی روابطش با جنس مخالف را هم‌سطح بُعد جنسی آن کند.

اما کل عذرخواهی او به خریدن یک دسته گل برای سیندی محدود شد، و در واکنش به بی‌اعتنایی سیندی هم غرور کودکانه‌اش آنقدر جریحه‌دار شد که نتوانست بلافاصله از نثار کردن دشنامی به او خودداری کند. این وضعیت زمانی هم بحرانی‌تر می‌شود که سیندی پس از جدایی از بابی و آغاز رابطه‌اش با دین از باردار شدن خود اطلاع پیدا می‌کند. حالا دیگر همه چیز در هم گره خورده؛ عواطف، امیال جنسی، آیندۀ نامشخص و پیامدهای گریزناپذیر تصمیمات عجولانه و احساسی.

سیندی از بازگو کردن این خبر برای دین می‌ترسد. می‌داند که این ماجرا ممکن است رابطه‌اش با دین را به هم بزند، به خصوص با توجه به آن که بچه متعلق به دین نیست. شاید تصور می کند بهتر باشد این موضوع را اصلاً به دین نگوید، خودش برود و تا فرصت هست فکری به حال فرزند ناخلفش کند. اما در گیر و دار این تردید دین اصرار می‌کند که سیندی باید در همان لحظه او را از افکارش مطلع کند، بعد هم از روی حفاظ پلی که با هم روی آن قدم می‌زنند بالا می‌رود و تهدید می‌کند که خودش را به رودخانه پرت خواهد کرد.

تمام خونسردی و اعتماد به نفسی که او تا کنون به واسطۀ رابطۀ عاطفی‌اش با مارشال پیدا کرده بود، در مواجهه با اولین چالش و بحران ناگهان از میان می‌رود. او حتی لحظه ای هم تحمل بی خبر ماندن را ندارد، و روشی هم که برای خبردار شدن استفاده می کند نوعی از خودآزاری و آسیب رساندن به خود است که او از آن لذت می برد.

بهترین و سالم‌ترین واکنشی که سیندی می‌توانست در شرایط عادی به این رفتار دین، یعنی بالا رفتن از حفاظ و تهدید به کشتن خود، داشته باشد این بود که بی‌تفاوت به راهش ادامه دهد و یک لحظه هم در مقابل چنین رفتار کودکانه‌ای درنگ نکند، حتی به فرض آن که به پایان یافتن رابطۀ‌شان منجر شود. این قبیل رفتارها را هرگز نباید پاداش داد و تشویق کرد. اما سیندی، از آنجا که به خاطر وضعیت پیش آمده خودش را مقصر می‌داند، و از آنجا که در این موقعیت دچار اغتشاش ذهنی شده و نمی‌داند چه باید بکند حقیقت را بی‌پرده برای دین بر زبان می‌آورد.

دین هم شروع می‌کند به مشت زدن به حفاظ روی پل. سیندی اما این بار در واکنش به این رفتار کودکانه، حرکت درست را انجام داده و او را ترک می‌کند. اگر همان بار اول این کار را می‌کرد نتیجۀ بهتری حاصل می‌شد. دین هرگز او را به راحتی رها نخواهد کرد، چنان که می‌بینیم پس از رفتن سیندی، ابتدا قصد می‌کند در جهت مخالف دور شود، اما بعد پشیمان شده و دوباره دنبالش می‌افتد. با این تفاوت که این بار سیندی مجبور است او را در تصمیمی که باید شخصاً و به تنهایی در مورد بارداری‌اش می‌گرفت دخالت دهد.

صحنۀ بعدی حاوی نکات مهمی در مورد گذشتۀ سیندی است. پزشکی که می‌خواهد عمل سقط جنین را روی او انجام دهد در مورد روابط قبلی او با مردها سوالاتی را می‌پرسد که از خلال آنها می‌فهمیم اولین رابطۀ جنسی سیندی در سن 13 سالگی اتفاق افتاده و بعد از آن 25 مرد متفاوت را به عنوان شریک جنسی تا کنون برای خود برگزیده. اعدادی که احتمالاً می‌تواند ما را به این نتیجه برساند که او هم مانند دوست‌پسر سابقش بابی چندان ثبات عاطفی نداشته. مدام از این رابطه به آن رابطه می‌پریده و فضای خالی بین روابط خود را هم با آدم‌های جدید پر می‌کرده. همان‌طور که با دین چنین کاری را انجام داد.

هم‌پوشانی بین روابط چه برای مرد باشد چه برای زن، خواه ناخواه مقداری انتقال عشقی از رابطۀ قبلی به بعدی و بالعکس را به دنبال دارد. البته برای زن‌ها این موضوع به طور کلی کمی کم‌رنگ‌تر است تا زمانی که بدانیم در طیف جنسیتی به منتهی الیه زنانگی نزدیک هستند، اما آنچه تا کنون از سیندی دیده‌ایم و شناخته‌ایم زنی بوده که تا حدود زیادی به طیف مردانه نزدیک و کنشگر است.

بنابراین سیندی به تناسبِ میزان کنش‌گر بودن و مردانگی‌اش، در روابط خود هم از الگوی عاشق شدنِ مردانه پیروی می‌کند، بر خلاف تصور عوامانه‌ای که دین از عشقِ زنانه داشت و همۀ زنان را بدون استثنا صرفاً انتخاب‌گر (واکنش‌گر) می‌دانست. از این رو مطابق الگوی عشق مردانه، دین و سیندی تقریباً متضاد همدیگر هستند:

به همین خاطر می‌توان گفت نزدیک شدن سیندی و بابی به یکدیگر تا حدی (به غلط) بر اساس پیروی‌شان از الگوی مشابه عشق‌ورزی مردانه انجام شده؛ یعنی بر اساس قرابت وضعیت روانی و نه واقعی؛ از این نظر سیندی و دین اختلاف فاحشی با یکدیگر دارند. اما در توضیح این که چرا با وجود این قرابت، سیندی بابی را رها کرده و سراغ دین رفته باید علاوه بر نکاتی که تا کنون گفته شده، این را اضافه کرد که سیندی طبیعتاً بیش از آن که از الگوی عشق مردانه پیروی کند، تابع الگوی عشق زنانه است و در نهایت به بچه‌دار شدن اهمیت زیادی می‌دهد.

به همین جهت است که در حین انجام عمل سقط، فشار روانی بسیار شدیدی را تجربه می‌کند و به یکباره تغییر نظر می‌دهد. می‌توان نتیجه گرفت شاید این که در صحنۀ قبل ماجرای باردار شدن را به اطلاع دین رسانده چندان هم بی‌دلیل نبوده. چرا که از ابتدا مایل بوده بچه را حفظ کند و می‌خواسته ببیند آیا دین حاضر است بچۀ او را که به مرد دیگری تعلق دارد بپذیرد؟ اما چرا سیندی باید بخواهد بچۀ مردی را که به ظاهر از او متنفر است و به طور کامل با مرد دیگری جایگزینش کرده برای خود نگه دارد، حتی با وجود آن که می‌دانیم بچه‌دار شدن یکی از اهداف مهم او در زندگی است؟

نزدیک‌ترین دلیلی که به ذهن می‌رسد این است که ویژگی‌ها و خصلت‌های فیزیکی که در بابی مشاهده کرده را می‌پسندد و می‌خواهد بچه‌اش هم چنین ویژگی‌هایی داشته باشد. دلیل دیگر می‌تواند علاقه‌ای باشد که هنوز ناخودآگاه به بابی دارد و می‌خواهد آن را به بچه‌اش انتقال دهد؛ می‌داند بابی مردی نیست که کنار او بماند، اما بچه‌اش را می‌تواند برای خود حفظ کند. بخشی از این علاقه را به دین انتقال داده و بخشی را هم به بچه. دین هم با کمال میل قبول می‌کند که پدر بچه شود و با او خانواده تشکیل دهد، چه موقعیتی مناسب‌تر از این؟

اما آنچه سیندی در نظر نگرفته، نکته‌ای که صرفاً به احساساتش واگذار کرده بدون آن که به طور کافی در موردش فکر کرده باشد، این است که دین چرا چنین کاری را انجام می‌دهد؟ چرا حاضر می‌شود فرزند مرد دیگری را که رقیب عشقی‌اش محسوب می‌شود بپذیرد و بزرگ کند؟ آن هم با خصوصیاتی که تا کنون از او شناخته‌ایم و حسادت بسیار شدیدی که به روابط سیندی با دیگر مردان نشان می‌دهد؛ چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاید اگر سیندی خودش را جای او می‌گذاشت در وهلۀ اول احتمال می‌داد که دارد دروغ می‌گوید، در آینده زیر حرفش می‌زند و پدر خوبی برای بچه نخواهد شد.

اما در عمل هم دیده‌ایم که دین پدر بسیار خوبی برای بچه شده، حتی اگر الگوی تربیتی مناسبی برای فرانکی نباشد؛ به بهترین وجهی به او عشق می‌ورزد و از او محافظت می‌کند. این عشق از کجا آمده؟ از عشق ماورائی‌اش به سیندی؟ بعید به نظر می‌رسد. از محبت و علاقه‌ای که در عمل با پدری کردن برای فرانکی در او ایجاد شده؟ شاید تا حدی، ولی اولاً باید گفت دلیل آن تصمیم قاطعانۀ اولیه قبل از آن که علاقه‌ای به بچه شکل گیرد چه بوده، و بعد هم چطور این بچه هرگز کوچک‌ترین حسادت و کینه‌ای را در دین ایجاد نکرده؟ او حتی زمانی که در اتاق آینده از سیندی می‌خواهد بچه‌دار شوند، می‌گوید «بیا یک بچۀ دیگر درست کنیم» و نمی‌گوید «بیا از من هم بچه‌دار شو».

پاسخ را صحنه‌ای دیگر از «گذشته» و شروع رابطه به ما می‌دهد: سیندی وارد اتاقش شده، خودش را روی تخت می‌اندازد و از شنیدن پیام‌هایی که بابی برایش روی پیغام‌گیر گذاشته عمیقاً لذت می‌برد. تمام آزارها و بی‌توجهی‌هایی که تا کنون از بابی دیده، اکنون بر اساس الگوی نوسانات عاطفی گریبان خود بابی را گرفته؛ تا یک جایی سیندی به او نزدیک شده و محبت کرده، از یک نقطه به بعد از بابی فاصله گرفته و حالا این بابی است که دنبال او می‌دود. حرکت پاندول‌وار و نوسانی که روان‌تحلیل‌گری آن را تحت عنوان دوقطبی بودن ذاتی عشق می‌شناسد. شاید اگر سیندی زن قدرتمندتری بود می‌توانست با استفاده از همین الگو بابی را به راه بیاورد و توهمات مردسالارانه را از سرش بپراند. شاید در نهایت بابی تبدیل به شوهر ایده‌آل او می‌شد.

اما سطح خودشیفتگی بابی آن‌قدر بالاست که چنین کاری برای زنی با روحیات حساس سیندی بسیار بعید به نظر می‌رسد. از این رو کینۀ شدیدی از بابی به دل گرفته و حالا از تماشای درد و رنجش عمیقاً لذت می‌برد. اگر سیندی در آن زمان زن بالغ‌تری می‌بود، نیازی نداشت برای دور شدن و فاصله گرفتن از بابی وارد رابطه با دین شود. اگر آن سطح از بلوغ را که امروز، پس از چندین سال زندگی زناشویی با دین به آن رسیده در اختیار داشت، خودش بدون نیاز به یک «جایگزین» و یک «کالبدِ» جدید، می‌توانست سرش را به کار دیگری گرم کند تا بابی به خودش بیاید. آن‌وقت اگر حس می‌کرد او واقعاً از رفتارش متنبه شده، دوباره ارتباط‌شان را از سر می‌گرفت.

اما او در آن سن و سال ترجیح داد از بابی انتقام بگیرد، غافل از آن که با این انتقام به خودش هم لطمه می‌زند. شاید هم ته دلش واقعاً می‌خواسته به خودش لطمه بزند، به خصوص زمانی که به یاد آوریم بابی را به عنوان شخصیتی مشابه پدرش برای خود انتخاب کرده و خودش را مقابل او یک ضعیفه جلوه می‌داد. به همین دلیل می‌توان گفت رابطۀ آنها مبتنی بر سطحی از سادومازوخیسم بوده، بابی در حکم خودشیفتۀ سادیست، و سیندی در جایگاه زنِ فداکار و اخلاق‌گرای مازوخیست. اما اکنون سیندی پس از صحبت با مادربزرگ و همچنین شروع رابطه‌اش با دین، از زجر کشیدن بابی لذت می‌برد.

وضعیتی که البته زیاد در او به درازا نمی‌کشد چرا که اساساً شخصیت بالغ‌تری نسبت به بابی دارد و این که بلافاصله متوجه می‌شود با این رفتارش دین را در معرض خطر قرار داده. بابی همانطور که از سادیسم مقعدیِ شخصیت‌اش بر می‌آید، به سیندی می‌گوید سراغ دین خواهد رفت و او را مورد تجاوز قرار خواهد داد، صورت زیبایش را هم نابود خواهد کرد. و هرچند از تجاوز جنسی چشم‌پوشی می‌کند اما به شدیدترین و بی‌رحمانه‌ترین شکلی او را به باد کتک می‌گیرد. نکته آن که این حادثۀ هولناک، کوچک‌ترین اثری به روی دین و عشق‌اش به سیندی نمی‌گذارد. در همان حالت نیمه‌هشیار و خونین تمام نیرویش را می‌گذارد تا به سمت تلفن برود و پاسخ سیندی را بدهد، اما در میانۀ راه از حال می‌رود و روی زمین می‌افتد.

همانطور که گفته شد سیندی دین را تا حدودی به مثابه یک کالبد انتخاب کرده و عواطف ناشی از رابطۀ ناسالم با پدرش، دیگر مردان و به خصوص بابی را به او انتقال داده. اما از سوی دیگر دین هم همین کار را با سیندی انجام داده، منتها به شکلی به مراتب شدیدتر. سیندی برای او یک کالبد است که تصویر رؤیاییِ مادرش را در آن جای داده. او به عنوان یک فرد برای دین اهمیتی ندارد، نمی‌تواند هم داشته باشد چرا که به لحاظ ذهنی ضعیف‌تر از آن است که بتواند پا به پای او حرکت کند، و فاصله گرفتن سیندی از خودش او را به وحشت می‌‌اندازد. با این حال شاید در این نقطه بتوان پاسخ روشنی به سؤالات پرسیده شده در مورد علت تغییر و تحولات دین در طی سال‌های گذشته داد. مثلث عاطفی دین پس از ورود بابی به رابطه‌اش با سیندی و مضروب شدن توسط او تغییر پیدا می‌کند. مارشال به کلی از این مثلث حذف شده و بابی جای او را می‌گیرد:

دین پس از مرگ سگ، عشق خود را به طور کامل معطوف سیندی می‌کند، اما سیندی به شکل تصادفی با بابی مواجه می‌شود و نقطۀ بحران را به وجود می‌آورد. آنچه تا این لحظه عامل ثبات رابطه بود، حضور سگ و غیاب بابی قلمداد می‌شود. اما چرا ورود بابی آن هم به شکلی گذرا و بی‌اهمیت ناگهان معادلات را به هم می‌ریزد؟ تنها پاسخی که مسیر روایی فیلم ما را به آن رهنمود می‌کند، تمایلات همجنس‌گرایانۀ دین نسبت به بابی است. بابی دین را به شدیدترین وجهی مضروب کرده، اما دین نه تنها ناراحت به نظر نمی‌رسد بلکه حتی می‌توان گفت به نوعی خوشحال هم هست.

چرا؟ چون از آن نقطه به بعد بابی از زندگی‌شان خارج می‌شود؟ بله، این می‌تواند یک دلیل باشد اما، خروج بابی از رابطه نه تنها او را شوهر سیندی می‌کند، بلکه پدرِ فرانکی می‌سازد. فرانکی فرزند دین است، و نه فرزند رقیب عشقی دین؛ فرانکی فقط حاصل آمیزش سیندی و بابی نیست، بلکه حاصل آمیزش همجنس‌گرایانۀ دین و بابی است. این فقط سیندی نبوده که بابی را مرد ایده‌آل خود می‌دانسته؛ دین هم همین احساس را نسبت به بابی داشته، همان‌گونه که احساس مشابهی را نسبت به مارشال داشت. بدین‌شکل الگوی همجنس‌گرایی دین در اینجا می‌شود همذات‌پنداری با مادر (سیندی)، و در نتیجه تبدیل شدن به برادر، مادر و پدرِ فرانکی.

اما زمانی که کوچک‌ترین نشانه‌ای از بازگشت مجدد بابی و میل ناخودآگاه سیندی به او می‌بیند، این الگوی همجنس‌گرایانه تبدیل به یک حسادت بسیار شدید می‌شود: بابی سیندی را بیشتر از دین دوست دارد. دین از مضروب شدن توسط بابی لذت زیادی برده و بابتش احساس گناه می‌کند. برای کم کردن این احساس گناه، پیش خودش فکر کرده لابد سیندی هم چنین رابطه‌ای با بابی داشته و بابی او را کتک می‌زده. به همین دلیل است که در هتل شهوانی به سیندی می‌گوید تو دوست داری کتک بخوری و از او در این زمینه اعتراف می‌گیرد، درحالیکه این صرفاً یک فرافکنیِ هذیان‌آلود است؛ خودش بوده که از کتک خوردن لذت ‌برده. در واقعیت بابی سیندی را کتک نمی‌زده، بلکه مانند یک جسد با او رابطۀ جنسی برقرار می‌کرده.

حالا دیگر فرانکی مانند گذشته بچۀ او نیست؛ پدر واقعی بازگشته و دین باید بچۀ خودش را داشته باشد:


بیا یک بچۀ دیگر درست کنیم = بیا بچۀ مرا درست کنیم


سیندی امتناع می‌کند و دین را با گذاشتن یادداشتی برایش، در حالت خواب و نیمه‌مست در اتاقِ آینده تنها می گذارد تا سر کشیک‌اش برود. این رفتار آنقدر دین را عصبانی می‌کند که پس از بیدار شدن زیر لب می‌گوید «او را خواهم کشت». بعد هم که به کلینیک محل کار سیندی می‌رود و از حرف همکار او که می‌گوید «مراقب باش تو را شستشوی مغزی ندهد» جا می‌خورد، به همان شکلی که سیندی در ابتدای آشنایی‌شان با کشیدن انگشت اشاره روی گردنش، از مرگ پیرمرد ساکن آسایشگاه سالمندان حرف می‌زد، انگشت خود را روی گردنش می‌کشد؛ او در آستانۀ انفجار است، و به واقع منفجر هم می‌شود.

ادامه را در لینک زیر بخوانید:

https://telegra.ph/blue-07-04







Report Page