98
Behaaffarinبی هدف داشت توی دانشگاه قدم میزد و منم دنبالش
نمیدونستم چجوری ازش بپرسم الان چه بلایی سر خودش میاد
بالاخره لب تر کردم:
- اسم و فامیل تورو نمیدونه. نه؟
آرش سریع جواب داد:
- پرسید ازم
- یه چی الکی میگفتی
- بهی، نمیتونه منو بندازه. نترس
ولی من دقیقا از همین میترسیدم
گفت:
- بریم بیرون ناهار بخوریم؟
اصلا دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم
همینو بهش گفتم
گفت پس همینجا یه چی میخوریم
توی دانشگاه ناهار خوردیم
دلم نمیخواست برگردم خونه
حس میکردم تو اون حجم خالی و با این اتفاقای امروز حتما میشینم گریه میکنم
بیرونم دلم نمیخواست برم
توی همون دانشگاه دوست داشتن بشینم
آرشم که روحیمو دید خواست خودشم بمونه
تا طرفای 5 توی سالن مطالعه دانشکده نشسته بودیم
تا حراست اومد و گفت باید در اینجارو قفل کنه و باید بریم
وسایلمون رو جمع کردیم و سمت خروجی دانشگاه که به خونه من نزدیکتر بود راه افتادیم
یه پارک توی راه بود
آرش گفت:
- میخوای بریم اینجا بشینیم یکم؟
استقبال کردم
البته حرفی بینمون رد و بدل نمیشد
بازم توی سکوت نشسته بودیم
ساعت کم کم داشت 6 میشد
یه دفعه دیدیم همون استاد داره از جلومون رد میشه
من میخواستم بلند شم که آرش دستمو گرفت و نذاشت
همینجور نشسته بودیم
اونم نگاهمون کرد و دقیقا از جلوی ما رد شد رفت..