994

994

زندگی بنفش

نیما مکث کرد

پوفی کردو گفت

- فکر کردم متوجه مشدی که حرفی نزدی

خندیدم کنارش دراز کشیدم و گفتم

- منو دست کم گرفتی

بغلم کرد

از اون بغل هایی که تو آغوشش محو میشدم 

شروع کرد به بوسیدنم

اما جواب نداد 

همراهیش کردم.

حس کردم خودش آروم شه جواب میده 

حسم درست بود 

درست وقتی رابطمون تموم شدو تو بهل هم آروم گرفتیم کنار گوشم گفت 

- بهش گفتم هواشو دارم ! جوابشو میدم ! به شرط اینکه اونم حریم خصوصی مارو رعایت کنه و کله نکنه تو زندگیمون

هومی گفتمو حرفی نزدم 

شرط بدی نبود 

چون در هر صورت که نیما مجبور بود جوابشو بده

هرچند دلم میخواست بگم کاشمیشد جوابشو ندی 

اما میدونستم ممکن نیست

مگه اینکه نیاز میمرد !

تازه میمرد هم فک کنم روحش دست از سرمون بر نمیداشت 

نیما هم دیگه چیزی نگفت

با این افکار خوابم برد

مدام خواب میدیدم نیاز داره با نیما وقت میگذرونه

نیمه شب با گریه امیسا از خواب پریدم.

یه چیزی تنم کردمو رفتم بالا سر امیسا

اما هرچی بغلش کردمو را۶ش بردم آروم نشد

حتی شیر هم نخورد

از گریه امیسا نیما هم بیدار شد 

یکم میما بغلش کرد

چشم هاشو میبستو جیغ میزد

انگار تو خواب گریه میکرد 

پوشکش زو عوض کردیم

شکمشو ماساژ دادیم 

تبشو چک کردیم 

بی فایده بود

نیما گفت

- لباس بپوش بریم بیمارستان. میترسم کلیه اش باشه 

از حرف نیما خیلی بد ترسیدم

با ترس و لرز لباس پوشیدمو رفتیم بیمارستان نزدیک خونه 

اما به بیمارستان نرسیده امیسا بغلم خوابید

یکم بیرون بیمارستان تو ماشین نشستیم ببینیم بیدار میشه باز گریه کنه یا آروم شده کلا 

تو سکوت به خیابون خلوت خیره بودیم که نیما گفت 


💜💜💜💜

سلام دوستان.یه رمان باحال میخوام معرفی کنم . به قلم یکی از دوستانمه. ماجرای عشق و انتقام و خیانته . هات و مناسب بزرگسالانه . فک کنم خوشتون بیاد. این بنر رمانشه که بخشی از رمان هست : 

سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم 

صدای جیغی اومد و پشت اون همه برقا قطع شد

گوشیمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون همه داشتن میدوییدن سمت یه در.

 رفتم پایین و دنبال آرش گشتم نبودش 

دیگه داشت گریم میگرفت هیچ جارو نمیدیدم و هیچ اشنایی نداشتم نمیدونستم چخبره!

 یه نفرمچ دستم رو گرفت و پشت سر خودش کشید از چندتا پله رفتیم پایین پلهارو دوتایکی پشت هم رد میکردم یه حیاط خیلی کوچولو بود پشت یکی از بوته ها یه در نیم متری بود بازش کردو منو رد کردو خودشم پشت من اومد بیرون 

مغزم از کارافتاده بود پشت سرش فقط میدوییدم بااون پاشنها چندبار نزدیک بود بخورم زمین 

 ماشین پلیس باسرعت داشت میومدسمتمون 

نفس توسینم حبس شده بود و بادیدن صورت مردی که نجاتم داده بود خشکم زد


داستان زندگی واقعی دختری به اسم مهسا که توی مهمونی بامردی آشنامیشه و اتفاقاتی که توی مهمونی واسش میفته کل مسیر زندگی و آیندش عوض میکنه

توی کانال سرچ کنید#دیدار واستون میاره بصورت لینک تلگراف میذارم پارت هارو

#داستان_زندگی_واقعی

https://t.me/joinchat/AAAAAEH1iS3m-jIyXnRASQ

Report Page