98

98


98 

بدون چشم تو چشم شدن بهش گفتم  

- تو اتاق بمون... من شاید تا صبح درگیر عمو باشم  

هانا کش و قوسی به خودش دادو گفت  

- اگه کمک خواستی بگو  

ماشینو پارک کردمو گفتم  

- باشه ... اما در برابر عمو فکر نکنم کمکی از کسی بر بیاد  

هانا پیاده شدو گفت  

- نمیدونم... گفتم شاید به یه ساقی برای پر کردن شات های مشروبتون نیاز داشته باشین  

مکث کردمو هانا رفت سمت در .. 

هم... فکر بدی نبود... اینجوری شاید بهتر هم جواب میداد... 

برای همین سریع پیاده شدمو گفتم  

- وایسا هانا... یه فکری دارم . 

از زبان هانا : 

من فقط یه پیشنهاد الکی دادم. اما عثمان جدا داشت عملیش میکرد  

شالم رو روی سرم فیکس کردمو منتظر عثمان ایستادم 

مراسم خیرات خیلی وقت بود تموم شده بود 

شام با اعضای خانواده سرو شدو هر کسی به سمتی رفت 

عمه و سمیه نبودن 

عمو و باقی اعضای فامیل بودن  

عثمان گفت برم اتاق و لباس غیر مشکی بپوشم. خودش هم لباس دیگه یا پوشیدو بیرون رفت. نمیدونستم قراره کجا عموش رو مست کنه اما قرار بود هرجا هست من هم باشم و شات های هر دو من پر کنم 

اینجوری میشد برای عثمان کمتر بریزم و برای عمو عثمان بیشتر  

همین لحظه در باز شدو عثمان گفت  

- بیا هانا... وا نمود کنیم عمو سر زده اومده و انتظار ورودشو نداشتیم  

سر تکون دادمو با هم رفتیم بیرون 

آروم گفتم  

- مطمئنی میاد ؟  

- تو باید کاری کنی که بیاد 

با تعجب به عثمان نگاه کردم که چشمکی زدو گفت


سلام دوستان . من دارم جلد اول آموروفیلیارو با پارت های طولانی تو کانال کافه هلو میزارم. چند روز دیگه جلد اول تمومه میرسیم جلد دوم. اگه قصد دارید بخونید از الان همراه باشین که بعد مشکل پیدا نکردن پارت و لود نشدنشو نداشته باشین .

لینک قسمت اول پین شده و با هشتک #آمور همه پارتا مشخصه

http://telegram.me/holo_tel

جوین باشید رمان بعدی هم اونجا قرار میگیره


Report Page