98

98


#پارت98

#قلبی‌برای‌عاشقی


شوکه به رفتنش نگاه کردم هضم حرفایی که میزد برام سخت بود 

اب دهنمو پرصدا قورت دادم و چشمامو رو هم گذاشتم 


هر چقدر فکر میکردم رهام به خاطرم نیومد ، من اونو اصلا کنار احمد ندیده بودم! من چرا رهام یادم نمیاد.


دستمو رو قلبم گذاشتم تو این ۶ماهی که گذشت خودشو یه جوری تو دلم جا کرده بود که نمیتونستم یه لحظه بهش فکر نکنم


فهمیدم امیر با اون دختره نگار تو کار چاقاق اعضای بدن انسان هستن اما رهام خبر نداره.

فهمیدم پدرم مرده 

و تنها کسی که تو این شهر غریب کمک حالم بود رهام بود 

حتی وقتی به سنندج رفتم و اونا منو حتی سرخاک پدرم راه ندادن 


رهام بود منو به قبرستون برد ... امشبم بعد از اون مهمونی که واسه ۲۰سالگی شرکتشون گرفتن 

منو اورد خونه و به عشقش اعتراف کرد 


عشقی که ماله چندساله پیشه!

نفس عمیقی کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم تکیه مو به مبل دادم 

مغزم تهی از هر حس و حالی بود 


نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم 

واقعا نمیدونستم چیکار کنم!


صبح روز بعد هم به شرکت نرفتم راستش اماده رو به رویی با رهامو نداشتم 

نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. با اینکه نخواسته بهش بی توجه شده بودم 

با اینکه من از حسش خبر نداشتم.

هنوزم تو شوکه حرفاش بودم ...هنوزم قیافه ی رهامو به یاد نمیاوردم 


حالا میفهمم چرا بعضی از رفتاراش منو یاد احمد مینداخت بخاطر دوستشون بود 

یه جا خونده بودم 

اگه دونفر خیلی باهم باشن ناخداگاه رفتارای همدیگر رو به خودم میگیرن 

حالا رهام هم بعضی رفتارای احمدو داشت 

البته احمد شوخ طب بود این بداخلاق 


گرچه پشت ظاهر خشنش یه مرد مهربون پنهون شده بود 

لبمو با زبون تر کردم و جرعه ایی از قهوه مو نوشیدم 


"دوست دارم "

چشمامو رو هم گذاشتم ...دوست داشتنش شیرین بود

Report Page