999

999


سوپرایز داریم چه سوپرایزی 😁 وقتی پدر و دختر میرن پارک حقشه سوپرایز بنویسم


چندتا نفس عمیق کشیدم

اصلا نمیخواستم دعوا کنم

چون تولد نیما بود 

بدون رفتن دنبال نیما گوشیو برداشتمو زنگ زدم به مامانش

زود جواب داد منم رفتم رو تراس پذیرایی و گفتم

- سلام مامان... نیما بهم برا فرداشب گفت ... اگه میشه بزاریم پس فردا شب 

- چرا عزیزم مشکلی پیش اومده...

- نه مامان فقط از دو هفته قبل دوستاش برا سوپرایزش برنامه ریزی کردن ... 

- ئه ... تولدش که فردا نیست

- قراره سوپرایز بشه دیگه 

- باسه عزیزم. این یه دور همی خودمونی واسه عروسی نیاز بود. من تغییر میدم میندازم فرداشب 

- دستتون درد نکنه ... فقط نیما نفهمه من گفتم خودتون بگین برنامه عوض شد

مامانش خندیدو گفت 

- چشم عزیزم. 

تشکر کردمو خداحافظی کردم

شاید هر خانواده دیگه ای بود همه الان در جریان مریضی امیسا و بیمارستان رفتن ما بودن

اما ما هیچوقت مشکلاتو انتقال نمیدادیم

من خودم اینجوری بودم

نیما هم بد تر از من 

برگشتم داخلو غذا درست کردم

نیما اومدو گفت

- برنامه شده پس فرداشب . دیدی چه خوب شد من زنگ نزدم کنسل کنم

خندیدمو گفتم 

- آره حق با توئه ...

با هم غذا خوردیمو رفتیم برای خواب 

قبل خواب بازم از اون شیر خشک به امی دادم

از بس گریه کرده بود تو روز هلاک بود 

اون شب گذاشتمش تو تخت قدیمیش تو اتاق ما بخوابه

میترسیدم از ما جدا باشه 

نیما تو گوشی بودو منم تو تلگرام

نیما گوشیو گذاشت کنار و گفت 

- از اون روز که تو به نیاز جواب دادی خبری ازش نیست

- چه بهتر 

- آخه هر بار خبری ازش نیست بعدش میترکونه با اتفاقات

چرخیدم سمت نیما و گفتم 

- ولش کن بهش فکر نکن ما الان خودمون ترکیدیم 

نیما خندیدو گفت 

- به سلامتی همه ترکیده 

منم خندیدمو گفتم

- همه خسته ها همه پاره ها

نیما هم خندید یهو گفت 

- دوتا آب جو خنک تو یخچال هست از خستگی خوابم نمیبره بریم بزنیم؟

Report Page